گزارشگر:محمد حسين سعيد/ یک شنیه 18 سنبله - ۱۷ سنبله ۱۳۹۷
چشمانداز تاریک بود و هوا غمگرفته و غبارآلود، هلیکوپتر با صداییکنواخت و تکانهای اندک راهمیپیمود و صدای چرخشبالهایش گاهی صفیر میکشید، چنانکه گویی پرهای آهنیناش بههم میسایند.
ما نمیتوانستیم دریای آمو را تماشا کنیم. نه خانههای «محقر و گلین» ساحل جنوب آمو و نه خطوط منظم و خانههای خیمهمانند و خطکشیشدۀ شمال آمو دریا را؛ بلکه چشم ما به تابوت نوساخته و خالییی دوخته شده بود که برای انتقال جنازۀ آمر صاحب آماده بود. مردیکه «نسل ما» تقدیر خود را در پیشانی او نوشته میدید. در آزمایشهای سخت و روزهای دشوار به رای و تدبیر او اعتماد میکرد و هرجا او بود، جوش و خروش بود، امید بود و برنامه بود. اکنون ناگهان رفته بود!
تصویر مبهمى از آنچه در کتاب «دویمه سقاوى» خوانده بودم به ذهنم رسید. آیا ما یکبار دیگر در تاریخ بهمرگ یا مهاجرت اجبارى وادار خواهیم شد؟ هیچکس، هیچچیز دربارۀ آینده نمیدانست. آنهایی که از رفتن او آگاه بودند یکچیز را میدانستند که باید فرصتی خرید و این خبر را کتمان کرد. همۀ آنهایی که آگاه بودند، برای همه جهان حتی برای برادرانش از جراحتاش از حالت هرروزش افسانه میبافتند.
چه کسی میتوانست با سرنوشت مقاومت، سرنوشت یک ملت با گفتن یک واقعیت وحشتناک بازی کند؟
آواز چرخهای هلیکوپتر هرلحظه با باختن ارتفاع بلندتر و صفیرش قویتر شد تا اینکه با برانگیختن غبار اندکی به زمین نشست. بعد از فرودآمدن از هلیکوپتر سوار موتر شدیم. در مسیر راه نهچندان دوریکه طی کردیم، مردم سرگرم کار خود بودند و هیچکس نمیدانست که در نزدیکی آنها تابوت مردیست که آنها افسانۀ نبردهای او را سالهاست زمزمه میکنند. محوطۀ شفاخانه/ بیمارستان خلوت بود، پاسبانانی که آرام و مغموم ما را پذیرایی کردند- نمیفهمیدند جنازۀ مهمیکه از آن حراست میکنند از کیست؟
پاسبان جوان درب بزرگ را گشود و برگشت. هیچکس نبود، صدای پای ما خاموشیکاملی را که بر این عمارت حکمفرما بود برهم زد. نور سرد و پریدهرنگی دهلیز را فرا گرفته بود، هوای سرد و نور کمرنگ و بینمک به آرامش مرگبار فضا میافزود. اکنون بار دوم بود که در برابر این رَوَک/ جبهۀ مُهر و لاکشده قرار میگرفتم.
مُهر و لاکِ رَوَک مخصوص را کندم و بهآهستهگی بهسوی خود کشیدم؛ جسد در پارچۀ سفید پوشیده شده بود. قامت درشت مرد از درازی و پهنا صندوق آهنین را پر کرده بود.
او را باید برای غسل و کفن آماده میکردیم. در لحظۀ انتقال جسد از تابوت به «تسکرۀ ارابهدار مخصوص»، دل و دستها بهشکل نامحسوس رعشه داشت. ارابه با آرامش به روی سنگفرش لغزید و با گردش بهسمت راست و عبور از اتاقی که در آن محلِ گذاشتن تابوت بود، بهغسلخانه رسید.
