سفر نامه

- ۲۳ جدی ۱۳۹۱


ای تمام رگ‌های درختان جهان
بیشتر از شمار شما
سنگ در فلاخن نفرین دارم

من از کناره سنگواره ارغنون‌ها
از برابر تهی‌ترین پنجره‌ها گذشته‌ام
و نجوای زندانیان آواها
در تق حنجره‌ها را شنوده

من دیده‌ام
در آن سوی لبخندهای دروغین
ـ گل‌های مقوابی یقین ـ
آبگینه‌هایی انباشته از شرنگ شک
من دیده‌ام
که فانوس شعر
روشنگر راه جست‌وجوی‌تان پاره‌یی‌ست
که شاعره‌گان
با طناب پوسیده بیت‌های کاه‌تان عتیق بادیه
خویشتن را حلق‌آویز می‌کنند
که ستاره‌ها از هم نقاب به عاریه می‌گیرند
که زمین ستاره‌باران است
که در انبوه واژه‌‎ها
تازیانه چه قامت بلندی دارد
که کودکان رنگ‌ها تولد می‌شوند
تا استخوان‌های آن‌ها
ابزارهایی باشند
آراستن مسخ‌شده‌ترین رخساره‌ها را
که نخلستان‌ها به تبر معتاد شده‌اند
که جنگ‌ها خواب خاکستر می‌بینند
که بلورینه غرور قبیله
در اندوه تلخ کوچ
بر درگاه تسلیم می‌شکند
که خورشیدهای مصنوعی
پیش از غروب
در برابر شب زانو می‌زنند
که در شناسنامه ابریشم نوشته‌اند!
کنیزکی از نژاد پلاس‌پوشان

ای تمام برگ‌های درختان جهان
بیشتر از شمار شما
سنگ در فلاخن نفرین دارم.

…و آفتاب نمی‌میرد
و سایه گفت به باد
چه روی داد که شهر
بلند قامت بالنده
ستبر بازوی توفنده
که هرگذرگاهش
رگی ز پیکر هستی بود
کنون فتاده زپای
و هرگذرگاهش
رگ بریده جنگاوری‌ست خون‌آلود
چه روی داد که آهن‌دلان صخره‌شکن
به‌سان پیکره‌ها، نقش‌ها، عروسک‌ها
ستاده‌اند در آن‌سوی شیشه‌های زمان
تناوران همه گویی که سنگ‌واره شدند
و چهره‌ها همه آیینه‌های تیره مسخ
و پای‌ها همه چون نبض مرده‌گان قرون
و دست‌ها همه چون دشنه‌های زنگ‌آگین
و نام‌‎ها همه‌گی بنده، بنده‌زاد، غلام
و چشم‌ها همه چون شیشه‌های رنگ‌آگین
و خشم‌ها نازای
و خواب‌ها سنگین
سپیده‌های دروغین به چشم‌ها چیره
گرسنه‌گان بیابان را
ببین چه‌گونه به تصویر نان فریفته‌اند
و دلقکان نگون‌مایه بر تکاور ننگ
کشیده روسپی آرزوی خویش به بر
نه هیچ بادی از سوی خاوران برخاست
نه هیچ ابری در سوگ آفتاب گریست
ز بس به جنگل باورها
کلاغ‌های دروغ آشیانه بگزیدند
مباد در تب پندارهای تیره خویش
فراز برج گمان دیده‌بان خواب‌آلود
به روی پیک سحر نیز در فرو بندد
و سوگوارترین مرغ
یگانه عاشق جنگل
به روی چوبه دار آشیان بیاراید
وسایه، سایه اندوهناک سرگردان
شنید پاسخ آوای خویشتن از باد
به بی‌گناهی گل‌های سرخ دشتستان
و خواب سبز گیاهان گریستن تا کی
به باغ قرن گذاری کن
که چتر آبی کاج و نگین نیلی برگ
ودست کوچک هر سبزه
تو را به به جنگل سبز امید می‌خوانند
شهاب زودگذر شد اگر ستاره تو
ستاره دگری آفتاب خواهد شد
و آفتاب نمی‌میرد
برو بپرس زمرغان بیشه‌های کبود
ز تیرخورده پیام‌آوران توفان‌ها
ز آشیانه به‌دوشان دشت‌های غرور
که راه جنگل سبز امید می‌دانند
برو بپرس مگر راه دیگری هم است؟
برو بپرس در این راه رهسپاری است؟
و سایه گفت به همزاد خویش آری است!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.