چـرا ادبیـات؟[۱]

گزارشگر:چهار شنبه 2 حوت 1396 - ۰۱ حوت ۱۳۹۶

بخش دوم و پایانی/

———————-

نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
برگردان: عبدالله کوثری
تلخیص: ضیاءالحق مهرنوش

———————————–

mandegar-3۴
ادبیات، جدا از آن‌که نیاز ما را به ‌تداوم بخشیدن به‌ زبان و فرهنگ برآورده می‌کند، کارکردی بس مهم‌تر در پیشرفت انسان دارد و آن این‌که در اغلب موارد، بی‌آن‌که تعمدی در کار باشد، به ‌ما یادآوری می‌کند که این دنیا، دنیـای بدی است و آنان که خلافِ این را وانمود می‌کنند، یعنی قدرتمندان و بختیاران، به ‌ما دروغ می‌گویند و نیز به‌ یاد ما می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و آن را به ‌دنیایی که تخیل ما و زبان می‌تواند بسازد، شبیه‌تر کرد.
جامعۀ آزاد و دموکراتیک باید شهروندان مسوول و اهل نقد داشته باشد؛ شهروندانی که می‌دانند ما نیاز به آن داریم که پیوسته جهانی را که در آنیم، به‌ سنجش درآوریم و هرچند این وظیفه، روزبه‌روز دشوارتر می‌شود، بکوشیم تا این جهان، هرچه بیش‌تر شبیه دنیایی شود که دوست داریم در آن زنده‌گی کنیم. باری، برای شعله‌ور کردن آتش این همه ناخشنودی از هستی، هیچ‌چیز کارآتر از مطالعۀ ادبیات خوب نیست. برای شکل‌بخشیدن به ‌شهروندان اهل نقد که بازیچۀ دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیل سرشار برخوردند، هیچ راهی بهتر از مطالعۀ ادبیات خوب نیست.
با این همه، ا گر بگویم ادبیات اغواگر است، از آن رو که آگاهی خواننده را در برابر کجی‌ها و کاستی‌ها تیزتر و بی‌تر می‌کند، بدان معنا نیست که متون ادبی، آن‌چنان که…حکومت‌ها به‌هنگام اِعمال سانسور در تصویر دارند، بلافاصله، ناآرامی‌های اجتماعی پدید می‌آرند و انقلاب را به ‌جلو می‌اندازند. تأثیر سیاسی و اجتماعی شعر، نمایش‌نامه یا رمان را نمی‌توان پیش‌بینی کرد؛ زیرا که این نوشته‌ها به‌شکل جمعی پدید نیامده و در جمع تجربه نمی‌شوند. این متون را فرد پدید آورده و فرد مطالعه می‌کند و این افراد، هریک، نتایج بسیار متفاوتی از خواننده‌های خود می‌گیرند. به‌همین دلیل، ترسیم الگویی دقیق بسیار دشوار است و حتا شاید ناممکن باشد. علاوه بر این، پیامدهای اجتماعی اثر ادبی، هیچ ربطی به ارزش زیباشناختی آن ندارد.
۵
ادبیات خوب، در عین تسکین موقت ناخشنودی‌های انسان، با تشویق نگرش انتقادی و ناسازگار در برابر زنده‌گی، این ناخشنودی‌ها را تشدید می‌کند. حتا می‌توان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند. زیستن در عین ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی، به‌معنای جست‌وجوی چیزهایی است که ممکن است در آن زنده‌گی وجود نداشته باشد و نیز به ‌معنای محکوم کردن خویش است به ‌جنگیدن در نبردهای بی‌حاصل، همچون نبردهایی که سرهنگ آیورلیانو بریندیا در «صدسال تنهایی» در آن‌ها شرکت می‌جست… .
… اگر در برابر حقارت و نکبت زنده‌گی برنمی‌خاستیم، هنوز در مراحل بدوی می‌بودیم و تاریخ از حرکت مانده بود، انسان مختار پدید نمی‌آمد، دانش و فن‌آوری پیش نمی‌رفت، حقوق بشر به ‌رسمیت شناخته نمی‌شد و آزادی در میان نبود. این‌همه از ناشادی و ناخشنودی ما زاده شده[است]. این همه پیامد نافرمانی در برابر زنده‌گی‌یی است که نابسنده یا تحمل‌ناپذیرش یافته‌ایم. ادبیات در حکم انگیزۀ عمده برای روحیه‌یی بوده[است] که زنده‌گی را ـ چنان که هست ـ تحقیر می‌کند و با جنون «دن‌کیشوت» که دیوانه‌گی‌اش نتیجۀ خواندن رمان‌های پهلوانی است، به‌جست‌وجو برمی‌خیزد. حال به‌جاست اگر پیش خود دنیای خیالی بسازیم. دنیـای بدون ادبیات و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان. در جامعۀ خشک و افسرده، با آن واژگان کم‌مایه