و بازهم بااحتیاط بهروی میز مخصوص شستوشو قرار گرفت. این اتاق با گروپهای قوی طورى روشن شده بود که تاریکی غلیظ شب و دلهرۀ طبیعیِ ماندن در مردهخانه را میزدود.
ما سه نفر( من، داکتر حضرت و حاجی ملک نادر) غسلدهندۀ میت بودیم، همه چیز آماده بود. نفس راحتی کشیدیم و بعد از لحظات مکث بهکار آغاز کردیم. جسد در پارچههای سفید چندلا پیچانیده شده بود.
اولین پارچه را با احتیاط کنار زدم؛ دلم آهسته میلرزید بعد پارچۀ دومی. اکنون نوبت کنارزدن آخرین پارچه است که لکههای خون در قسمت صورت و کنار راست آن نمودار است.
دلم بهشدت طپید!.
«این آمر صاحب است! اکنون بهمن نگاه میکند با آن وقار و صلابتیکه در خاموشی از سمایش ساطع بود و آن چشمهای سیاه و درشتیکه آیینهوار تشعشع روح پاک و نیرومند او را منعکس میکرد و ما از چشم بهچشمشدن به او احتراز میکردیم». جنازه همچنان روی میز قرار داشت و من جرات نداشتم آخرین پارچه را کنار بزنم. در این «ادبگاه در مقابل طبع نازک و ظریف او باید محتاط بود».
پارچه را به آرامی کنار کشیدم، بهطوریکه سینه و بازوهایش کاملا نمایان شد. پیکر بیحرکت و خاموش آن «مرد گرمجوش و پرتکاپو سرد و بیجان بود. «انا لله و انا الیه راجعون». چهآیۀ زیبایی، آیهییکه او در زندهگی پرحادثهاش هربار با رفتن هریک از هزاران دوست و همرزماش تکرار میکرد. «ما از خدا هستیم و بهسوی او باز میگردیم».
او در زمین نیز چشم به آسمان زیست، بهانتظار نوبت پرواز و اکنون رفت!
دو روز پیش از مرگاش در میدان به استقبالاش رفتم. خسته از کار و افسرده از درد کمر در فاصلۀ میان هلیکوپتر و موتر به آهستهگی قدم برمیداشت، اکنون که به او نگاه میکردم، حس کردم خستگیهایش را از خود دور کرده و به آرامش رضایتآمیزی فرورفته است.
مگر نه این بود که او بارها در دوران جهاد میگفت: «من میخواهم همزمان با آنکه علامت پیروزی قاطع و نهایی جهاد را میبینم؛ یک مرمی در سینهام بنشیند، پیش پروردگاربروم و بگویم در راه تو جهاد کردم و آمدم».
چرا این دعای مخلصانه دیر مستجاب شد؟
آیا تقدیر رسالتِ دیگری نیز که به دوره مقاومت مشهور است بهدوش او نهاده بود؟ و آیا اکنون او در آن مرحلۀ پیروزی نهایی قرار داشت؟ چشمهایش بسته بودند، موهای مرغولهاش که دوروز پیش کمکرده بود، شانهزده و «اتو» کرده بود. سفیدی موهایش غالب و در نگاه اندکی خاکستری مینمود. ریش کوتاه و چسپیدهاش کاملا طبیعی بود و از آتش انفجار، تأثیری در آن بهنظر نمىرسید. چینهای رویش کاملا صاف و هموار شده بودند.
به استثنای خالهای کوچک و سرخرنگ که جایاصابت چیزی مانند دانههای ریگ بود. در اصل، صورتش کاملا پاک و زیبا بود. (برعکس مسعود خلیلی و فهیم دشتی که رویشان از شدت سوختهگی آماس کرده بود، بهآسانی قابل شناختن نبودند).
فکر میکردم به کسی چون او که به آخرت بیشتر از دنیا میاندیشید و با دیدن آخرین صحنۀ سریال زندهگى اصحاب کهف و لحظۀ دعایشان که بیزارى از دنیا و اشتیاق به ملاقات پروردگار را ابراز میکنند، بهشدت گریسته بود. زندهگی هیچ نبود جز دغدغه و اضطراب جانکاه و تلاش طاقتفرسا، اکنون چهآرام خُفته است.
