گزارشگر:سرور آذرخش - ۲۴ جدی ۱۳۹۱
ماندگار
دو سه سالی پیش از امروز، من نقد وارهیی نوشته بودم بر شعرهای خالده فروغ و این درست زمانی بود که به تازهگی مجموعۀ «همیشه پنج عصر» فروغ منتشر شده بود. آن نقدواره را نیز به بهانه چاپ همین دفتر نوشته بودم که همانوقت در روزنامه ماندگار به چاپ رسید.
در آن نبشته، من به شیوه روانشاد اخوان ثالث (که فروغ فرخزاد را پریشاهدخت شعر فارسی لقب داده بود)، خالده فروغ را «پریشاهدخت دیگر شعر فارسی» خوانده بودم. اینک که از آن زمان سالی چند فاصله گرفتهایم، میبینیم که خالده فروغ واقعاً شایستهگی داشتن چنین عنوانی را داشته است.
دفتر تازه شعر فروغ «فردای من اتفاق میافتد در دیروز» حجتگو و یا برهان قاطعی بر این ادعا میتواند باشد.
مجموعه حاضر از دیدگاه بار اندیشهگی در واقع ادامه دفتر شعر قبلیاست، به ویژه پارچه «همیشه پنچ عصر» که همان زاویه دید نومیدوار به زندهگی و هر آنچه که در آن اتفاق میافتد، در این دفتر نیز ساری و جاریست. گرچه «همیشه پنج عصر» و شعرهای دفتر کنونی هر دو از نظر فُرم شعر آزاد اند، اما ساختار درونی شعرها و هندسه کتابت دفتر حاضر از استحکام و دگردیسیِ چشمگیری برخوردار میباشند.
گذشته از آن فروغ در این دفتر گامهای تازهیی در راستای نو شدن و خطر کردن برمیدارد. بسیاری از تکرارهای ملالآور و واژههای دستمالیشده را کنار میگذارد و اساطیر سامی و آریایی را به بایگانی میفرستد، چون میداند که تاریخ مصرف آنها در قلمرو آفرینش هنری به سر رسیده است. دیگر در این مجموعه نه واژهگانی چون فرهنگ و بهار و پنجره و شب و کاووس و رستم، به تکرار راه پیدا کردهاند و نه کعبه و بلال و هاجر و …؛ البته در این میان دو واژه را من استثنا قرار میدهم: واژههای عشق و آزادی را. زیرا تا آدمی بوده و جهان بوده، این دو گوهر همزاد او بودهاند و تا آدمی هست و جهان هست، این دو گوهر و دغدغههای آن گریبان آدمی را رها نخواهدکرد. به گمان من تکرار در این دو زمینه واقعاً تکراری احسن خواهد بود. مثلاً ما هرگز احساس ملال و دلتنگی نخواهیم کرد اگر شعرهایی از این فصل و باب را پیوسته از حنجرۀ فروغ بشنویم:
دگر همیشه با تواَم حقیقت سپید عشق!
و یا در شعر دیگر:
چرا خاموش نشستهای تو اکنون
چشمهای ملت عشق خونیناند.
و اما ویژهگی دیگری که در مجموعه حاضر گامی بلند محسوب میگردد، کنار گذاشتن ردیفِ زنجیرهاییست که پیش از این دستوپای شاعر را چونان عنکبوتی در خود میپیچیدند. خالده فروغ در این مجموعه زنجیرهای مزاحمِ دستوپاگیر قافیه و ردیف سنتی، اضافات، ردیفهای ترکیبی و فعلی و وزن تحمیلی را یکسره گسسته، پرنده تخیل او بیهیچ گونه مزاحمت وزن و قافیه تحمیلی به پرواز درمیآید و تداعیهای پیوسته بدون مانع و رادع، شکل عمودی شعر او را استحکام و وحدت میبخشد.
