گزارشگر:ابومسلم خراسانی/ سه شنبه 25 ثور 1397 - ۲۴ ثور ۱۳۹۷
برایان گلین ویلیامز تاریخنگار امریکایی و اسلامشناس در دانشگاه ماساچوست در آخرین اثر خود، زندهگی یک روستازاده را به تصویر کشیده است که نویسنده از آن به عنوان «تاریخ زنده» یاد میکند.
روستازادهیی که در یکی از دوردستترین روستاهایِ شمالِ افغانستان در میان سنت و فقر و محرومیت میزیسته؛ اما با فرار از مکتب دل به جادۀ یکطرفۀ سیاست میزند و راههای دشوارگذر و پُرسنگلاخ سرنوشت را پیموده، خود را تا معاونت اول ریاستجمهوری میرساند. جنرال عبدالرشید دوستم که نویسنده از آن به عنوان قدرتمندترین مردِ شمال یاده کرده و آن را کسی میداند که چند حکومت را پایهگذای و سرنگون نموده است.
«آخرین سپهسالار» روایتِ پُرماجرایِ فردی را بازگو میکند که در میانِ افغانستانیها نامِ آشنایی دارد. عنوان اصلی کتاب در زبان انگلیسی «the last warlord» است که معنای آخرین جنگسالار را افاده میکند؛ اما «اسدالله شفایی» مترجمِ این کتاب به قول خودش بنا به منفی بودنِ این واژه در بین مردم افغانستان، آن را آخرین سپهسالار ترجمه کرده است. اگرچه نویسنده خودش در مقدمۀ این کتاب ادعای دیدِ خاکستری نسبت به روایت زندهگی عبدالرشید دوستم دارد و خود را مقید به اصلِ بیطرفی به عنوان محققی تاریخنگار معرفی میکند؛ اما در بسیاری از روایتها از جنرال عبدالرشید دوستم اسطورهیی میسازد که شاید با خواندش چهرۀ چگوارا در ذهن تداعی شود.
شاید ژانر داستانگونهیی که نویسنده در نوشتنِ این کتاب به کار برده و زندهگی جنرال دوستم را از یک متن خشک و تاریخی و خستهکن به یک داستانِ هیجانانگیز و جذاب تبدیل کرده است، یکی از مزیتهای نوشتاریِ این اثر به شمار برود اما محتوای این کتاب بیشتر به رمانهای پولیسی میماند که جنرال دوستم نقش مرکزی را در آن بازی میکند و نویسنده خواسته از طریق بازی با کلمهها و رقصِ واژهها، جایگاه دوستم را در بین دیگران ممتاز و برجسته کرده و از این فرمانده نظامیِ اوزبیکتبار که به قول خودش بروتهای عجیب دارد، اتهامزدایی کرده و به نحوی شخصیتِ خشن و بعضاً بدنامِ او را بازنمایی کند.
اولین انگارهیی که در ذهنِ من به عنوان خوانندۀ این کتاب تداعی شد، عنوان این کتاب بود. این «آخرین سپهسالار» خطاب کردنِ جنرال دوستم، خود مسألهساز است و باید در برابر دادن این لقبِ سنگین به شخصی که به جنایات جنگی و شکنجۀ غیرنظامیان متهم است، اعتراض کرد. همانطور که خودِ نویسنده میگوید در افغانستان این تبار و خون است که معادلههای سیاسی را تعیین میکند و از اینرو جنایات و خطاهایِ عدهیی بنابر همین اصل نانوشته در نظر گرفته نمیشود وگرنه اشخاصی مانند دوستم و دیگران قبل از اینکه سپهسالار خطاب شوند، باید پروندههای اعمالِ آنها آفتابی شود و برای پاسخگویی به دادگاهها و نهادهای حقوقبشری حاضر گردند.
خود نویسنده در بخشهایی از کتابش یادآوری میکند که جنرال دوستم به جنایات بزرگی نظیر نسلکشی، قاچاقِ مواد مخدر و تولید هرویین و جنگسالارِ بودن متهم است که پروندههایش همیناکنون در دادگاههای بینالمللی وجود دارد و حتا به قول نویسنده، یکی از خبرنگاران ادعا کرده که دوستم مخالفانش از اقوامِ دیگر را زنده به زیر چین تانکهای روسی میکند. جالب این جاست که نویسنده با خوشبینی تمام در ردِ این اتهامات هیچ دلیلِ تاریخی و عقلانی اقامه نکرده و با بیمورد خواندنِ همۀ این موارد همچنان لقب آخرین سپهسالار را به دوستم میبخشد و تمام کارکردهای او را به نیکویی یاد میکنـد. این حاتمبخشیهای نویسنده، آدم را به یاد شعر معروفِ حافظ میاندازد که به خال یک دختر هندو، سمرقند و بخارا را بخشید بود!
نکتۀ دیگری که از ارزش و اهمیتِ این کتاب به عنوان یک اثر پژوهشیـتاریخی کاسته است، قضاوت یکجانبه و کُلیگوییهای نویسنده است. این اثر تنها از زبانِ کسانی روایت میشود که از وابستهگان و شیفتهگانِ دربارِ دوستم اند و کمتر منبع نوشتاری و دیدگاههایِ مخالف در این کتاب جای گرفته است. به عنوان نمونه، نویسنده برهانالدین ربانی را یک بنیادگرای دوآتشه دانسته و سیاف را یک وهابی عربگرا میداند که هدفش پول سعودیهاست و جایگاه مسعود را به عنوان یک فرمانده قومی وابسته به ایران تقلیل میدهد و در این میان، از دوستم اسطورهیی میسازد که نقشمحوری در سیاستبازیهای افغانستان داشته و از اینرو او را شایسته و بایستۀ لقب «آخرین سپهسالار» دانسته و میافزاید: او قویترین مرد شمال بود.