بالاى جسد آب میریختیم و قطرات آب از روی موهایش میلغزیدند و دستهای حاجی که با پارچههای پاک و سفید پیچیده شده بود به جلدش آهسته آهسته کشیده میشد.
دو سوراخ بالایهم به فاصلهیی دو سانتیمتر به اندازۀ جای دو مرمی در کنار راست قلبش، در قفس سینه مشاهده میشد. یک سوراخ عمیق دیگر اندکی از جای ساچمه بزرگتر بود در زیر چشم راست دیده میشد. من پهلویش را بلند کردم تا آب به پشتاش برسد، هیچ سوراخی از پشتاش نگذشته بود.
پیش از حکومت اسلامی روزىکه شهدای فتح تالقان را برای دفن آماده میکردیم، آمر صاحب حضور داشت، شب بارانی و تاریک بود. من شهدا را برای جستوجوی اشیای شخصی شان، جهت سپردن به خانوادههایشان پهلو به پهلو میگرداندم . لباسهای اضافى را، جمپرها و واسکتهایی را که در خون غرق بودند، بیاحتیاط و بهعجله از تنشان میکشیدم؛ آمر صاحب در حالیکه با حیرت و اندوه به جنازهها خیره شده بود با آواز آرام و متین خطاب کرد: «آهسته! آهسته»!
دانستم که او ادب و احترام بیشتری را در برابر شهدا خواستار بود. آنزمان تا نیمۀ شب، پا بهپای تابوتها، در آن باران شدید و زمین لای و لغزان همراه مابود. تا تپه قبرستان و تا پایان مراسم، بالباسهایىکه بهشدت تَر شده بودند حتا در خاکریختن نیز همکاری کرد.
اکنون در برابر جنازۀ او قرار داشتم، سراسر وجودم را ادب و احترام فرا گرفته بود. ما بهجسد آب میریختیم و حاجی آهسته آهسته آنرا میشست.
بازوهای ستبر، سینۀ فراخ، کمر باریک و قد از میانه بلندتر با آن عضلات ورزشی و دستها و پاهای نیرومند او را بار دیگر دیدم. با آنچهکه گاهی در آب بازیهای تابستانی دیده بودم، تفاوتى نکرده بود .اندامىکه در زیر لباس، با آن چهرۀ لاغر و استخوانی او برای بسیاری، قابل تصور نبود. وقتی پهلوهایش را میشستیم یک طرف بازویش را به سختی بلند کردیم. جسد سنگین بود؛ زیرا او هیچگاه حتا در سالهای آخر ورزش را ترک نکرده بود. در ران راستش که رادیوها آنهمه در بارۀ او میگفتند، زخم عمیق بود، من بهآن نگاه نکردم. اما زیرپوش نیمهیی که به تن داشت خونآلود نبود. نوبت شستن به رانها رسید. حجب و حیا از صفات معروف او بود. به نقل از دوستان قدیمش: در جوانی نیز از شوخیهای که میان جوانها معمول است، میشرمید. او حیای عثمان را داشت.
ما سهپارچۀ سفید روی هم انداختیم و بعد حاجی را تنها گذاشتیم. وقتى به اتاق مجاور رفتم، فکر کردم، چهاندازه در این اواخر گذشت روزگار و درد کمر او را ناتوان کرده بود.
وقتی باهم از جویی عبور میکردیم، من از آن پریدم. اما او با نفسیکه در سینه حبس کرده بود با احتیاط قدم به آنسوی جوی نهاد و من شرمنده شدم که چرا او را از پلچکی که چندقدمراه را دورتر میکرد، رهنمایی نکردم. چرا ندانستم که او اکنون دوران جوانىاش نیست که در فراز و فرود کوهها همچون پلنگی میجهید و ما عقب میماندیم. آنگاه که عرقریزان و نفسزنان میرسیدیم، در حالیکه بر سنگی تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود، با خندهیی بلند و شوخی دلکشی، از همه استقبال میکرد.
