گزارشگر:فرهاد عرفانی / یک شنبه 19 حمل 1397 - ۱۸ حمل ۱۳۹۷
برای اینکه بتوانیم به شعر بپردازیم، پیش از هر چیز، باید تصویری روشن از پدیدهیی کلیتر که شعر زیرمجموعۀ آن است، داشته باشیم. این پدیده چیزی نیست جز هنر!
از همان زمانیکه بشر شروع کرد به نقاشی کردن روی دیوار غارها، در کنار تمام انگیزه هایی که میتوانست برای این کار وجود داشته باشد(مثل انتقال عناصری که مشغولیت زندگی روزمرهاش بود، یا مقابله با هراسی که از ناتوانیاش در مقابل طبیعت نشأت میگرفت و… یا حتا سرگرمی و گذراندن اوقات فراغت در شبهای طولانی ِ تنهایی)، به چیزی هم میتوانست فکر کند که تمامی انگیزههای فوق را جمع میبست. آن چیز، انتقال احساس بود. اینکه بشر از کی و چهگونه به این مفهوم کلی (هنر) دست یافت، روشن نیست؛ اما این روشن است که، این عنصر محوری در زندگی بشر، و در همه دوران، طبیعتاً نمیتوانسته است به عنوان یک پدیدۀ متفاوت از دیگر پدیدهها، شناخته شده نباشد.
با وجود تمامی تعاریفی که تا کنون از هنر داده شده، آنچه را میتوان به وضوح به عنوان عنصری از عناصر و محور، مجزا کرد، چیزی نیست جز یک خصوصیت: «برانگیزاندن!».
به تعبیر دیگر، آنچه این پدیده (هنر) را از تمامی حوزههای دیگر معرفت جدا میکند، خصوصیت برانگیزانندهگی آن است. اینکه قادر است به عنوان یک پدیدۀ ثانوی، همان حسی را تولید کند که هنرمند را برانگیخته است. پدیدۀ تاثیرگذاری، جانمایۀ اصلی هنر است. بیآنکه بخواهیم فعلاً به جنبههای ارزشی و مثبت و منفی بپردازیم، میتوانیم بپذیریم که: «هر اثر اگر برانگیزاند، هنر است».
با این تعریف، شعر، به عنوان یکی از شاخههای اصلی درخت هنر، نباید فاقد این عنصر اصلی باشد. اما شعر، به عنوان یک پدیدۀ کلامی، چهگونه میتواند دارای این خصوصیت شود؟ این نکته، همان نکتۀ اصلی، در شکلگیری شخصیت شعری، و محصول شاعرانه است.
قبل از هر چیز، باید توجه کنیم که هرچه شعر انجام میدهد، پیش و بیش از هر چیز، توسط «واژه» صورت میپذیرد. پس «واژه» مادۀ اولیه و شمارۀ یک است. اما واژه، به خودی خود، معرف شعر نیست. خشتی است که با توجه به جنس آن، جایگاه آن، استحکام آن، و زاویۀ قرارگرفتن آن در ساختمان شعر، میتواند و باید که مسوولیت خود را در مجموعۀ کارکرد ِ تاثیرگذاری، به انجام رساند.
عنصر دوم، جمله است؛ یعنی یک ردیف خشتِ هماندازه، همتراش، و همتوان که قادر است یک تصویرِ حداقل، مانند یک ردیف خشت در یک دیوار، ایجاد کند.
عنصر سوم، هماهنگی و تناسب است. این عنصر، هم سازندۀ شکل شعر است، هم آن پدیدۀ بنیانی است که از آن به عنوان موسیقی کلام یاد میکنند. آنچه شعر را از غیر شعر مجزا میکند، و همچنین آن را به عنوان یک اثر هنری، از انواع دیگر هنر، متمایز میسازد، همین عنصر است. در اینجاست که شعر، به عنوان یک هنرِ کلامی، از انواع دیگر هنر کلامی، همچون نثر، جدا شده، و شخصیت مستقل مییابد.