و بی‌رمقش که خُر خُر و ناله و اداهای میمون‌وار، جای واژگان را می‌گیرد، بعضی از صفت‌ها وجود نخواهد داشت. صفت‌هایی از قبیل دن‌کیشوت‌وار، کافکایی، رابله‌یی، اورولی، سادیستی، مازوخیستی که همه اصطلاحاتِ برخاسته از ادبیات اند. بی‌گمان، بازهم آدم‌های نامعقول یا دیوانه خواهیم داشت؛ آدم‌هایی که با تمایلات نامتعارف و زیاده‌روی‌های حیرت‌آور، موجودات دوپایی که از آزاردادن و آزاریدن لذت می‌برند. اما قادر نخواهیم بود در پشت این افراط‌کاری‌هایی که هنجارهای فرهنگی‌مان ممنوع شمرده، ویژه‌گی‌های بنیادین وضعیت انسان را تشخیص دهیم. قادر نخواهیم بود خصایل خود را ـ بدان‌گونه که ذوق و مهارت سروانتس، کافکا، رابله یا اورول و ساد و ساخر مازوخ بر ما آشکار کرده‌اند ـ کشف کنیم. تصور ما از آرمان و آرمان‌گرایی که این‌چنین با بار اخلاقی مثبت درآمیخته است، اگر از برکت نبوغ اقناع‌کنندۀ سروانتس در وجود قهرمان رمان تجسم نمی‌یافت، چنان که امروز هست، نمی‌بود و بدل به ارزش‌های روشن و ارجمند نمی‌شد. نوآوری‌های آفریننده‌گان ادبی بزرگ، چشم ما را به‌ جنبه‌های ناشناختۀ وضعیت خودمان باز می‌کند.
صفت «اورولی» که خویشاوند نزدیک اصطلاح «کافکایی» است، یادآور دلهرۀ هولناک و احساس پوچی فوق‌العاده است؛ احساسی که دیکتاتوری‌های توتالیتر قرن بیستم، یعنی پیچیده‌ترین، خوف‌ناک‌ترین و مستبدترین دیکتاتوری‌های تاریخ، با نظارت بر اعمال و ارواح اعضای جامعه پدید می‌آورند. در این دنیای کابوس‌وار، زبان نیز تابع قدرت است و بدل به «کلام نوین» شده است؛ چیزی پالوده از هر نوآوری و خلاقیت ذهنی و مسخ شده به‌صورت رشته‌حرف‌های قالبی مبتذل که برده‌گی انسان در برابر نظام را تضمین می‌کند. پس غیر واقع‌های ادبیات و دروغ‌های ادبیات نیز محمل سودمند برای شناخت پنهان‌ترین واقعیت‌های انسانی هستند. حقایقی که ادبیات آشکار می‌کند، همواره خوشایند نیست. گاه تصویری که ما در آینۀ شعر و رمان از خود می‌بینیم، تصویر هیولایی است. خواندن دربارۀ قساوت‌های آمیخته با روابط جنسی مارکی دو ساد با تخیل خودپرورده و نیز دربارۀ خودآزاری‌ها و قربانی‌های هولناکی که در کتاب‌های نفرین شدۀ ساخر ـ مازوخ و باتای می‌یابیم، ما را با آن چهرۀ هیولاوار آشنا می‌کند. اما خون و تحقیر و عشق بیمارگون به‌ شکنجه، بدترین چیز این کتاب‌ها نیست؛ از آن بدتر، کشف این واقعیت است که این خشونت و این زیاده‌روی‌ها، برای ما بیگانه نیست، بلکه بخشی نهفته از وجود انسان است.
یادمان باشد که آنچه نخستین‌بار به این پسغوله‌های ذهنی سرکشید و قدرت ویرانگر و خودویرانگر آن‌ها را کشف کرد، دانش نبود. این کشف از آن ادبیات بود. دنیای بدون ادبیات، تا حد زیادی، از این مغاک‌های هول‌آور که شناخت آن‌ها ضرورت بسیار دارد، بی‌خبر می‌ماند. دنیای بدون ادبیات، دنیای بی‌تمدن، بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خام‌کار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر می‌کنم، مهم‌ترین خصلتش، سازگاری و تن دادن انسان به ‌قدرت است. از این حیث، این دنیا، دنیای مطلقاً حیوانی است. کابوسی که مایۀ هراس من شده و شما را از آن برحذر می‌دارم، نسخۀ توسعه‌نیافته‌گی نیست، پیامد توسعۀ بیش از حد است. ما در نتیجۀ فن‌آوری و تسلیم شدن به آن، می‌توانیم جامعۀ آینده را پُر از مانیتورها و بلندگوهای کامپیوتر و بدون کتاب تصور کنیم یا جامعه‌یی که در آن، کتاب؛ یعنی آثار ادبی، چیزی عجیب و عتیقه می‌نماید و تنها اقلیتی پریشان‌دماغ در دخمه‌های این تمدن رسانه‌یی، به آن می‌پردازند. از آن می‌ترسم که این دنیای سیبرنیتیک، به‌رغم رفاه و قدرت و سطح بالای زنده‌گی و دست‌آوردهای علمی، یک‌سر، نامتمدن و بی‌بهره از روح باشد.

