احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد محسن شاهکویی/ سه شنبه 22 حوت 1396 - ۲۱ حوت ۱۳۹۶
بخش چهارم و پایانی/
هایدگر نیستیاندیش، نقطۀ مقابل هگل است. هگل میگوید: نفییی که وضع میشود زمان است، و از آن به این نتیجه میرسد که «اکنون» همان «اینجا»ست. معنیاش این است که مکان و زمان یکی است. وحدتی که تفاوت (یا اختلاف) سرشت اوست. در مقابل اما، هایدگر در نقد «اکنون» که یکی از شاهکارهای فکری دیالکتیکی هگل است، میگوید: این قول هگل که اکنون، یا نیست و یا هنوز «هست» نشده است، بیان صوری و ارسطویی و عامیانه است و میافزاید: از لحاظ منطقی ولی صوری، هگل در تجلی ذات روح در زمان به صورت نفی نفی، تفسیری صوری از این گفتۀ دکارت به دست میدهد: من خود را در حال اندیشیدن به شیء میاندیشم. چنانکه هایدگر در نتیجهگیری علیه تکامل روح در تاریخ (که هگل در پدیدهشناسی روح نشان داده) میگوید، روح در ابتدا در زمان فرو نمیافتد، بلکه از ابتدا در مقامی بوده است برای در زمان قرار دادن اگزیستانس در سرآغاز افق زمان. اما این سقوط دارای امکان اگزیستانسیالِ خود است. این سخن هایدگر (بهخصوص اگر به یادآوریم که در نزد او مکان به زمان وابسته نیست و مکان را زمان کشف میکند)، نشان میدهد که به باور او، روح بیرون از زمان است و تکاملی در تاریخ پیدا نمیکند. برعکس، روح که زمان تعینِ خود را از او دارد، برانگیزندۀ زمان است برای کشف مکان، معنای این حرف فقط آن است که نیرویی بیرونی، روزی روزگاری، سکون را حرکت داد و زمان آغاز شد و شدن ضرورت این فرآیند نیست (در حالی که میدانید، زمان آغاز ندارد و شدن ضرورت هستی است).
اینها همه کوششی بوده است در بدل ساختنِ مفاهیم کلاسیک ایدهآلیسمِ آلمانی به «داده»ها. یعنی مفاهیمی چون موجود، مکان، زمان، تاریخ و…، همه به صورت «داده» عرضه میشوند. حتا دازاین همچون «داده»، مکرر دربارۀ آن تأکید میشود «تا وقتی که هست». حقیقت آن است که در افق تنگ پوزیتیویسم، پدیدهها هرگز در بستر تکامل تاریخیشان بررسی نمیشوند. چنان که پدیدار به محض پدید شدن، فقط خودش به عنوان یک «داده» مطرح میشود. ولی حضور وجود یا ذات اصیل آن، دیگر مشهود نیست یا غایب است. هایدگر نمیگوید، شناخت آن دست نمیدهد. اما اینجا شناسایی وجود لامکان از لحاظ هستیشناسی، به شهود یا شناخت حضوری حواله میشود. و سرچشمۀ عرفانبافی یا اشراق هایدگری در همینجاست. حالت اثیرییی که جان آلمانی (نژاد برتر) را برای تسلیم خود به دازاین یا موجود نمونۀ مشخص و ممتاز مانند هیتلر، مایهور از انتظار موعود میکرد. در واقع این فلسفه (چه هایدگر در کنار نازیستها بوده باشد و چه نبوده باشد در هر حال)، پذیرش کیش شخصیت را زمینهسازی میکرد. این آن نکتهیی است که نگارنده میخواهد بر آن تأکید کند.
بنابراین، فلسفۀ هایدگر نوعی پوزیتیویسم قارهیی بوده است، با این تفاوت که او با لامکان کردنِ روح و برانگیختن شوق پویندهگی در رسیدن به حضور وجود، هم باید اشراق را در جان آلمانی مایهور کند، و هم با دازاین یا وجود حاضر در جهان اقتدار بخشد که باید عبوردهندۀ «من» به «نا من» باشد. و این نه از سوژۀ دکارتی برمیتوانست آمد و نه از عقل فراتری کانتی. گویی که وحدت «من» و «نامن» فقط در وجود حکومت آیندۀ آلمان فاشیستی و هیتلر میتوانست تحقق یابد، همانگونه که ناپلئون نیز در موضع انقلابی علیه مناسبات قرون وسطایی، مظهر روح مطلق توسط هگل تلقی شد و همانگونه که سرانجام حکومت پروس نیز مظهر آن تلقی شد، وقتی که هگل با قبول حقوق صنفهای قرون وسطایی، در موضع محافظهکارانه قرار گرفت.
خلاصۀ سخن اینکه: فلسفۀ هایدگر پوزیتیویسمی است عجین با نیستیاندیشی. پوزیتیویسمی که به زبان ایدهآلیسمِ نوع آلمانی سخن میگوید تا جان سودازدۀ آلمانی به شهود یا شناخت حضوری موجود نمونۀ مشخص و ممتاز برسد.
Comments are closed.