احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسین سید/ شنبه 28 دلو 1396 - ۲۷ دلو ۱۳۹۶
بهارِ سال ۱۳۶۳ بود. تازه زمستان سرد و خستهکنِ پنجشیر را پشت سر گذاشته بودیم. آوازۀ پایان یافتن آتشبس و اضطرابِ آغاز یک جنگ بزرگ و احتمالاً شیمیایی؛ سراسر دره را فرا گرفته بود. چند روز مانده به پایان آتشبس و در آرامش پیش از طوفان، سنگ و چوب ده و دیار پیش از هر وقت دیگر در نظر ما شیرین مینمود.
آمرصاحب عادت داشت وقتی کارهای بزرگ در پیش میداشت، کاملاً تنها میشد و تفکر میکرد. آن روزها نیز خود را در مهمانخانۀ حاجی شاهدولا که حویلى جداگانه بود، مخفی کرده بود و یک هفتۀ تمام هیچکس را به نزد خود راه نداد. در آن سالها طبق معمول، هفتۀ یکی دو روز را آنجا سپری میکرد. مراجعین و مهمانان او، حویلى حاجى عبدالحمید، خانۀ جانگلخان و مهمانخانۀ ما را نیز پُر مىکردند.
خانوادهها و حتا مجاهدان غیر مسلح، بىوقفه درحال خروج از پنجشیر بودند. به قول شعر گونهیى که مدیر ابراهیم خان مرحوم در این مورد سروده بود: «پسر سوى کابل، پدر سوى خوست». بیشترین مردم، مردان، زنان، کودکان و حتا پیرزنانى که هرگز به بیرون دره پا نگذاشته بودند و از بوى سرویسهاى قراضۀ مسافربرى حالشان بههم مىخورد، به شهرهاى دیگر به ویژه به کابل کوچیدند.
ما میدانستیم که هر روز به یک حادثۀ بزرگ نزدیک میشویم؛ اما به هیچ صورت نمیدانستیم که آمرصاحب در فکر تخلیۀ پنجشیر است. با قوماندان حبیب جان منجهور که در آن وقت محافظ آمرصاحب بود، به اطاق ویژۀ او داخل شدیم. آمرصاحب در اطاق نبود، شاید به گرفتن طهارت رفته بود، اوراقی بر روی فرش افتاده بودند. حبیب جان بالای اوراق خم شد و مرا نیز با اشاره وادار به دقت کرد. متوجه شدم که برنامۀ حملۀ آیندۀ روسها در روی اوراق تشریح شده بود. خط چندان زیبا نبود و جملاتش نیز کج بودند، اما واژهها با حروف روشن و خوانا نوشته شده بود. پایگاهای آیندۀ روسها در نقاط مختلف پنجشیر با پیکان نشان داده شده بود. من به ویژه به این پیکانها که نقاط فرود قوای دیسانت را نشان میداد، دقت کردم. نقاط زیادى با علامت هلى کوپتر مشخص شده بودند.
یک روز قبل از اینکه «ماله» و در حقیقت، دره را ترک کند، از خانۀ حاجی عبدالحمید خارج شد. روی صُفۀ سمتنی که دو درخت بزرگ بید مجنون به آن سایه افکنده بود، قدم میزد. در نقطهیى که اونگاه مىکرد، دریای پنجشیر سهشاخه شده و در میان رودخانه، دو جزیرۀ کوچک مرغهزار تشکیل داده که درختان فراوان بید آنها را احاطه کرده بود و سه پُل بر روى آن بنا شده بود که ماله را به بازارک و راه موتررو وصل میکردند.