اگر چه نثر نیز دارای عنصر هماهنگی، و تناسب است. اما نوع آن خطی است، نه هندسی! ضربآهنگ، در نثر نوسان ندارد، و اگر دارد، تکرار نمیشود؛ یعنی از ریاضی هجایی و یا توازن اصوات کوتاه و بلند در واحد کلامی، پیروی نمیکند، بنابرین ممکن است القای آهنگ و موسیقی کند، ولی القای وزن نمیکند، اما در شعر، هم تکرار میشود، و هم از نوسانِ متوازی و متوازن «مانند عروض» و یا نامتوازی و متقاطع ولی متوازن «مانند شعر نیمایی» برخوردار است.
پس سه عنصر اصلی هنر کلامی، در نوع شعر؛ واژۀ مضمونی، جملۀ تصویری، و تناسبِ متوازن است.
شعر برای اینکه بتواند به عنوان یک پدیدۀ هنری، به وظیفۀ اصلیاش، یعنی تأثیرگذاری و تحریک احساسات، در سمتوسویی مشخص، عمل کند، باید قادر باشد با کاربست سه عنصر فوقالذکر آنچنان شکلی و تصویری ایجاد نماید، که محرکهای عصبی ِ مخاطب را، متوجۀ تصویری قرینه نماید.
به عبارت سادهتر: سخن کز دل برآید ــ نشیند لاجرم بر دل! هنر شاعر در آن است که با کاربست عناصر فوق، قادر به ساختن آنچنان تصویری باشد که قادر بوده است احساسات خود او را تحریک کرده، در او ایجاد شور نماید.
اما نکتهیی بس بااهمیت که در اینجا باید مد نظر قرار گیرد، این است که تصویر ِ محرک شاعر، دقیقاً همان تصاویر محرک مخاطب نیست، چرا که عناصر ِ تصویر اولیه، از گذرگاه ذهن شاعر، یعنی تصورات وی، عبور کرده است. پس تصویر شعری، تصویر محرک شاعر، بر علاوۀ تصورات وی است. اتفاقاً آنچه باعث میشود مخاطب اغلب این پرسش را با شگفتی بپرسد که: «چهگونه این شاعر توانسته است چنین شعری بسراید؟» نیز، همین نکته است. این نکته که همۀ مردم عادت دارند، تصاویر دریافتی را، در کنار تصورات خود ارایه دهند، اما شاعر، آن دو را درآمیخته، تصویری دیگر میسازد.
اگر شاعر در چهگونگیِ استفاده از عناصر اصلی توانا باشد، قادر خواهد بود محرکهای اولیه را، در جمع بست با محرکهای ثانویه، تبدیل به محرکهای نوینی نماید که احساسات را با توان بیشتری به حرکت وادارد.
همانگونه که شما وقتی دست خود را در کنار بخاری میگیرید، اعصاب تحریک شده، عکسالعمل نشان میدهند، واژهها، جملات و شکل بهکارگیری آنها باید چنان باشند که همان تحریک را، اینبار از طریق چشم و گوش انجام دهند، چرا که شعر؛ هنر انتقال احساس از طریق کلام ِ موزون است. همانگونه که نثر؛ هنر انتقال اندیشه از طریق کلامِ منثور است.
درست است که در هر دو هنر، «اندیشه و احساس» با هم بهکار گرفته میشود. اما در شعر «احساس» مقدم است و در نثر «اندیشه». در شعر، هنر ِچهگونگی برانگیختن حس، شکل را میسازد. در نثر، هنر چهگونگی بیان اندیشه، سازندۀ شکل است.
به این مثال توجه کنید: «چشم مخصوص تماشاست، اگر، بگذارند خندۀ پنجره زیباست، اگر، بگذارند غضبآلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست، اگر، بگذارند» – محمود اکرامی.