حالا دیگر هارمونی و موسیقی شعر از طریق ردیفها و قافیههای کناری و میانی یکنواخت تأمین نمیگردند، بل به وسیلۀ قافیهها، سجعها، همنشینی و همخوانی واژهها، ـ گاهی حتا از تکرار یک واژه ـ، وزن و بیوزنی نه زورکی و تصنعی که به گونه طبیعی در شعر حضور بههم میرسانند. به این مثالها بنگرید:
ماهییی که بر سر کرده بود/ چادر سفید زیبایی را/ ماهییی که بر تن کرده بود/ پیراهن زرد تنهاییرا/ با دلی هزارپاره/ آواره/ کنسرت بیصدا…
و به این رکنهای یک شعر از دفتر حاضر توجه کنید و ببینید که چهگونه، شاعر با استفاده از همآوایی کلمهها به غنای موسیقایی شعر دست مییابد:
…قطعاً چشمها متأثر استند از من/ یا هو/ تن تن رنگین کمان بودن بهتر است/ قطعاً.
و این نمونه را هم از نظر بگذرانید تا دریابید که شاعر چهگونه با مهارتی کمنظیر از تکرار یک واژه به ایجاد موسیقی شعر خویش دست مییازد:
اصلاً باران پایانناپذیر میشود/ تختخوابم را باران با خود میبرد/ بالشم را تکان میدهد باران/ باران شدیدی فرا میگیرد مرا…
در این شعر، شاعر بیشتر از نُه بار واژه باران را چون دانههای مروارید گرانبهایی در نُه رکن شعر مینشاند و به این ترتیب موسیقی و هارمونی و همآهنگی شعر را به کمال میرساند.
زبان در این دفتر بسیار امروزینه و نو است. زبان در عین فشردهگی، دریچههای خود را بر روی تمامی واژهگان میگشاید، واژهها از هر نوعی از پرویزن ذهن خالده فروغ میگذرند و آنگاه حتا چینل، امازون، تلویزیون، طبیعت، ساعت، نیویارک، داینسور، تعویق، عتیقه و کلمههای دیگری از این دست هیچ گاهی به وسیله شاعر سانسور نمیشوند، زیرا در عصری که ما به سر میبریم، این واژهها برای بازتاب دادن واقعیتهای جاری روزگار ما لازمیاند. پس شاعر چرا به سانسور آنها بپردازد.
فروغ این واژهها را با واژههایی دیگر چنان ساحرانه درمیآمیزد که واژهگان یکی آیینهدار دیگر میشوند و چونان چلچراغی تابناک، مخاطب را در کوچههای رازناک شعر شاعر هدایت میکنند. مثال آن را در شعر آتی بنگرید:
در چینل تلویزیون کابل/ مینگرم/ جنگلهای امازون را/ میپندارم دلی دارند مردمانش از جنون/ که در تابستان و زمستان زندهگی/ نمیسازند با خویش/ شلاق طبیعت را هر ساعتی از عمر/ میزنند بر تن خویش…
و اما این زبان در حین شفافیت، روانی و سادهگی، با ویژهگی تصویری بودن درمیآمیزد. تشبیهها و استعارهها و مجاز و کنایه و آرایههای دیگر کلامی ظریف و بدیع، این زبان را همراهی میکنند. زبان از برهنهگی و مستقیم بودن رنج نمیبرد، بل این هنرهای کلامی به شعر هیبتی دیگر میبخشند تا از کلام عادی تفکیک و تمییز شوند. به این مثال کوتاه نظر کنید:
در یکی از این جنگلها/ دختری شبیه شب نشسته/ برهنهتر از ماه مینگرد/ به جادههای شهر نیویارک/ از پنجرهیی که ندارد/ در شبی که خودش است/ و عاشق مردی میشود…
برازندهگی دیگری که به نظر من این مجموعه را از کارهای قبلی فروغ متفاوت جلوهگر میسازد، بیان تلخ و طنزآمیزی است که سایه آن بر بسیاری از پارچههای این دفتر به روشنی دیده میشود. طنزی که در بعضی موارد عواطف آدمی را چنان برمیانگیزد که موی بر تن راست میایستد. به یکی دو نمونه مختصر توجه فرمایید:
ماهیی که بر تن کرده بود/ پیراهن زرد تنهایی را/ با دلی هزارپاره/ آواره/ کنسرت بیصدا/ میکرد اجرا/ در استیژ پاییزی دریای ویترین/ و مشتریان رستورانت جهان/ نوشِ جان میکردند/ گوشت بریان شده خواهرش را…
پیش از آغاز شعر در پیشانی صفحه، شاعر برای این شعر توضیح مختصری نگاشته و در این توضیح «رستورانت جهان» را در میان گیومه گرفته تا نشان داده باشد که نام رستورانت معینی در شهر تهران است، اما در متن شعر رستورانت جهان در میان گیومه گرفته نشده تا ما بدانیم که این رستورانت، همان رستورانتی نیست که خالده در تهران با برادرش در آن ماهی میخورده. و این در میان گیومه نگذاشتن به یقین که از جانب شاعر یک کار عمدی است تا پیام تلخ طنز خود را به مخاطب رسانیده باشد. که این رستورانت جهان کدام رستورانت است و این گوشت خواهر کیست که بیرحمانه جویده میشود. حالا، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
مثال دیگر:
سرخ که پوشیدم نیمرخی شدم از ماه/ چشمها برق زدند/ …/ سیاه که پوشیدم/ بازهم چشمها رها نکردند مرا/ زرد پوشیدم که سرد باشم/ اما چشمها نیشم زدند/ با زنبورهای خویش/ …/ بیرنگ که شدم/ به سنگم زدند/ …/ رنگینکمان شدم بیگمان/ حالا/ قطعاً چشمها متأثر استند از من/ یاهو/ تن تن رنگینکمان بودن بهتر است/ قطعاً.
