احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فرهاد سـجودی/ سه شنبه 17 میزان 1397 - ۱۶ میزان ۱۳۹۷
بخش دوم و پایانی/
عشق در عاصی
عشق جدای اینکه عنصر انسانسازی هست، وابستهکننده و آزادکننده نیز هست، ترسدهنده و پایمردیدهنده هم است. این کارکرد عشق را در عاصی و برخوردهایش میتوان دید و خواند:
زندهیاد استاد محب بارش، از یاران گرمابه و گلستانِ او میگفت؛ عاصی پس از عاشق شدنش به شکل وحشتناکی جاری شد و او (معشوق عاصی) بود که عاصی را، عاصی ساخت و شاعر ساخت… او از شعرهایی یاد میکرد که حین حضور خودش، در عاصی شکل گرفته بود. استاد بارش عاصی را شاعری عاشق، حساس و همیشه جاری میدانست.
روایت دیگری نیز از کاکای عاصی «محمد اسحاق» وجود دارد که میگوید: من رانندۀ مسیر کابل ـ حیرتان بودم. روزی عاصی از من خواست تا او را به بلخ ببرم. گفت کاکا اینبار من را نیز با خودت ببر، دلم خیلی تنگ است، میخواهم تبدیل هوا و فضا داشته باشم. پذیرفتم و بعد از چندی با هم رفتیم.
زمانی که از پیچوخمهای سالنگ میگذشتیم، ناگهان حالتِ عاصی تغییر کرد، چشمهایش را بست و انگشتهایش به پسِ سرش گره زد و سرش را تکیه داد و پیهم آه میکشید، تنفسِ عمیق میکرد گویی چیزی را میبویید… من پرسیدم «قهار چه شده، حالت خوب است؟»
سرش را بالا آورد، دوباره آه جانسوزی کشید و گفت: یک کسی بود، دوستش داشتم، چند سال پیش از همین راه به دورها رفت…، حالا بویش را حس میکنم، هرقدر از کابل دور میشوم، خودم را به او نزدیکتر میکنم، حسی آرامکننده برایم دست میدهد و عطر او را بیشتر حس میکنم…
دکتر شمسالحق آرایانفر در یکی از برنامههای یادبود از شهادت عاصی میگفت: روزی عاصی در «ملیبس» که حامل دانشجویان بود، بالا میشود. شخص مورد نظرش «ویدا» نیز در آن نشسته بود. او پیبرده بوده که عاصی دنبالش است، اما به رخ نمیکشیده که عاصی را دیده باشد!… در ایستگاه همه پیاده میشوند، نزدیک دانشکده که میرسند، ویدا دور میزند و بعد از احوالپرسی مختصر میگوید «قهار! خیریت؟ کجا میری؟»
سرش را تکان میدهد و حرفی گفته نمیتواند. باز میگوید «چیزی کارم داری؟»
دست و پایش میلرزد، رنگ از سیمایش میپرید، با همۀ پرخاشگری و جرأتی که داشت، زبان باز کرده نمیتواند و به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد، نمیتواند پاسخ بدهد…
اما در جای دیگر، در یکی از هوتلها، برنامۀ گرامیداشت از سیدقاسم آغای پنجشیری بوده است. آنجا سران برجستۀ حکومت وقت نیز حضور داشتهاند (زمانی که فضای کابل و به ویژه فرهنگیان، به شدت زیر پوششهای استخباراتی قرار داشت، هیچ کسی جرأت اندک ترین ایراد و انتقاد را نداشت) «یل کچکن و اژدهای جهنم» را در این برنامه، با جرأت و شجاعت تمام و فصاحتِ کلام میخواند و مورد تشویق قرار میگیرد.