پس تفاوت اصلی شعر و نثر، در شکل بیان اندیشه و احساس و مسالۀ تقدم و تاخر هر کدام است، نه هیچ چیز دیگر!
شعر از طریق اولویت بیان احساس، در شکل خود تاثیر میگذارد، و نثر، از طریق اولویت بیان مضمون خود.
و اما این ساختِ تاثیرگذار، از چه مکانیزمی پیروی میکند؟
من نمیخواهم چیز تازهیی بگویم. چیزهایی را میگویم که همه میدانید. فقط قصدم این است که مجموعهیی از تصاویر پراکنده را کنار هم بگذارم، بلکه بتوانیم تماشاگر منظرهیی باشیم.
همانطور که میدانید، اساس شعر بر احساس استوار است. اما حس چیست؟
حس، همان تحریک عصبی است؛ یعنی زمانی شما چیزی را احساس میکنید که، اعصابتان تحریک شده باشد. حالا این اعصاب ممکن است مربوط به چشم شما باشد، یا گوشتان، یا پوستتان، یا…، در هر صورت فرقی نمیکند. محرک، با تحریک سلولهای عصبی شما و سپس فعل و انفعالات شیمیاییِ بین سلولهای عصبی، و ایجاد الکتریسیته، پیامی عصبی را به مغز شما ارسال میکند. این مکانیسم سادۀ حس کردن چیزی در محیط است.
این پیامها وقتی به مغز میرسد، در آنجا تجزیه و تحلیل شده، و دستهبندی میشود، و هر کدام در پروندهیی خاص قرار میگیرد. اگر این پیامها به لحاظ طول موج و فرکانس هماهنگ باشد و یا بهتر بگویم «متناسب باشند» و از یک منبع صادر شده باشد، ایجاد تصویر میکند(شدت و حدت محرکها، نقشی تعیینکننده در گزینش تصاویر، توسط مغز دارند). تصویری که، بازهم، مغز این قابلیت را دارد که آن را با دیگر تصاویر، از پروندههای دیگر تطبیق داده، و یا تفکیک کند، و منظری جدید تولید کند. این عمل، همان بازتولید تصویر است که در عناصر، با تصویر اولیه، از یک خانواده است، ولی در آرایش عناصر، با آن تفاوت دارد، همانند اتفاقی که در ترکیب و یا تجزیۀ عناصر آلی، با آن روبهرو هستیم.
ما، بهطور طبیعی، در شبانهروز، چه در خواب و چه بیداری، میلیونها و بلکه میلیاردها بار این کار را، خودآگاه و یا ناخودآگاه (مانند وقتی که در خواب هستیم) انجام میدهیم.
هر چه محرکهای عصبی، از قدرت، انسجام، و تمرکز بیشتری برخوردار باشند، به همان میزان نیز گیرندههای ما بیشتر تحریک شده، تاثیر: عمیقتر، و عکسالعمل: سریعتر است. گاهی اوقات، و در ارتباط با علوم انسانی، بیشتر اوقات، تحریکِ شرطیِ اعصاب، و عمل حسی، و عکسالعمل متناسب با آن، جایگزینِ عامل واقعی، و یا محرک واقعی، میشود، مثل احساسی که از شنیدن کلمۀ «مرگ» در شما بهوجود میآید، بیآنکه، به واقع، مرگی اتفاق افتاده باشد.
پس بنابرین، کلمات، محملِ انتقال احساسات، در یک فرایند شرطی، و در واقع محرکهایی هستند که، با توجه بر میزان تاثیری که بر گیرندههای عصبیِ مخاطب میگذارند، همزمان، هم ایجادِ احساس مینمایند، و هم ایجادِ تصویر. که البته دو عامل «محرکهای ناشناخته در هر زبان» و «فرهنگِ محرکها، که انباشتی از محرکهای تاریخی، سنتی، اعتقادی و طبیعی هستند» را، در کنارِ محرک اصلی، باید ملحوظ داشت.