پی‌نبشت‌ها
[۱] – بارگاس یوسا، ماریو(۱۳۹۶)، چرا ادبیات(برگردان: عبدالله کوثری)، چاپ پنجم، نشر آرمانسا: تهران.
[۲] – فرهنگ و تاریخ زیستی ما، خیام و فردوسی و مولوی و جامی و حافظ و سعدی، از همین طیف اند. هر انسانی، در هر گوشه‌یی از هستی، وقتی که شعر معروف سعدی:
«بنی آدم اعضای یک‌پیکــرند
که در آفرینش ز یک‌گوهرند»
را می‌خواند، خود را با همۀ انسان‌های روی زمین، هم‌پیوند می‌یابد. پاره‌هایی از شعر و مقاله‌های بازماندۀ این چهره‌ها، زینت‌آرای کلام محافل و مجالس‌مان است. اندیشه‌ها و باورهای انسـان‌دوستانۀ مولوی که امروزه جهان بشری را تسخیر کرده است، الگوی متعالی زنده‌گی‌ ما گردیده است.
[۳] – این جملۀ ماریو بارگاس یوسا، خواننده را به‌ یاد گفت‌وگوهای شیرین جورج استاینر با رامین جهانبگلو، در کتاب «وجدان زنده‌گی» می‌اندازد. استاینر، در این کتاب، «خواندن را زنده‌گی کردن تعریف کرده است. از دیدگاه وی، «خواندن، زنده‌گی کردن است و هر خواندنی، تجربۀ آدمی و پرسش هستی‌شناختی است(جهانبگلو، ۱۳۷۸: ۱۱- ۱۲).
[۴] – گوهر و ذات «بی‌سوادی»، آن‌چنان که محتوای متن برمی‌تابد، محض، به‌معنای «بی‌سواد» بودن نیست. از دیدگاه مالک این سطر، منظور نویسنده از «امر بی‌سوادی»، گروهی از دانش‌یافته‌گان خشک‌اندیش و قشری‌اند. گروهی که از دانش، فقط به‌عنوان آله یا ابزار بهره می‌جویند.
[۵] – از دیدگاه استاینر، ادبیات، هنر و زبان، قدرت مضاعف در زمینۀ بالا بردن و فروکاهیدن احساسات انسان‌ها دارد. گاهی که انسان‌ها عصیان می‌کنند، ریشۀ در بیشـۀ ادبیات و هنر دارد. به ‌عقیدۀ وی: :«ادبیات، هنر و زبان، دارای قدرت مضاعف اند؛ هم احساسات انسان را می‌انگیزند و هم از آن می‌کاهند»(جهانبگلو، ۱۳۷۸: ۸۴).

رویکردها
۱- بارگاس یوسا، ماریو(۱۳۹۶)، چرا ادبیات؟ برگردان: عبدالله کوثری، چاپ اول، نشر آرمانسا: تهران.
۲٫ جهانبگلو، رامین(۱۳۷۸)، وجدان زنده‌گی(گفت‌وگو با جورج استاینر) برگردان: پروین ذوالفقاری، چاپ اول، نشـر نی: تهران.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.