احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جواد اسحاقیان/ دو شنبه 30 میزان 1397 - ۲۹ میزان ۱۳۹۷
بخش دوم و پایانی/
این باور که گویا پوشیدنِ لباس شاهزادۀ قهرمان جشن، راز گفتن با آن و شبانی را تا صبح با آن گذراندن میتواند مانند «مِهر گیاه» پوشندۀ لباس را بر سرِ مهر آورد و وی را به ازدواج با «لیداسال» برانگیزد، البته باوری فراطبیعی است. بنیتو ـ که در این داستان نقشی چون «ناوال»ها و جادوگران ایفا میکند ـ به دختر جوان اندرز میدهد: «دخترم، تو باید چندین شب با این لباس بخوابی تا خواب به سحر و جادوی تو آلوده [آغشته] شود. میدانی هرکس در خواب، یک جادوگر میشود. وقتی که پسر، لباس را در جشن عذرای مقدس به تن کرد، ناگهان وجود ترا در درون خود احساس میکند و به دنبال تو راه میافتد و دیگر نخواهد توانست یک آن، بیتو زندهگی کند.» (ص۱۱۹). مادر «فلی پیتو» به کاربرد این تجربۀ سحرآمیز ایمان دارد و درستی این باور را عملاً آزموده است: «آنشب پتر آنخلا نتوانست بخوابد. از قعر وجدانش ناگهان شبهایی بیرون جستند که او واقعاً تماس لباس قهرمان جشن را با بدن خود حس میکرد؛ همان لباسی که فلیپ الویسورس در سی سال پیش بایست در جشن عذرای مقدس بر تن کند. البته لازم میدید که در حضور پسر با گفتههای شوهر مخالفت کند، چون که این از رازهایی است که نباید بر فرزندان فاش شود.» (ص۱۲۳ـ۱۲۲)
کارناوالی که قرار است با شرکت دهها رقصنده، شاهزادۀ جشن، نقابداران، نگهبانان کلیسا و با رقص و آواز و صدای طبلها و شیپورها طول خیابانهای روستا را بپیمایند، رفتاری جادویی است: «شلوار کوتاه نگهبانان کلیسا، جوشن مقرب درگاه خدا، کلیجۀ کوتاه گـــاوبازان و با این لباس، چکمهها، یراقها، منگولههای طلایی، دکمهها، حمایل زرین، پولکها، مرواریدهای شیشهیی قهرمانان جشن چون خورشید در میان مردم نقابدار میدرخشیدند؛ مردمی که با ماسکها و لباسهای مبدل شمایل مریم عذرا را با خود حمل میکردند و کوچههای قریه را از کوچکترین تا بزرگترین آنها زیر پا میگذاردند و همه کس در آستانۀ خانۀ خود برای تماشای دستهها و شمایل بانوی بزرگشان میایستادند.» (ص۱۲۰)
چنانکه از این وصف برمیآید، همان رقصهای آیینی با مفاهیم اسطورهیی قوم مایا با برخی از عناصر آیین مسیحیت کاتولیک بههم آمیخته و بیننده میتواند روح زندۀ باورهای آیینی پیشاکلمبی را در کالبد آیین تازه احساس کند. رقص به این اعتبار به قول ویکتور سانچس، مردمنگار برجستۀ مکزیکی، نوعی «سماع یا رقص مطهّر کننده» به شمار میرود و «به مردمان اجازه میدهد حیطۀ گستردۀ ادراک را تجربه کنند؛ حیطهیی بسیار گستردهتر از آنچه معمولاً فرهنگ دنیای مدرن غربی اجازه میدهد.» (۸) کارناوال و رقصهای دلالتگر آن در فرهنگ قوم مایا، کوششی برای رسیدن به یگانهگی میان تن و روح، انسان و طبیعت و زمین و آسمان است. در یک منبع انترنتی دربارۀ جشنوارۀ قومی و ملی گوآتمالا از قول یک نفر کشیش مایایی در جشن باکرۀ ماسکها (Virgil of Masks) به نیّت ارشاد معنوی و سلامت رقصندهگان آمده است: «بگذاریم قلوب آنان همانند سوسن سفید، میخک صدپر، زنبق دره، گل نرگس و سنبل هندی لطیف و عطرآگین شود.» و در ادامۀ آن مقاله میخوانیم: «گامهای رقصندهگان، عوالم جسمانی و روحانی را بههم پیوند میدهد و در عرض زمان به همان سنتهای روحانی و زیباییشناختی پیشاهسپانیهیی «گل و ترانه» باز میگردند.» (۹)
