گزارشگر:شنبه 5 حوت 1396 - ۰۴ حوت ۱۳۹۶
بخش نخست/
نویسندههای قرن بیستم قطعاً در ساختار و تکنیکِ خود از غولهای ادبی روس تأثیر گرفتهاند، منتها ضرورت «نگاه» به فضای اجتماعی و سیاسی پیرامون دهههای اخیر، روشهای دیگری در تاریخ داستاننویسی پیش روی نویسندهگان قرار داده است که تقسیمبندی دوگار را با توجه به نگاه هنرمندان به آن دوره موجه میکند. دهۀ شصت در روسیه تحت تأثیر اوج حکومت استالینی (دهۀ چهل و پنجاه) است. دورهیی که مسلماً نمیتوانست نویسندهگانی با حالوهوایِ طبیعتگرایی و رمانتیسم پرورش دهد. اما همواره استثنا وجود دارد.
آندره مکین نویسندهییست خلاق و سرشار از تخیل که زادۀ این دوره است. با مطالعۀ مجموعۀ آثار وی میتوان گفت، وی در آثارش مانند تولستوی به بازسازی جهان کنونی میپردازد و تفسیر فلسفی خود را از جامعه با تلفیق زبان شاعرانه به شیوهیی مدرن بیان میکند. عمدۀ آثار مکین به زبان فرانسه است. تصاویری که مکین از گذشته در ذهن داشت، زبان جدید میطلبید و همین نیاز او را از روسیه به فرانسه رساند. به قول سارتر «به زبان مادریمان حرف میزنیم، ولی به یک زبان خارجی دیگر مینویسیم.» به همین دلیل مکین در اولین داستان خود دختر یک قهرمان اتحاد شوروی ۱۹۹۰ با برخورد سرد ناشران فرانسوی روبهرو شد. دومین کتاب وی «اعترافات یک پرچمدار شکستخورده» نیز به همین سرنوشت دچار شد تا جایی که مکین مجبور شد دوباره به عنوان مترجم آثار خود، آنها را از زبان روسی ترجمه و چاپ کند. سومین رمان او «به یاد رودخانۀ عشق» ۱۹۹۴ با نام خودش منتشر شد. چاپ این داستان، توجه منتقدان و جامعۀ رمانخوان فرانسه را برانگیخت تا حضور این نویسندۀ روسی ـ فرانسوی را جدی بگیرند و کمکم نثر فوقالعادهاش را تحسین کنند. مکین در «وصیتنامۀ فرانسوی» ۱۹۹۵ که بدون شک بهترین و فنیترین اثر اوست، با قلمی توانا از سالهای قبل از جنگ جهانی اول تا فروپاشی شوروی میگوید. ربودن دو جایزۀ معتبر فرانسه ـ گنکور و مدیسی ـ جایگاه او را میان نویسندهگان فرانسوی تثبیت کرد و پس از آن، در کنار نویسندهگان مهاجری قرار گرفت که جزو ادبیات فرانسه شدهاند مانند کوندرا، بکت و… .
آثار بعدی او عبارت اند از: جنایت اولگا آربلینا (۱۹۹۸)، مرثیه برای شرق (۲۰۰۰)، موسیقی یک زندهگی (۲۰۰۱)، زمین و آسمان ژاک دورم (۲۰۰۳) و زنی که منتظر بود (۲۰۰۴).
وصیتنامۀ فرانسوی اولین رمان از سهگانۀ مکین، حول محور گفتوگوی شارلوت، پیرزنی روسی ـ فرانسوی و نوهاش میچرخد. مکین از جملۀ آغازین، خواننده را به فضای داستان هدایت میکند و مهمترین سوژۀ فکری خود را آشکار میکند: «از همان بچهگی حدس میزدم که این تبسم شگفتانگیز میبایست برای هر زنی نمایانگر یک پیروزی کوچک و فوقالعاده باشد.»
راوی، شارلوت و موقعیت او را در شروع جنگ جهانی و وضعیت بحرانی که بارها با ترس و وحشت از شروع جنگ تا پایان آن با خود اینسو آنسو میبرد، بدینگونه مختصر و مفید تصویر میکند: «شارلوت فرانسویِ اصیل و همسرش روسی بود. جنگ شروع شد و هواپیماها به بمباران منطقۀ زندهگی و شهر آنها پرداختند. سوار ترن صبح نشدند، چون ترسیدند. شب که داشتند از آنجا فرار میکردند، سر راه قطار لهشدهیی را دیدند! شارلوت فهمید همان ترن صبح است که نتوانستند سوارش شوند. شارلوت در آشفتهحالی خود، به جای چمدان پُر از لباس و بیسکویت چمدان پر از کاغذهای قدیمی را با خود آورده بود… .» (۱۴۲)
زندهگی برای شارلوت که در چند دهه از عمر طولانیاش شاهد جنگ و صحنههای دلخراش فراوانی بوده، در روستای دورافتادهیی در سیبری به آرامش و سکون رسیده است.
راوی به داستانهای شارلوت که همیشه با لبخندی بر لب آنها را تعریف میکند، با اشتیاق گوش میسپارد. مادربزرگی که توجه ویژۀ خود را از نوهاش دریغ نمیکند و روشنبینی خود را در قالب روایتهای بیشمار از تاریخ فرانسه و روسیه برایش تعریف میکند، اشعار بودلر میخواند، از معضلات پس از جنگ (و پدر راوی که به اتفاق دوستانش، در گپهای شبانهشان به سربازان بیدستوپا لقب «سماور» داده بودند) میگوید. صحنۀ نزاع «سماورها» یکی از درخشانترین و غمبارترین بخشهای کتاب است که پوچی جنگوحماقت آن را به تصویر میکشد. گو اینکه این تصاویر را میتوان در هر جایی که جنگوخونریزی باشد، تعمیم داد.