صبح بود و دریا مواجتر مینمود. سبزههای تازه از زمین رسته و درختان بید در تلالوی اولین اشعۀ آفتاب با وزیدن بادِ بهاری میرقصیدند و در آن جزیرههای کوچک منظرۀ جادویی و زیبایی، چشم را نوازش مىکرد. آمرصاحب فکر میکرد و چشمهایش به این منظره خیره شده بود. به چه فکر مىکرد؟ به طوفانى که در راه بود…؟ به نتیجۀ تصمیمى که براى جاخالى کردن گرفته بود تا تیر دشمن با قشون کشى بزرگش به سنگ بخورد؟… یا چنان که بعدها گفت، به اینکه دشمن از ستراتیژى او آگاه شود و این قوۀ عظیم را به عِوَض پنجشیر، به اندراب و خوست سوق دهد که بیشترین نیروهاى او بدون آشنایى با اراضى و آمادهگى لازم به آنجا پا مىگذاشتند؟ ناگهان ایستاد و با ابروان کشیده و چشمان خمارگونه، رو به ما کرد و گفت: «آزادی هم عجب نعمتی است!» و با اندکی مکث افزود: پنجشیر چقدر زیباست… و بعد زیر لب زمزمه کرد؛ «مخصوصاً ماله!».
فردای آن، کوچ بزرگی آغاز شد که به عقبنشینی تاکتیکی معروف است، زیرا آمرصاحب دستور تخلیۀ دره را صادر کرده بود. در این روز، دوستم عظیم (بعدها در فرخار شهید شد) نزد من آمد. خانۀ ما مانند دیگر خانهها از خانواده تُهى شده بود. صبح زود با تفنگ چرهیى به سوى میدان شاهى رفتم. تصادفاً وقتى رسیدم که گروپى از مرغابىها در نزدیکى من روى مُلوهها نشستند که مربوط شکارچىیى مىشد و احتمالاً «بارۀ» خود را براى صرف صبحانه ترک گفته بود. از داخل «باره» با دو فیر، سه مرغابى شکار کردم و به خانه برگشتم. با آن مجلس ما رونق گرفت. به عنوان آخرین یادگارِ آرامش، سه چهار نفرى آنها را پُختیم، خوردیم و قصه کردیم.
برای انتقال افراد از این سرزمین، وسیلۀ نقلیۀ حتا حیوانى وجود نداشت؛ بناً افراد در قطارهای منظم و طولانی پیاده به راه افتادند. در راهِ پُر پیچ و خم کوتل «بام وردار»، منظرۀ تماشایى به وجود آمده بود. قطارهای طولانی افراد مسلح و مهاجران مورچهوار بیوقفه در حرکت بودند. قُلههاى متروک خاواک و کوتیهای بالای کوتل که یادگار راه ابریشم اند، شاید تا کنون چنین کاروان پیادهیی را به خود ندیده بودند. هوا هنوز سرد بود، کمبود جای و خوراک در ده خاواک، زنگِخطر سرنوشت مجهولی بود که در پیش روی ما قرار داشت. مولوى غلام نبى (مولوى ماله) که فرصت خوردن چاى در خاواک برایش میسر نشده بود، بالاى همراهان همسالش مانند حاجى میر جان و حاجى شاهدولا خشمگین بود که در توقف در آنجا با او هم نظر نبودند.
در پایین شدن از کوتل، مولوى که دو برابر من عمر داشت، با آن قد بلند و اندام باریک و استخوانى، مىخواست با ما رقابت کند، اما در عقبماندنش فقط «عینک زانو»هاى کلانش را سرزنش مىکرد. در راه میان اندراب، مردم حیرتزده تماشا میکردند. تماشای اینهمه مسافران مسلح برای بسیاری از مردم به ویژه کودکان و زنان، به تفریح روزانه تبدیل شده بود. مولوى، مرغ کلنگى سرخ رنگش را که پاهاى زمخت و گردن دراز داشت، با خود آورده بود. آن را همسایهاش گل خان زیر بغل حمل مىکرد. به گمانم در «سِمندان» بود که در حلقهیى از مردم، مرغ خود را با یک کلنگى جنگاند. این ذوقها براى یک مولوى عجیب است؛ شاید دلیلش علاوه بر بىآلایشى، اقتضاى مجردى و تنهایى طولانىاش بود. او مولوىیى بود که داکتر عبدالحى الهى که خود از سرآمدان فلسفه در میان مجاهدان بود، از دانش او بهره مىبرد و گهگاه که وقتش خوش مىبود، لاف مىزد که در علم کلام و فلسفه در افغانستان همتا ندارد.
