گزارشگر:یک شنیه 18 سنبله - ۱۷ سنبله ۱۳۹۷
اول
سهروز پیش از شهادت، قهرمان ملی افغانستان در زادگاهاش قریه جنگلک-پنجشیر به مرحوم مارشال محمد قسیم فهیم، چنین دستور میدهد: فهیمخان کمرت را محکم ببند، مرد واری در میدان ایستاد شو! من شهید میشوم! تمام بار غم جنجال این مملکت بالای شانههای تو قرار میگیرد.
چیزی از مال بیتالمال پیش من نیست؛ فلانه چیز نزد فلانی و فلانی است از نزد شان بگیر و فلانه چیز را با پول نقد نزد فلانی و فلانی است؛ از نزد شان بگیر به بیتالمال تسلیم کن.
فهیم صاحب گفت: من اول فکر کردم شاید آمر صاحب با من شوخیکند. هردوی ما دونفر ایستاد بودیم جمشید کمی از ما دورتر بود وقتیکه درست به چهرهاش متوجه شدم؛ دیدم اشک در چشماناش دیده میشود و من با صدای بلند گریان کردم، گفتم: خدا نکند آمر صاحب پیش از تو من بمیرم. آمر صاحب یک تبسم کرد دستاش را در شانهام گذاشت و گفت: مقدرات الهی همین بوده بازهم تکرار میکنم که کمرت را محکم ببندی در همین گپ بودیم چندنفر دیگر آمد، آمر صاحب گپ خود را قطع کرد و کوشش کرد که خود را در برابر آنها عادی جلوه بدهد. همینطور هدایت دستور را فرمانده ملا تاجمحمد هم در خواب میگیرد.
فرمانده ملا تاجمحمد گفت: من فرماندهی جنگ جبهۀ سمت اشکمش را بهعهده داشتم؛ شب طالبان طرف ما حمله کرده بودند شکست خوردند، ساعت ۱۱ قبل از ظهر خواستم برای چنددقیقه استراحت کنم به استراحت رفتم که در خوابم آمر صاحب آمد همرایم قول داد، وضعیت جبهه را پرسان کرد، برایش گزارش دادم، گفت: ملا صاحب من شهید میشوم کمرت را مرد واری محکم بسته کنی از خاک و از مردم تان دفاع کنید! ناگهان بیدار شدم ساعت ۱۱و ۳۰ دقیقه شده عاجل مسوول مخابره را گفتم وضعیت جبهات چهطور است؟ احوال گرفتی؟
گفت: بلی چنددقیقه پیش از تمام ساحات احوال گرفتم.
گفتم: آمر صاحب کجاست خوب است.
گفت: خوب است.
گفتم: پیدایش کن که گپ بزنم، خودم رفتم بهوضو گرفتن؛ ولی قلبا نارام و تشویشی بودم، وضو گرفتم دورکعت نماز خواندم که قلبم ارام و تشویشم گم شود. نشد، ساعت ۱۲ و۴۰ دقیقه بود یا کمتر بیشتر مخابرهچی بسیار به عجله آمد گفت: آمر صاحب کمی زخمی شده من دلم «جرسس» کرد و بهخود گفتم: نی بهخدا شهید شده چرا که در خواب برم واضح گفت که من شهید میشوم.
مارشال صاحب فقید در بین ما نیست خداوند غریق رحمتاش کند با جمله مومن مسلمان
الحمدالله فرمانده ملا تاجمحمد خداوند عمرش را دراز داشته باشد زنده هست دوستانیکه نزدیکاش باشند میتوانند داستان خوابش را از زبان خودش بشنوند.
دوم
قهرمان ملی زندهگی بسیار ساده بهدور از کبر و ریا داشت
در فتح دوم فرقه ۵۳ ولسوالیخواجهغار و گارنیزون خواجهغار خوب بهیادم نیست سال ۱۳۶٨ بود یا ۶۹ آمر صاحب بهخاطر کنترول عملیات و سوق و ادارۀ بهتر که عادت قهرمان ملی بود تا خودش جنگ را از نزدیک نظارهکند، در تپۀ مشرف به پل کوکچه ساعت ۳ شب برامد تا ساعت ۱۱روز عملیات ادامه پیدا کرد. چندمحافظ محدودی همراه ما بود، آمر صاحب هرکدام را دنبال وظیفۀ جداگانه فرستاد، تنها من با آمر صاحب ماندم. ساعت ۱۱و۳۰دقیقه شد، چون گرمی زیاد بود ماهم باخود نه آبی داشتیم و نه نانی از تپه پایین شدیم که شاید یکونیم یا دوساعت فاصله تا قریههای دشت قلعه میداشت، چون منطقۀ للمی بود، هوا هم بسیار گرم؛ دستمال سر آمر صاحب از عرق تر شده بود و در جستوجو آب شدیم؛ چشم آمر صاحب به یک تپهگک خورد که تقریبآ ۱۰۰متر از راه فاصله داشت. گفت: تو برو ببین که همانجا آب نیست؟ شایدهم باشد رفتم دیدم که یخدان است داخل شدم دیدم کمی آب است ولی زیاد پاک نیست، گِلآلود بود، آمر صاحب صدا زد آب است؟ گفتم: آب است، ولی خِت است، درست صاف نیست، امر صاحب آمد و رفت داخل یخدان شد؛ گفت: او بچه اینجا بیا رفتم که قلم خود را از جیبش بیرون آورد از گوشهیی که آب پاک بود نوشید، مرا گفت: تو هم مثل من با پوش قلم از همان گوشه آب بنوش. بعد گفت: در همین دشت للمی و در همین گرمی پیداشدن همی آب هم نعمت پروردگار است جان بیادر!
Comments are closed.