راوی، چند بار متحول میشود و با داستانهای شارلوت عاشق فرانسه میشود. آنقدر که به قول خودش وقتی مرض فرانسهپرستی در مقطعی خاص او را رها کرد، سرانجام توانست سرزمین رؤیاهایش را بهتر توصیف کند (۲۳۱) اما پس از آن دیگر دلش نمیخواست چیزی بشنود: «افسوس دیگر در چانتۀ شارلوت چیز قابل ارزشی که یادم بدهد، باقی نمانده…» (۱۷۱) دلیل پرحرفی شارلوت ریشه در سکوتی داشت که از سالهای جنگ و ایام جوانی او نشأت میگرفت و اینک با نقل خاطرات خود، حقیقت را با روشنگری خاصی به راوی منتقل میکرد. پس از مرگ مادربزرگ، راوی مجدداً او را در رستوران میبیند. اختلاط ریال و سوریال و تبحر در پرداخت داستان، خواننده را به کیف میآورد. اینکه نویسنده، چهگونه راوی را بین لبخندی که از ابتدای داستان با آن درگیر شده (در آخر متوجه میشویم لبخند در عکس متعلق به مادرش است) و لبخند جادویی مادربزرگش نگه میدارد، بایست با خواندن رمان تجربه کرد.
شارلوت را باید جزو آن دسته از شخصیتها به حساب آورد که لبخندش را نمیتوان فراموش کرد. زنی که با قلم مکین، روح سرسخت روسی و ظرافت فرانسوی را در خود جمع کرده و در هشتاد سالهگی همانقدر زیباست که در جوانی بود و لبخند معجزهآسای او از چهرهاش محو نمیشود: «بعد از باران، روسری سفید شارلوت گم شد و موهای خاکستری خیس و بههمبافتهاش به نوک شانههایش برمیخورد… واقعاً چه زیباست و مهمتر از همه چهقدر جوان!» (۲۹۵)
مکین در داستان خوشفرم و پر از ایجاز خود، فرانسه را به اوج میرساند و شیفتهگیاش را در این جمله مینمایاند: «اما دستگیرم شده بود که این زبان زیبا و کامل، انگار فقط و فقط برای تقریر شاهکارهای ادبی به وجود آمده بود.»
دومین رمان از سهگانۀ مکین موسیقی یک زندهگی است. رمانی کوتاه که نویسنده دربارۀ آن اظهار میکند: «به مدت پانزده سال آن را در خود پرورانده و یک سالونیم وقت صرف نوشتن آن کرده و خواننده احتمالاً در سه ساعت آن را میخواند.»
با این رمان در عین کوتاه بودن باید با احتیاط برخورد کرد. چرا که جایگاه محکمی در میان آثار مکین دارد. راوی یک موسیقیدان است و منتظر قطار است. در آن محل پرازدحام پرسروصدا با خود میگوید: «اینجا چه جای خوبی است تا آدم خواب موسیقی ببیند.» ص. ۱۵
در سالونی که هر گوشۀ آن مسافری منتظر قطار است، راوی بیدار است و خوابش نمیبرد، به تماشای مردی مینشیند که او هم منتظر است. در آن بین، در اتاقی نیمهتاریک به مرد میانسالی برمیخورد که پنهانی پیانو مینوازد. اتفاقاً راوی چند دقیقه قبل، میان خوابوبیداری خواب موسیقی دیده. فردا صبح در قطاری که به سمت مسکو میرود، مرد داستان زندهگیاش را برای راوی تعریف میکند. او که نامش «آلکسی برگ» است، پیانیستی ماهر و از خانوادهیی روشنفکر است و سالها قبل، کنسرت پیانویی را در برنامۀ هنری خود داشت. اما قبل از شروع کنسرت، مادر و پدرش بازداشت میشوند و او که چارهیی جز فرار ندارد، به نزد عمهاش میرود و بعد از آن جنگ شروع میشود. آلکسی، هویت یکی از سربازانی را که شباهت ظاهری زیادی به او دارد، اختیار میکند و آزادی اش را در قبال این تغییر نام از دست میدهد. حالا او «سرگیی ملتسف» است که نه هدفی دارد و نه خانوادهیی. نه پیانو میتواند بزند نه از خانوادهاش خبر دارد و از همه مهمتر دیگر خودش نیست. آلکسی ـ سرباز بیهویت ـ در طی جنگ و در یک نمایش صرفاً قهرمانانه، جنرالی را از مرگ نجات میدهد و پس از آن رانندۀ او میشود. در آن خانه «استلا» دختر ژنرال، عاشق او میشود، اما آلکسی/سرگیی نمیتواند متقابلاً عاشق استلا شود. برای او دوباره از اول شروع کردن محال است و اینکه با زندهگی گذشتهاش چه کند، او را از هرگونه عشق بر حذر میدارد. مهمتر اینکه آلکسی/سرگیی که سابق بر این عاشق موسیقی و پیانو بود، درمییابد که دیگر موسیقی هم نمیتواند وی را مجدداً با زندهگییی که داشته، پیوند دهد.
Comments are closed.