روح او اما، همچنان نیرومند و جوان بود. هنوز رنجها و مسوولیتهایی به بزرگى هندوکش را، همچون چانته چریکى اولین روزهای مبارزهاش، بهدوش میکشی، اظهار خستهگی نمیکرد. فقط یکبار با آگاهی از مرگ ذبیح الله شهید (مزار شریف) با تأسف گفت: من هیچ رفیق شخصی نداشتم و به هیچکس درد دل نکردم؛ فقط ذبیح الله شهید بود که با او حرفهای دلم را میگفتم. قبل از آن یکبارهم از مصطفى شهید بهعنوان دوست شخصى یاد کرده بود.
آیا او دلتنگیها و رنجهای ناگفتۀ زیادی داشت؟
آن آوازی جهر که همزمان با آواز انفجار بم، مسعود خلیلی شنیده بود، چه معنی میتوانست داشته باشد؟ حتی عالم و حاجی عمر کماندو و دیگران در بیرون خانه شنیده بودند!
او کلمۀ شهادت را فریاد کرده بود: لااله الا الله… محمد رسول الله…
آیا این صدا مفهوم گفتۀ حضرت علی را در خود مضمر نداشت؟ که وقتی لبه شمشیر ابنملجم را بر مغز خود احساس کرده بود؛ فریاد زده بود:
»فزت و رب الکعبه» به «پروردگار کعبه نجات یافتم».
زیرا او در این عصر توطیه و جنگ، علیگونه زیست و با شمشیر خوارج از جهان رفت!
غسل بهپایان رسید، او را در پارچۀ مخصوص کفن که با خود آورده بودیم، پیچیدیم، آیا گاهی به زیارت زنده و یا قبری از مردان خدا رفتهاید؛ آنجا حلاوت و آرامشیست که اندیشه جز یاد خدا از همه و سوسهها پیراسته میشود.
آیا آنجا نور حضور یک روح زنده است؟ و آیا ملایکۀ خدا حضور دارند؟ برعکس حضور بسیارى از بزرگان که محدودکننده و خستهکننده است. وقتی در درون درههای تنگ و یا در قلههای صعبکوهستان و یا حتی در درون غاری زندهگی میکردیم هرجا او بود، میپنداشتیم همه خوشیها و تفریحهای دنیا آنجاست. چهبسا که بهخاطر دیدن سیمای او، مجاهدان از راههای دور پای پیاده میآمدند و گاهی حتی بدون آنکه با او حرفی بزنند، سرشار از انرژی و نشاط باز میگشتند.
او همرزمان و زیردستانش را نه با مجازات جسمى و علنى و نه با مکافات مادى و نشان و مدال؛ بلکه با برخورد ویژهیی که روان آنها را متاثر میساخت، تنبیه یا تشویق مىکرد. یکبار دیگر قسمت چهرهاش را که بازگذاشته بودیم، تماشا کردم.
دیگر چشمهایش تا قیامت بسته بودند که سالهای طولانی بسیاری از ما بارها نگاه نافذ او را بهسوی خویش احساس کرده بودیم که از روی مهربانی و صمیمیت و یا بهمعنی عتاب و نارضایتی بههریک ما خیره شده بود.
تقدیر چنان بود که او در تمام عمرش همچون رستم، پهلوان اساطیری در هفتخوان خویش با دیوان و غولان پنجه نرم کند. او کمتر با دشمنیکه محاسبات نظامی اجازۀ رویارویی را میداد مواجه بود. در زمان تجاوز شوروی گفت: «اگر کشور دیگر میبود، ما بهزودی میتوانستیم او را وادار به ترک افغانستان کنیم» و سپس خندید گفت: «اما شوروی یک غول است با مشت جنگیدن باغول، مشکل است». باری فرمانده افضل خانیز با زبان ساده و بیپیرایۀ خود به او گفت: «آمر صاحب ما همیشه بههردمشهیدی جنگ کردهایم».