سراب، سمندان، دهیک، پل حصار، ده صلاح، سنگبران، ما در درون اندراب پیش رفتیم تا به بنو رسیدیم. برف آبهای بهاری، رنگ دریاى خروشان بنو را تیره کرده بود، هوا پاک و گوارا و کوهها و دامنهها هم پُر گل و سبزه بود. معلم حبیب، قوماندان منطقه ما را پیشواز گرفت. شب را در یک خانقاه قدیمی خوابیدیم و سحر به جای بالاتر از قشلاق و قریه، قرارگاه گرفتیم که لَغک نام داشت. دامنههای سرسبز وسیع و تپههای جنگلی، کمارتفاع و پُر از گل و علف اندراب در مقایسه با آسمان تنگ و کوه و صخرههاى خشک و صعبالعبور پنجشیر، بهشت مینمود. ما با خود مقداری پول داشتیم و مواد خام اعاشۀ گوسفند و گاو در آنجا ارزان و فراوان بود. ارباب قریه موسفیدى با ریش کوسه بود و در تهیه مایحتاج، بخش لوژستیک ما را کمک مىکرد. او لهجۀ جالبى داشت؛ مثل فرانسوىها حرف «را» را شبیه «غ» تلفظ مىکرد. مثلاً برنج را بغنج مىگفت.
مرزا میرِ «مَرد» آشپزى مىکرد. عدهیى دور او جمع مىبودند و از خوشطبعى و فکاهىهاى او لذت مىبردند. مولوى ما که زندهگى را بدون چاى ناممکن مىدانست؛ از تپههاى آنجا علفى را یافته بود که آن را چاى کوهى مىدانست. از آن علفها دم کرده که چیزى شبیه چاى با طعم نعنا مىشد. رادیوى کوچک جیبى هم آنجا بود که گهگاه اخبار جهان را مىشنیدیم. هر بار متوجه مىشدیم که از دنیاى واقعى و از زندهگى طبیعى چقدر فاصله داریم؛ اما حس مىکردیم دنیاى ما لذتهاى معنوى بیشترى دارد.
روسها در هجوم به پنجشیر، به زودی به اشتباه خود پی بردند و مصرف هزاران تن بمب را بیهوده یافتند. به هر طرف که رفتند، انفجار ماینهاى ضدتانک و ضدنفر از آنان استقبال کرد. بناً دیوانهها و حیواناتى را که در مقابلشان یافتند، کشتند و حتا مانند مریضانِ مبتلا به «سادیسم»، در جاهایى رسمهاى آدمها را در دیوار کشیده و آن را به گلوله بسته بودند. شوروىها با سرخوردهگى از آنچه که واقع شده بود، با یک برنامۀ سیاسى و نظامى در برابر ما در اندراب و خوست، دست به حمله زدند. قوماندان عظیم همراه با مجاهدانِ باجگاه، راه را بر ایشان گرفت و روسها بعد از سه روز جنگ شدید و تحمل تلفات، قادر به عبور از آنجا شدند. در کشنآباد نیز در مقابل آنان جنگ صورت گرفت و بعد قوماندان مالک و ملک طاهر نزد ما عقب نشستند. اکنون نوبت ما بود که در سر پل و بنو با آنان مواجه شویم.
