در مـراسم جنـازۀ شهیــد سالـم ایـزدیار چـه گـذشت؟

گزارشگر:عبیدالله مهدی/ یک شنبه 13 جوزا 1397 - ۱۲ جوزا ۱۳۹۷

بخش دوم و پایانی/

mandegar-3زمانی که از سلامتی خودم اطمینان یافتم،‌ هوشم به کار افتاد و ناگهان وحشتی توصیف ناشدنی سراپایم را فرا گرفت. یادم آمد که پدرم، برادرانم، خسرم، کاکاهایم، پسران کاکایم و تمام خویشاوندان و دوستان و عزیزانم در این‌جا هستند…. حدس نمی‌زدم که از این ماشین کشتار جان به سلامت برده باشند. کاری از دستم بر نمی‌آمد. در حالی که موج انفجار لباسم را پاره کرده بود و چبلی‌ها و عینک‌هایم را گم کرده بودم، خوش‌بختانه تیلفونم در جیبم بود. به خانمم و مادرم تماس گرفتم و گفتم که من خوبم ولی در این‌جا انفجار شده و نمی‌دانم که دیگران چطور اند. خانواده در منزل ایزدیار صاحب بودند و ناگهان صدای داد و فریاد خانواده‌ها از آنجا بلند شد.
من و مامایم نمی‌دانستیم چی کنیم. در حالی که هر کس مشغول جان خود بود و به هر طرف می‌دویدند، تصویر ذهنی از سورۀ مبارک «القارعه» را به چشم سر می‌دیدم که هر کس چگونه مشغول جان خود است و چگونه با وحشت به چهار طرف می‌دوند. صدای ناله و فریاد زخمی‌ها،‌ تا هنوز در گوش جانم طنین انداز اند. ما راه دیگری نداشتیم جز آنکه یکی یکی تمام اجساد و زخمی‌ها را ببینیم. (از پرداختن به جزییات این بخش پرهیز می‌کنم چونکه هم نوشتن و هم خواندنش دلخراش است). خوش‌بختانه از خانوادۀ ما کسی آسیب ندیده بود، ولی خون پاک یک تعداد دیگر از مردم روزه‌دار و در حال ادای نماز به ناحق ریخت.
لحظاتی بعد برادرانم عبدالله و سمیع را یافتم و گفتند که بابیم جور است. خالد ایزدیار (پسر کوچک حاجی صاحب ایزدیار)‌ در حالی که کفش‌هایش را گم کرده بود، دستش در دست برادرم عبدالله بود و به طرف ما می‌آمد. روی موهایش توته‌های مغز کسی ریخته بود. جنرال سخی غفوری اندرابی را دیدم که ایستاده و پاهایش خون‌آلود اند و زخمی شده است. به سختی راه می‌رفت و دنبال راننده‌اش می‌گشت. همین که یکدیگر را زنده دیدیم، کافی بود و هر دو در حالتی نبودیم که به یکدیگر کمک بتوانیم. علی احمد عثمانی، وزیر انرژی و آب با یک محافظ به دنبال موتر خود می‌گشت. در حالی که لباس‌هایش خاک‌آلود شده بودند مثل همیشه آرام به نظر می‌رسید. او از آن آدم‌هایی است که نمی‌توان از چهره‌اش فهمید که چه حالت دارد و به چه فکر می‌کند. بیشتر کسانی را که دیدم از ناحیۀ پا زخمی شده بودند و در ابتدا همه حدس زدیم که احتمالاً ساحه ماین گذاری شده است.
نمی شد در آنجا ایستاد و هنوز کسی نمی‌دانست که چه خواهد شد. من یک جوره چبلق از همان دور و بر پیدا کردم که یکی کوچک بود و دیگری شاید «۱۲ لمبر» اما داشتن آنها در آن حالت نعمت بزرگی به شمار می‌آمد و به هر صورت بهتر از پای برهنه بودند.
نگرانی جدی این بود که صدها محافظ شخصی و رسمی با لباس‌ها و یونیفورم‌های متفاوت در ساحه بودند و نمی‌شد دوست را از دشمن تمیز کرد. اگر یک نفر دست به آتش می‌زد، خدا می‌داند که چند نفر، همدیگر را خیال دشمن می‌کردند.