تاریخ واقعی و بگومگوهای سیاسی در افغانستان نشان میدهد که نقش سوم درجههای درباری چون دوستم در معادلههای سیاسی نهایت اندک و ناچیز بوده و در طول تاریخ از اینها به عنوان یک ابزار سیاسی استفاده شده است، چه نجیب و چه کرزی و بعد هم اشرفغنی از دوستم به عنوان یک بوجی رایگانِ رای قومِ اوزبیک استفاده کرده و بعد یا او را زندان خانهگی کردهاند و یا هم با پادرمیانی کشورهای خارجی او را تبعید نمودهاند. این نقشی است که دوستم در افغانستان دارد، نه اسطورهسازیهای نویسنده و داستانبافیهای توصیفگونهیی که دربارۀ قهرمانیهایِ این شخصیت نوشته شده است.
چیز دیگری که در ادامۀ این داستان، مضحک و خندهآور است؛ ارایۀ تصویرِ آرمانشهرگونه از حاکمیت دوستم در مزارشریف است که گویا هیچ نوع دغلبازی و فریبکاری و جور و ظلم در زمان سلطۀ دوستم در مزارشریف وجود نداشته است. انگار نویسنده از خشونتهای جنرال دوستم از جوزجان و مزار گرفته تا خانهپالیها و تبهکاریهای گروهِ مربوط به او در شمال افغانستان بیخبر بوده و یا هم شاید به مزاجش نمیچسپیده که روایت کند و روایتهای سیاه و سفید را خاکستری بنماید، با آنهم نویسنده ادعای روایت خاکستری را دارد و از جایگاه یک تاریخنویس قضاوت میکند. او در ادامه، دوستم را یک لیبرالِ نوگرا دانسته مینویسد «دوستم فردی نوگرا بود و مانند بسیاری دیگر باور نداشت که یک مرد ثروتمند میتواند تا چهار زن بگیرد». با خواندنِ این روایتها به یاد جعلکاریهایِ نویسندهگانی میافتم که تاریخ را وارونه جلو داده و همۀ پدیدهها را سیاه و سفید به نمایش میگذارند. دوستم که با جنگ بزرگ شده و با میل تفنگ و شلیک گلوله تا این مقام رسیده و سواد و دانش سیاسیِ لازم را ندارد و نامش هنوز شاملِ پروندههای جنایی و تجاوزهای جنسی در دادگاههای بینالمللی است، از نوگرایی و دموکراسی چه میفهمد و از لیبرال بودن و آزادی چه میداند؟ شخصی که به اتهام تجاوز جنسی به یک پیرمرد همسنگرش تبعید میشود، آیا از نوگرایی و لیبرالیسم شمهیی چشیده است؟
قتلعامِ اسیران جنگی در شبرغان یکی از مسألهسازترین اتهامهای وارده بر دوستم است که بسیاری از خبرنگارن و نویسندهگان به آن اشاره کردهاند. این خبرنگاران گزارش دادهاند که افراد دوستم شبهنگام اسیران را به رگبار بسته و بسیاری از آنها در فقدان آکسیجن و قطع جریان هوا و یا هم توسط شلیک گلوله کشته شدهاند. آمارها نشان میدهد که بیشتر از ششهزار اسیر جنگی در کانتینرها در اثر قطع هوا به حالت خفقانگونه و تهوعآور جان باختهاند؛ آن وقت نویسندۀ «آخرین سپهسالار» در قسمتهایی از روایتهای داستانمانندش ادعا میکند که برخورد دوستم و افرادش با اسیران جنگی پس از سال ۲۰۰۱ توام با گذشت و مهربانی بوده است تا جایی که به ادعای نویسنده، اسیرانجنگی ترجیح میدهند که اسیرِ دار و دستۀ عبدالرشید دوستم شوند تا گروههای دیگر. نمیدانم این نویسندۀ امریکایی چرا یک بار به دشت لیلی سر نزده تا گورهای دستهجمعی اسیران را ببیند و از استخوانهای پوسیدۀ هزاران اسیر جنگی عکس بگیرد که اکثراً در حالت خفقان و رگبار گلوله توسط افراد دوستم در فجیعترین حالت کشته شدند.
اگر از دید یک مخاطبِ بیطرف بر واژۀ آخرین سپهسالار تأمل کنیم و از عینک نقد و نقادی نگاه بیندازیم، موارد بیشماری از اسطورهسازیِ این نویسندۀ امریکایی را مشاهده خواهیم کرد. با آنکه اطلاعاتِ این کتاب دربارۀ جنرال دوستم به قلت و کمبود منابع مواجه است و مزید بر آن، روایتهای این نویسندۀ امریکایی بیشتر به فلمهای هندی میماند که سرآخر تنها بچۀفلم برگ ِبرنده را داشته و نقش مرکزی را بازی میکند. در روایتهای آخرین سپهسالار، این تنها دوستم است که نقش این جایگاه را بازی میکند و عنوان ابرقهرمان و فرشتۀ نجات ظاهر میشود و در همۀ نبردها و کشمکشها تنها این قهرمان، حقانیت و مشروعیت دارد و دیگران یا نقش ندارند و یا هم مانند این اسطورۀ شمال ـ که به قول نویسنده از طایفۀ شیبانیهاست ـ موثر و کارآمد نبودهاند.
Comments are closed.