آری: او هردمشهید زیست و هردمشهید از جهان رفت.
او را در تابوت گذاشتیم.
او آرام در کفن سفید خویش غنوده بود.
تابوت را بهسوی هلیکوپتر بردیم. پاسبانان حیرتزده نگاه میکردند.
شفق در گوشۀ آسمان دمیده بود.
نسیمی رخسارههای داغشده از اشک را نوازش میکرد.
هلیکوپتر دوباره به پرواز در آمد و دقایقی بعد همزمان با هلیکوپتر ما، هلیکوپتر دیگری نیز در میدان فرخار به زمین نشست و از آن داکتر عبدالله، حاجى رحیم، جمشید، محمدگل، صدیق، یوسف و دیگر دوستان فرود آمدند. ]مرحوم[ مارشال فهیم و همراهانش نیز رسیدند. جنازه را با هلیکوپتری که قویتر بود انتقال دادیم. در اینجا متوجه حضور داکتر مهدى و همچنان، ودود و بچههاى کوماندو شدم. هلیکوپترها مسیر پنجشیر را پیش گرفتند. کسانىکه جنازه را ندیده بودند، با اصرار تقاضا میکردند که آمر صاحب را ببینند. اینها باشفقت و عواطف برادرانۀ او بزرگ شده بودند و اکنون برای آخرین دیدار، بیتابی میکردند. داکتر عبدالله اجازه داد. من با کمک حاجى راشدین کفن را از قسمت سر باز کردم و یوسف جاننثار فیلم گرفت. چندنفر در کنار تابوت به تلاوت قرآن پرداختند.
تا اینکه هلیکوپترها در پایینتر از خانۀ آمر صاحب جاییکه همیشه برای بردن و آوردن او نشست و برخاست میکردند به تندی به زمین نشستند. موج عظیمی از مردم بهطرف هلیکوپتر هجوم آوردند، رهبران جهاد استاد سیاف و [شهید] استاد ربانی، [مرحوم] مارشال محمدقسیم فهیم، محمود دقیق آمر پنجشیر، احمدضیا، قانونی و بسماللهخان، کاکا تاج الدین، احمد پسرش و برادران تنی و معنوی او، مردم عادی تا کودکان، جمعیت، تابوت را بهسوی تپۀ سریچه همراهی کردند. آمر صاحب بردوش این موج فشردۀ ایمان، اخلاص و آزادهگی بهسوی سریچه راهپیمود و در آنجا دفن شد و اما نام او تا جهان است، فراموش نخواهد شد.
عصرها ستایشگرِ قهرماناناند، او قهرمان بود.
جوانان در جستوجوی الگوهایى براى خویشتناند و او انسان نمونه و الگو بود.
ملتها به تاریخ شان تکیه میکنند، او مظهر فصلی از تاریخ ما است.
در برگشت، خلای آزار دهندهیی را در روح خویش احساس کردم و به یاد خاطرهیی از آمر صاحب افتادم که روزی بعد از مرگ سیدیحی آغای کندز، در حالیکه بالای تپهیی در خواجه غار نشسته بودیم گفته بو؛ در آنجا با هم از خوبیهای آن شهید یاد کردیم. زیرا او از رفاقت من با سیدیحی و من از محبت آن بزرگوار نسبت به آغا آگاه بودم که آه کشید! و گفت: هر وقت سیدیحی بهیادم میآید فکر میکنم که پهلویم را گرگ برده است.
آری: حالا گرگ پهلوی مرا ربوده بود.
و گرگ پهلوی همۀ ما را ربوده بودند.
من همچنان میاندیشیدم به عظمت زندهگی یک مرد!
یک سالار!…
نه!…
یک «مسلمان.»
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند با ما آشنا بود!
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با کی گفت و از کجا بود!
پایان
Comments are closed.