اگر خواسته باشیم طنز گزندهیی را که در این چند جمله بیان میشود توضیح و تفسیر کنیم، شاید کتاب قطوری شود، اما پیام طنز روشن است: تا بیپیرایه و صادق و یکرنگ باشی به ترتیبی گریبانت را میگیرند و اگر این هنر را داشته باشی که بوقلمونصفتانه هر لحظه به رنگی درآیی و هر لمحه با نیرنگی بیامیزی، آن وقت است که همه از تو حساب خواهند برد.
در جایی خواندم که خانم منتقدی در مورد فروغ نوشته بود: «او (خالده فروغ) به شکل گستردهیی با تمام نجابت سبز و بیآلایشانهاش در سرایش، به دغدغهها، ماجراها، نابهسامانیها، اسارتها و… اجتماع جنگزده… به شکل ممتدی میپردازد و تا جایی که کمتر «منی را در من منی خودش، در خلوت عاشقانه یک زن جوان مییابیم.»
این را از آن خانم منتقد میپذیرم که بیشترینه شعرهای فروغ یکچنین رنگوبویی دارند، اما اینهم حقیقتی است که زندهگی خصوصی فروغ و خلوتگزینیهای روحانی و تنهاییهای او نیز عجین و آمیخته است با سرشت و سرنوشت ملت پامالِ ستم و مظلومی که فروغ حتا در خلوت خویش با من خودش و جهان شعرش نمیتواند از آن فاصله بگیرد.
مگر خواهر بزرگ فروغ (خواهر هنری فروغ را میگویم منظورم شادروان فروغ فرخزاد است) در بیشترینه شعرهایش از یکچنین اندیشهیی تبعیت نمیکرد؟ او حتا در عاشقانهترین لحظههای زندهگیاش نمیتوانست دگرگونهاندیشیهایش را به دست فراموشی بسپارد. به این رکنها از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» امعان نظر بفرمایید:
… ای یار، ای یگانهترین یار!/ چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند/ وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد/ چهگونه میشود به سورههای رسولان سرشکسته پناه/ آورد؟
خالده فروغ شاعر صاحب اندیشه است. شعر او همواره لباسی از تفکر و اندیشه ـ تفکر و اندیشهیی که پیوسته در برابر استبداد و نابرابری و ستم و تزویر و ریا قد راست میکند ـ بر تن دارد. شاید به همین دلیل است که شعر او از صمیمیتی شاعرانه لبریز است. ادا و اطوارهای روشنفکرانه را برنمیتابد، از تظاهر و تفرعن بیزار است و چشمه زلال صمیمیت شخصی او چنان در تاروپود شعرهایش جاری میشود که شعر او زبان حال ما نیز میگردد.
و دفتر اخیر او نیز در یکچنین حالوهوایی نفس میکشد؛ شعرها در حالی که هر کدام پیام خاص خود را دارند، سایه اندیشهها و نگرشهای انسانی فروغ نیز چون هالهیی نورانی بر فراز سر آنها میدرخشد.