این روایتها و روایتهایی از این دست، نشاندهندۀ غرق بودن عاصی در دریای عشق و تأثیر «این پدیدۀ لاهوتی» در ساختن و جاری بودنش هست، که بیشتر منحیث عنصر سازنده در عاصی عمل کرده و سبب میشود که عاصی شهرۀ شهر شود و در همه مجالس، گُلِ سرسبد باشد و از اینگونه عاشقانهها بسراید: «نه کاعذ میفرستد نه میآاید»، «دلم با غم تفاهم کرده ای دوست»، «روزی که تو را تراش میکرد»، «دلتنگی امشب پایان ندارد»، «دو کفتر از سر تنگی جدا شد»، کسی از بستر گلهای سرخ آواز میخواند»، «مهربانی سخت میخواند به چشمانت صنم، «نیت کردم ادا سازم نماز شام گیسویت»، «سحری به یاد رویت هوس نماز کردم»…
سوزِ عاصی و ساز دریا
حادثۀ دیگری که در زندهگی عاصی رونما گشت، آشنایی میان او و فرهاد دریا بود. دریا و عاصی «شبیه دو بال»ِ پرنده در فضای شعر و موسیقی به پرواز آمدند تا به اوجها رفتند.
عاصی درد خود و مردمش را با واژهها تصویر کرد و دریا، آن دردها را در «پردههای نازک شیدایی» موسیقی دمید و به بهترین صورت ممکن فریاد کرد: «سرِ نا مهربانی داره لیلی»، «مهربانی سخت میخواند به چشمانت صنم»، «خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم»، «بالا سر ده دختر پایان سر ده دختر»، «به لب حرف و به دل فریاد دارم لیلی…»، «بیا که گریه کنیم»، «خیال من یقین من»، «به کابل جان گذر داری نداری لیلی»، «سنگردی غمهای من کابل وطن کابل وطن…»
اینجا بود که این دو ستاره، در آسمان هنر افغانستان ماندگار شدند. هیچ کُلیگویی و قطعینگری در اشتهار این دو، نمیتواند منطقی به نظر آید. به تعبیری دیگر، هیچگونه تأیید و نفی دیگر، اینجا نمیتواند معنا بگیرد. چنانکه بر همهگان معلوم است، عاصی خود در کارش، از سرامدانِ روزگار بود و دریا نیز در حوزۀ موسیقی چنان حیثیتی داشت. این حقایق در آثار هر دو وجود دارند.
سفر به ایران
هرچند سفر ایرانش زیاد طول نکشید، چهار ماه را آنجا با خانم و تکفرزندش سپری کرد…، با وجود مشکلات فراوانی که متحمل شد، اما با آنهم، بنا بر گفتههای رحمت الله بیگانه، عاصی در این سفر دستاوردهای خوبی نیز داشت: با شاعران و نویسندهگان ایران آشنایی بیشتر حاصل کرد، در برنامههای ادبی فرهنگی اشتراک داشت و شعر خواند و وزنهای عروضی تازهتری را فرا گرفت. خیلی از این دستاوردها، به ثمر ننشست و عاصی خودش «سفری شد» و راه ابدیت را پیش گرفت. به قول رضا محمدی «هنوز تب رفتنش از ایران به افغانستان یخ نشده بود که خبر مرگش همه را داغ کرد».
مرگِ مظلومانه
زندگی و مرگ دو بال هستی انسانها اند؛ هرکی تولد میشود، مرگ را هم به هم راه دارد «مرگ هرکسی با تولدش رقم میخورد».
هرچند سرود اصلی همۀ مرگها، نیستی و «هیچی» است که بر هر «رفتهیی» سروده میشود، اما برای یک عده، حتا «مرگ» نیز هستیبخش و جاودانهساز هست.
«نامی از خود به یادگار گذار
زندهگی از برای مردن نیست»
عاصی از آن انسانهایی بود که نامی از خویش به یادگار گذاشت، با مرگ به جاودانهگی رسید، مرگی که در عاطفیترین لحظات سراغش آمد و با خودش برد. مرگی که از سوی «قاتل کابل» فرستاده شده بود، عاصی را در کوچههای شهر، حین فریاد سرودهای «جوانمرگی و هجرت و کوچ» شکار کرد و به خاکش افکند.
او از ویران شدن پیتوجای میگفت و از کابل به خون خفته و از شلیک «گلوله های مجانی» که «شکم گرسنهترینان» را شهید می ساخت، از عاشقانههایش میگفت و از تازهترین سرودههایش میخواند … و نیز میدانست که خودش را هم شهید میسازند:
«شهید هشتم اردیبهشت خودم هستم» و چنان شد و شهید بعدی خودش بود.
اینها و عواملِ دیگر عاصی را ساختند و دلیلِ ماندگاری و دوست داشته شدنش را فراهم آوردند.
Comments are closed.