شعر، پیش از آنکه یک فرآیند ذوقی باشد، یک فرآیند علمی است؛ یعنی از مکانیسم مشخص تجربی، منطبق بر ساختار فیزیکی ـ شیمیایی و زیستمحیطی، پیروی میکند.
زیرنویس:
۱ ـ همانگونه که کلماتی همچون قره قوروت، رواشک و آلو میتوانند عامل شرطی محرک اعصاب و سپس ترشح بزاق در دهان باشند، واژهها، ترکیبات، توصیفات، استعارات و تصاویر نیز میتوانند ضمن بازی همین نقش، با ایجاد تغییرات شیمیایی، هورمونی و یا فیزیکی، موقعیت حسی را در درون انسان درهم ریخته، به منظور خود، یعنی انقباض و یا انبساط خاطر، دست یابند.
۲ـ شعر، محل تلاقی سه هنر؛ موسیقی (در اینجا / وزن)، نقاشی و روایت است. شکل در شعر، زاییدۀ کاربست و هماهنگی بین این سه عنصر است، که حذف هر یک از این عناصر از ترکیبِ شکل، مفهوم شکل را در شعر القا نمیکند!
دقت شود که مفهوم شکل در شعر، با شکل در سایر پدیدهها تفاوت دارد. در هر پدیدهیی، شکل، بسته به کارکرد آن پدیده، ساختار مخصوص به خود را داراست و از اجزای مخصوص خود برخوردار است(نظریۀ سیستمها!).
به عنوان مثال، هنگامی که صحبت از شکل، در رابطه با یک «پیاله» میشود، پیش از هر چیز، «پیاله» تداعی میشود؛ فیزیکی که شامل ابعاد، اندازه، مقدار، رنگ و… است. بنابرین، خواننده باید متوجه باشد که در مباحث هنری و مقولات نظری، مفاهیم از ساختوبافت و ساختار نظاممند خود، پیروی میکنند.
بر این اساس، هنگامی که میگوییم تفاوت شعر و نثر در شکل آن است، قصدمان نفی رابطۀ دیالکتیکی شکل و محتوا، یا به تعبیری دقیقتر، شکل و موضوع ـ معنا ـ مضمون ـ انگیزه نیست؛ چرا که در تدقیق نظری، لازم است بر اساس نظریۀ سیستمها، هر سیستم به نظام خرد خود تقسیم شده، نظام درونی آن، کشف، و رابطۀ آن با سیستم بزرگتر مشخص شود. بنا بر این، هدف در اینجا، روشن کردن ساختار آن سیستم و نظامی است که مفهوم شکل را روشن میسازد.
سه عنصر اصلی موسیقی، نقاشی و روایت، یا به زبان دیگر موسیقی، تصویر، داستان، که هر کدام، بر پایۀ موزیک کلام و ترکیب، تشبیه و استعاره و اندیشه، معنا مییابند، باید در یک زنجیرۀ کلامی قرار گیرند، تا قادر باشند ما را متوجه نوعی از نوشته کنند که شعرش میخوانیم.
در حالی که در نثر، شکل از این قاعده پیروی نمیکند. در نثر، هنرمند موظف نیست که عنصر موسیقی و یا نقاشی را در ساختار خود، الزاماً دخالت دهد، و یا اگر دخالت دهد، نقش مسلط بدان بخشد.
اگرچه برخی نویسندهگان از سبکهایی پیروی میکنند که این دو عنصر را ـ البته نه دقیقاً مانند شعر ـ بهکار میگیرند، مانند قدمای ما در نثر مسجع. اما اینها آرایه های کلامی است، نه ساختار کلامی! این عناصر، در شکل شعر، آرایه نیست، بل جزیی از ساختار است. بر خلاف نثر، که تنها بر پایه روایت استوار است! شعر تنها زمانی مفهوم مییابد و به عنوان هنری مستقل، قابل عرضه است که سه عنصر فوق الزاماً و با هم، سازندۀ شکل آن باشند.
Comments are closed.