دفتر شعر «فردای من اتفاق میافتد در دیروز» دارای نوزده پارچه شعر است که باید در مورد… ادامه صفحه ۶
جلوهیی دگردیس…
هر یک آنها یا حداقل در مورد بیشتر آن پارچهها به تفصیل سخن گفت. اکنون که فرصت کافی برای این کار میسر نیست، علیالعجاله به گونه مختصر در مورد یکی از سرودههای این دفتر، اشارتهایی دارم که حیفم میآید آنها را ناگفته بگذارم و بگذرم:
اولین شعر این مجموعه سروده بلندی است که «درنگ ناتمام» نام دارد. شاعر در این شعر در طول یک سفر درونی و خلسهآمیز به واقعیتهای تکاندهندهیی دست مییابد:
این سفر با «تردید» آغار میشود و به «حیرت» میرسد… بازهم همان شک و تردید در مورد همه چیز و بازهم همان حیرت و سرگشتهگی. شاعر پس از هر نوبت شک و تردید و حیرت و سرشکستهگی دوباره به جهان پیرامون خویش باز میگردد. این رفتوبرگشت و تردیدوحیرتِ پیوسته ذهن شاعر را با خود میکشاند تا آنکه او در جریان این سیر و سفرحیرتانگیز و رازناک هر لحظه به کشف جدیدی از زندهگی انسانِ خودفروخته عصر ما و واقعیتهای دهشتناک حولوحوش او دست مییابد.
اگر من درست فهمیده باشم، خالده فروغ در این سفر درونی نه تنها به چاهسار وضعیت مهیب کنونی سرزمین خودش نقب میزند، بل در خلال واگویه دردناک وضعیت خودی در واقع موقعیت اجتماعی ـ فرهنگی جهان وانفسای امروزین را نیز به گونه دقیقی تصویر میکند.
در توالی این سفر حسرتآلود و جادویی، شاعر به این واقعیت تلخ میرسد که «این بار زمین لرزه نیرومندی داشت» و هرچه را که از آدمی و آدمیت و حقیقت و وارستهگی و ضمیر و وجدان و معنویت بوده، به هیچ مبدل ساخت، از صداقت اثری بهجا نماند و صداقت را تنها میتوان در حیوانات به جستوجو نشست، مثلاً در قلب تپنده یک آهوی معصوم صحرایی و دیگر «هیچ». اکنون ما دیگر ساکنان سرزمینی شدهایم که نام آن «هیچستان» است. ما امروز در دستان خویشتن به جز «هیچ» چه چیزی داریم؟ و اگر به این مقوله از زاویه دیگر بنگریم، آیا نمیتوانیم گفت: اینک ما در جهانی به سر میبریم که نام آن «هیچستان» است؟ مگر همین اکنون بسیاری از ما که در غربتکده غرب نفس میکشیم، جز «هیچ» چه استیم و به جز «هیچ» چه داریم؟ و اینجا که ما زندهگی میکنیم، مگر خودش «هیچستان» بزرگی نیست؟
فرجام این نوستالژی مصبیتبار که غربت انسان را، که جداشدن انسان را، که تهیشدن انسان را از هویت اصلی و انسانیاش و از جهان معنوی و روحانیاش بیان میدارد، بالاخره به تنهایی و انزوا منتهی میشود و به یک مسخ بیانتها میرسد.
حالا اگر کسی ادعا کند که این شعر یا شعرهای دیگری از این دست در این دفتر بیانگر یأس و نومیدیاند، شاید ادعای بیهودهیی نباشد، اما بر این واقعیت آشکار نیز نمیتوان چشم پوشید که آیا منظر امروزی جهانی که در برابر ما گسترانیده شده روزنه امیدی را نیز بازتاب میدهد؟ و مگرخواهر بزرگتر فروغ نیز سالها پیش به یکچنین نتیجهیی نرسیده بود؟:
ز شب خستهگان یاد کن شبی آرمیدی اگر
سلامی هم از ما رسان، به صبحی رسیدی اگر
کجا میکند چارهیی، شبی بر ورقپارهیی
ز خورشید انگارهیی، چو طفلان کشیدی اگر
در اینجا از بیان این حقیقت نباید خودداری کنیم که آنانی که بوق و کرنای عدم ضرورت معنا در شعر را بلند میکنند و ادعا دارند که تنها فُرم است که در محراق ارزش هنری قرار دارد، برای من قابل پذیرش نیست، یا حد اقل اینقدر میتوانم بگویم که شاعر و نویسنده سرزمینی که من در آن تولد یافتهام، در مقطع کنونی تاریخی که ما در آن به سر میبریم، نمیتوانند نقش معنا و تفکر و اندیشه را در آفرینشهای هنریشان نادیده انگارند.