بدون شک در آن لحظه بیش از ده هزار نفر حضور داشت و بیشتر از این‌ها در مسیر راه بودند. اما حالا که با خود فکر می‌کنم،‌ جمع شدن این همه آدم در یک ساحه و آن هم با تدابیری که توضیح دادم، اشتباه بزرگی بود. در کنار مردم عام، جمع بزرگی از چهره‌های شاخص سیاسی، نظامی، اعضای پارلمان و اکثریت شورای رهبری جمعیت اسلامی افغانستان حضور داشتند. در این حالت هیچ راه فرار و حالت اضطراری در نظر گرفته نشده بود. شمار زیادی از موترها تا پهلوی ساحه‌ی ادای نماز جنازه آمده بودند و پس از حادثه، راه کاملاً بند شده بود. هیچ امکان آوردن امبولانس و انتقال زخمی‌ها از ساحه نبود… . اما از آنجا که در مجموع این روز در نتیجه‌ی یک حادثه به وجود آمده بود نمی‌شود انتظار داشت که برنامه ریزی می‌شد و این تدابیر را می‌سنجیدند. اما در کل با کمال تاسف هنوز این فرهنگ به وجود نیامده است که موترها را کمی دورتر از ساحه پارک کنند.
من تا هنوز هم در تعجبم که چطور زمانیکه فقط چند ساعت پیش از انفجار،‌ محل ادای نماز تعیین شده بود،‌ طالبان انتحاری زودتر از ما به ساحه رسیده بودند؟ چه کسی از کجا آنها را آورده بود؟
به هر صورت،‌ پس از پراکنده شدن مردم،‌ شماری از دوستان و نزدیکان در ساحه باقی ماندند و ما هم از تپه بالا رفتیم و بر سر قبر رسیدیم. باز هم صدها نفر در بالای قبر بودند و هیچ اطمینانی وجود نداشت که آیا پلان دشمن تمام شده است یا شاید حادثه‌ی دیگری به زودی رخ دهد… . این نخستین باری بود که بر فراز تپه‌ی سرای شمالی بالا شده بودم و ناگهان با خود گفتم،‌ این همان تپه‌ای است که در خواب دیده بودم… .
با آنکه حالت اضطراری و همه در یک قدمی مرگ بودند، صدها نفر تا آخر ایستادند و جنازه دفن شد. از جمله آقای صلاح الدین ربانی وزیر امور خارجه و رییس جمعیت اسلامی افغانستان نیز در بالای تپه در کنار حاجی ایزدیار تا آخر ایستاد.
موازی با آن، خطر انفجار در خیمه‌های اعتراضی «جنبش رستاخیز» یک تهدید تمام عیار بود. اما جوانان در آنجا تا ۲۱ روز دیگر ایستادند. آن فریاد بلند عدالت خواهی، با یک جنایت دیگر از جانب قوماندان گارنیزون کابل جنرال گل نبی احمدزی و قوماندان امنیه کابل جنرال حسن شاه فروغ پایان یافت. محمد اشرف غنی رییس حکومت وحدت ملی،‌ با برکنار کردن آن دو جنایت کار و بعداً نامیدن چهارراهی زنبق به نام «چهارراهی شهید محمد سالم ایزدیار» در حقیقت به جنایتی نا بخشودنی که در ذیل زمامداری او صورت گرفته بود، اعتراف کرد. در حالیکه آنها و تمام کسانی که در کشتار مردم دست داشتند به دادستانی معرفی شده بودند ولی تا هنوز روشن نیست که دادخواهی به کجا رسید.
آن روز گذشت و روزها و شب‌های دیگر آمدند و رفتند و دگر آیند و روند؛ ولی یاد و خاطرات آن روزهای تلخ و ریخته شدن خون آن جوانان همیشه در ذهن‌ها باقی خواهد ماند. من به خداوند حق و عدالت ایمان دارم؛ جنایت‌کاران بالاخره در دادگاه ملت محاکمه خواهند شد!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.