در یک حرکت اکتشافى با یک گروپ داخل بازار بنو شدیم. رهنما و همکار ما کریم نام، جوان قوی و گندمگون بود که قوماندان قطعۀ ضربتی بنو بود. ناگهان ماشینهاى محاربوى روسها را دیدیم که به بازار داخل شدند. در کنار سرک به فاصلۀ نزدیک با ماشینهای محاربوی در عقب دکانها پنهان شدیم؛ اما طبق خواهشِ اکید قوماندان منطقه، ما نباید در داخل بازار با آنان میجنگیدیم و به ناچار بر گشتیم و بالاتر از منطقۀ مسکونی موضع گرفتیم. سلاح ثقیل ما از آن جمله نجیم با دهشکۀ خود و تعدادی از گروپهاى پیاده با منصور خان، قوماندان قرارگاه تلخه در تپۀ کشالهدارى که لغک و سرپل را از هم جدا مىکند، جابهجا شدند. من در رأس تعدادی در روی قول کمین گرفتیم و چون مخابره نداشتیم، دهشکۀ نجیم که منطقه را به دقت میدید و به قوماندان قرارگاه نیز نزدیک بود، باید با فیر خود شروع عملیات را اعلان میکرد؛ اما انتظار ما به طول انجامید و سر و کلۀ عساکر روسی پیدا نشد. نمیدانم آنها از وجود ما اطلاع یافتند یا اینکه برنامه نداشتند تا بالاتر از قریهها به تعقیب ما بیایند.
پس از مدتی، بدون اینکه روسها دیده شوند، فیر دهشکه شروع شد و ما دانستیم که روسها در حال بازگشت اند. من به جمعآوری و تنظیم افراد براى حمله اقدام کردم، اما پیش از جمع شدن پرسونل ما، کریم، جوان اندرابی در حالی که تقنگ خویش را به حالت هجومی گرفته بود، به حمله طرف قریه دوید.
هاشمِ تلخه، جوان زردموی و کلوله که بسیار شجاع بود، از پی او شتافت، بناً من جمعآوری و ترتیب را بیهوده یافتم و بلافاصله از پی آنها رفتم تا به ایشان رسیدم. آنان در میان درختان مشرف به قریه ایستاده به عقب نگاه میکردند تا مرا دیدند، به حمله ادامه دادند. ما هر سه در کوچۀ پُر خموپیچ و طولانى، میان قریه در حرکت بودیم. هنوز به آنان نرسیده بودم که آتش میان ما و روسها درگرفت. جوان اندرابی که به آنان بسیار نزدیک شده بود، در دم مرمی خورد و درخم کوچه، جایی که با وجود نزدیکی برای ما قابل دیدن نبود، غلطید. آتش روسها مانع دسترسی ما به او شد، تا اینکه دیگران رسیدند و من طبق قاعدۀ «محاربۀ تصادفى»، به جستوجوى نقطۀ بارز برآمدم و به نقطۀ حاکمتر که جویبار بالای قریه بود، موضع گرفتیم. اکنون روسها در زیر دید ما و زیر آتش ما قرار داشتند.
وقتى جنگ دوام کرد، عدهیی دیگر از مجاهدان نیز خود را به زمینهاى مقابل ما به نقطۀ حاکم بر روسها رسانیدند. اکنون تمام کوچۀ طولانیِ درون دره که حدود دومتر عرض داشت، از دو طرف در برابر چشم ما و آتش ما قرار گرفت. روسها در عرض کوچه، جایی پنهان شدن و آتش نداشتند. وقتی از آتش ما به این طرف دیوار پناه میبردند، از آن طرف مورد آتش قرار میگرفتند و بالعکس؛ به طوری که بعضیها به شوقِ به اصطلاح، غازی شدن، یک نفر را به نشانهگیری انتخاب میکردند و از دیگران خواهش میکردند که به طرف او تیراندازی نکنند. به زودی توپخانۀ روسها به دادشان رسید و ما را با آتش سنگین زیر فشار قرار دادند. مرمىهاى توپهاى پیشرفته و بسیار ثقیلِ «Dc» ما را زیر ضربات خود گرفتند. انفجارها نزدیک و نزدیکتر شد. نهتنها بدنها را در زمین مىلرزاند؛ بلکه دوام آن براى گوشها و اعصاب هم غیر قابل تحمل مىشد. ما پیش رفته نتوانستیم، اما عقب هم نه نشستیم. جنگ تا شب دوام کرد و بعد از آن، جنازۀ کریم، جوانِ اندرابی را گرفته به قرارگاه خود باز گشتیم.
ادامه دارد…
Comments are closed.