با اینهمه باید اعتراف کنم که از این دست شعرهای خالده فروغ به برداشت من، رسیدن به پیام یأس و ناامیدی نیست، بل من این شعرها و از آن جمله شعر بلند «درنگ ناتمام» را بیاننامه محکومیت نسلی میدانم که ما هم شامل آن استیم؛ نسلی که به ارزشها پشت پا زدهایم و ناظر بیتفاوت انتحار معنویت خویش بودهایم.
من در اینجا سر آن ندارم که به کمیها و کاستیهای مجموعه حاضر بپردازم، اما تذکر چند نکته مختصر را در این فرصت ضروری میشمارم:
۱- در بعضی موارد شاعر اسیر سهلانگاری میشود و از گذاشتن علایم تنقیط امتناع میورزد که این کاستی ممکن است برای برخی از خوانندهگان مشکل برداشت معنایی ایجاد کند:
مثلاً در صفحه ۱، سطرهای ۱۲ و ۱۴ گذاشتن علامت سوال ضروری است، زیرا این شعر در متن یک گفتوگو شکل میگیرد، و اگر در مواردی که ایجاب میکند این علامت را نگذاریم، فهمیده نمیشود که سخن به چه کسی تعلق دارد، به «من» یا به «منی»؟
در همین شعر و در بعضی شعرهای دیگر نیز شاعر در گذاشتن علامت سوال امساک به خرج داده است.
۲- برای افاده بهتر معنا برخی رکنها که باید به گونه نردبانی نوشته میشدند، نشدهاند که این کار سبب میشود تا خواننده به مشکل ارتباط میان رکنها را برقرار کند:
به گونه مثال در صفحه ۴ سطر ۲۱ باید واژه «خواندم» به شکل نردبانی بعد از جمله «در آن سوی» میآمد تا انتقال معنارا آسان میساخت و خواننده را از سردرگمی میرهانید.
۳- در مواردی مختصر شاعر در گزینش واژهها دچار اشتباه میشود:
مثلا در صفحه ۱۴ سطر ۱۹ به جای «انبان» از کلمه «انبار» استفاده شده است، همچنان در صفحه ۵۴ سطر ۱۰ «در قامت» آمده است که باید به جای آن «برقامت» نگاشته میشد، و اندک موارد مشابه دیگر.
۴- بعضی از شعرها به گونه کامل و برخیها به گونه قسمی برهنهاند و شعارگونه و کمتصویری، این بخشها بیشتر با زبانی مستقیم و بدون آرایههای کلامی ارایه شدهاند:
مثلاً در شعر «برباد رفته» صفحه ۳۳ میخوانیم که: یک تن از میان هزاران تن نمیداند/ که برباد رفته است/ هزاران تن دیگر نیز نمیدانند که/ برباد رفتهاند…
این شعر تا فرجامین سطر به همین شیوه ادامه مییابد و بارِ گران شعارگونهگی بر شانههای آن سنگینی میکند. مثالهای دیگری نیز از این دست میتوان اینجا و آنجا در این مجموعه ملاحظه کرد.
این درست است که شعر شاعر مثل فرزند او عزیز است، آفریدن شعر خوب ریاضت میخواهد و شبزندهداری و دود چراغ خوردن، اما اتفاق میافتد که گاهی فرزند یا فرزندانی ناقصالخلقه متولد شوند. خالده با آن ذهن رسا و تخیل نیرومند و گستردهیی که دارد، باید در گزینش شعرهایش دقتی بیشتر از این مبذول دارد.
خالده فروغ در مرز چهلسالهگی قرار دارد. او هنوز جوان است و جادههایی ناکوبیده در پیش دارد. صمیمیت و ظرفیتی که من در او سراغ دارم، به قول عربها با ضرس قاطع میتوانم گفت که او در این جادهها با دلیری گام خواهد برداشت و جای گامهای بلند او بر جاده شعر معاصر این سرزمین ماندگار خواهد بود.
Comments are closed.