گزارشگر:محمد محسن شاهکویی / یک شنبه 20 حوت 1396 - ۱۹ حوت ۱۳۹۶
بخش دوم/
چرا هایدگر که بوی اقتدار کلیسای توماس اکویناسی و قرون وسطایی میدهد، بر اهمیت «وجود» تأکید میگذاشت؟ ولی آیا باور او به «وجود» بهعنوان وجود حاضر در جهان، او را زمینی نمیکرد؟ و بدینسان، آیا سوژۀ یا دازاین (یا آن موجود نمونه که بنا به گفتۀ خود هایدگر، در قیاس با دیگر موجودات، مشخص و ممتاز است)، شرایط پیدایش فکر برتریطلبی در آلمان و ظهور رهبر مقتدر را زمینهسازی نمیکرد. چنانکه نیچه با ابرمرد خود میکرد و هایدگر دور تاریخی دازاین را در زمان، با نیچه به پایان برد؟
هایدگر در نقد فلسفه، از سوژۀ گوهرینِ اندیشۀ دکارتی شروع میکند. او از ناپیگیری دکارت و نگسستنِ او از مفهوم قرون وسطایی خالق و مخلوق و همچنین اندیشۀ موجود انتقاد میکند: دکارت نبایستی سوژۀ اندیشنده را به عنوان سنگ بنای فلسفۀ مدرن، برای خاطر اثبات نفس، جهان و خدا رها کرده باشد. چنین تصوری از هستی، منجر میشود به عدم حذف کامل شیء در نزد او. در انتقاد از مفهوم زمان در نزد کانت نیز هایدگر میگوید، او هرچند پدیدار زمان را به سوژه برگرداند، ولی چون از تعیین استعلایی زمان از لحاظ ساختار و کارکرد خاصش باز ماند، به ورطۀ دکارت افتاد و از مفهوم شیء و جهان بیرونی بهعنوان واقعیت نتوانست خلاصی یابد. موضوع این است که سوژۀ گوهرین اندیشندۀ دکارتی، بهعنوان یک جهان، زمانی مستقل از ابژه، فینفسه، وجود داشته است، بهگونهیی که نسبت به سوژه در نزد دکارت و کانت پیشینیتر است و به همین دلیل، این روش ناپسندی است که فلسفه از چیزی آغاز کند که از لحاظ هستیشناختی، وجود خودش هنوز اثبات شده نیست. بنابراین، بهزعم هایدگر، وجود باید اول خودش به عنوان چیزی مستقل و بیرون از هستی موجودات (یا وجود حاضر در جهان یا وجود حاضر غایب۱) اثبات شود. زیرا وجود یک مفهوم کلی است که نمیتوان آن را در هیأت موجودات محدود کرد. به زعم او، خلط کردن موجودات با هستی (یا وجود و موجود)، اشتباه همۀ فلسفههایی است که بنیادشان بر سوژۀ گوهرین اندیشندۀ دکارتی استوار بوده است. زیرا این سوژه هرچند بهعنوان «امتداد» باقی میماند و در جایگاه تعیین بنیادین «جهان»، از توجیه پدیدار خاص خودش قاصر نیست و مکان گاه این امتدادها را نشان میدهد، اما از لحاظ هستیشناختی نه مکان گاه جهان را میتوان از آن دریافت و نه حتی مکان گاه دازاین را. بنابراین، در نزد هایدگر طرح دازاین (وجود حاضر در جهان)، در واقع، ایجاد زمینهیی است برای گشودن مشکلی که دکارت آن را حلناشده باقی گذاشته است:
چهگونهگی گذار سوژۀ خودبنیاد و خودآیین از شکاف میان «من» و «نامن» (یا ذهن و عین یا روح و ماده).
در این رابطه باید به یاد داشت که نزد هایدگر، «فهم» نسبت به اندیشه یا آگاهی دکارتی پیشینیتر است. همان فهم دازاینی (به نحوی هم سرآغاز و هم سرچشمه و به منزلۀ حالت بنیادین هستی (دازاین)، آن وجود یا هستی امکانی است که در گذار از من به نامن، عمل را به صورت ذهنیتی که سابق به صورت شیء است، حمل و اعمال میکند و به این معنی، فلسفۀ هایدگر عمیقاً پوزیتیویستی و آزمونی هم هست (که اگزیستانسیالیسم سارتر نیز از آن تأثیر گرفته است و من آن را پایینتر توضیح خواهم داد.) ولی چون همین هستی امکانی به محض اینکه پدیدار شد دیگر پیدا نیست، یعنی صورت شیء پیداست نه خود هستی (یا وجود حاضر غایب) که مضمون آن است، به همین دلیل، آیا شناخت وجود یا هستی، به زعم هایدگر، دست نمیدهد مگر با مکاشفه یا شناخت حضوری، با توجه به اینکه ایدهآلیسم فلسفی به ویژه فلسفۀ امثال هایدگر، سرشتۀ عرفانبافی است؟ آیا بدین علت است که شناسایی هستی هایدگری منطقاً و عملاً تعلیق به محال میشود و بدینسان، سوژه (یا دازاین) حتا نزد خودش لامکان میشود؟
Comments are closed.