۴٫ تقابل میان فقر و ثروت: در این داستان، شخصیتها در دو قطب اجتماعی و طبقاتی متضاد قرار دارند: بنیتو خوخون و لیداسال رمزی از فقر اجتماعی و فلی پیتو و پدر و مادرش، رمزی از تنعم طبقاتیاند. لباس بنیتوی کور و گدا معرّف نیازمندی اقتصادی اوست: «کتی که از شدت رفو و وصله خوردهگی، چیزی جز یک تکۀ بزرگ وصله نبود.» (ص۱۱۰) او وقتی به خانۀ دون فلیپ میرود، میخواهد برای اظهار بندهگی، دست دونیا پترونیلا را ببوسد (ص۱۱۳) و لیداسال دور از چشم صاحب مسافرخانه، با غذا از او پذیرایی میکند. (ص۱۱۸) چند دقیقه ماندن در خانۀ مرد متنعم، فرصت مناسبی برای سورچرانی اوست و از گفتن این استدعای عاجزانه، کوتاهی نمیکند که «یک شکم دارم که باید سیر شود و یک لباس که خرج دارد و شما خوب میدانید که همین خوراک و پوشاک است که همیشه مزاحم انسان است.» (ص۱۱۵)
لیدا سال، در تنها مسافرخانۀ محقر ظرفشویی میکند و مزدی اندک مــیگیرد: «سختترین کارها، تمیز کردن روغنداغکنها، تابهها و دیگها بود. چه بدبختی! باید به زور سیم ظرفشویی، ته دیگها را بتراشد؛ چربیها را بکند و ته دیگها را از دوده پاک کند.» (ص۱۲۹) و از آنجا که تهیۀ لباس برای جشن، تنها فکر و ذکر اوست، از شستن باز میماند و پیامد آن را نیز هم باید برتابد: «دست محکم زن صاحب رستوران بر موهای لیداسال فرود آمد: کرم لعنتی! خجالت نمیکشی با این همه ظرف نشسته، روزهاست که مثل دیوانهها آشفته هستی و با این دستها هیچ کار انجام نمیدهی. دختر دورگه همچنان ساکت ماند و گذاشت تا ارباب، زلفهای پریشانش را بکشد و بازوهایش را نیشگون بگیرد. لحظهیی بعد مثل اینکه بر اثر سحر و جادو مشاجره قطع شد، اما کار بدتر شد: موعظه و سرزنش را شروع کرد که کمتر قابل تحمل بود تا آن لحن خشمآلود نامفهوم.» (ص۱۲۸)
در برابر، وصفی که از صرف غذا و همراه با آرامش خاطر در خانۀ دون فلیپ الویسورس آمده، از تنعم و جمعیت خاطر اعضای خانوادۀ او حکایت میکند. «هر سه با دندانهای نوک تیزشان، ران جوجه را تکهتکه میکردند و با سرکشیدن یک لیوان بزرگ و بلورین آب، به فرو دادن ساقههای سرخ سبزی خوشمزه کمک میکردند… پتر آنخلا با خشنودی به صورت و حرکات شوهر چشم دوخته بود تا بداند که آیا باید پیشخدمت را صدا کند تا خوراک بعد را بیاورد.» (ص۱۰۷ـ۱۰۶) با اینهمه، آسیب فقر جبران ناشدنی است. برای آنکه جادوی لیداسال باطل نشود، باید خود را با لباس جادویی در آیینهیی قدنما ببیند و او در مسافرخانه چنین آیینهیی نمیبیند. ناگزیز باید در پی چیزی مشابه برآید و آن، دیدن خود با لباس جادویی در آب قدنمای دریاچهیی در جنگلی تاریک در نزدیکی روستاست. لیداسال البته موفق میشود به دریاچه برسد، اما هنگام تماشای خود در آب، ناگهان لغزیده در دریاچه میافتد و غرق میشود: «حال همان دختر دورگهیی شده بود که برای زندهگی مبارزه میکرد… این چشمانش بود؛ آن دو اضطراب عظیم که آخر از همه بسته شد. چشمهایی که به خوبی کنارههای آن دریاچۀ کوچک را میدید؛ دریاچهیی که پس از آن به «آینۀ لیدا سال» معروف گشت.» (ص۱۳۳ـ۱۳۲)
۵٫ تقابل میان زن و مرد: سیمای زن در این داستان، غرور برانگیز، متعالی، سختکــوش و خودساخته است. آستوریاس «دونیا پترونیلا» را در برابر شوهرش «دون فلیپ» قرار میدهد و با نوعی تقابلسازی، میکوشد از زن سیمایی آرمانی ترسیم کند. زن با این که آبستن است، دمی از پرداختن به خانهداری باز نمیماند: «ملافههای تختها پیوسته شسته و تمیز است. پاکیزهگی بر سراسر اتاقها، حیاطها و راهروها حکمفرماست. نگاهی سریع به آشپزخانه میاندازد؛ به اجاق و خیاطی دستی میبرد و آمد و رفت مداومش را به سرطویله، به آسیاب ذرت و کاکایو، به انبار، به مرغدانها، به باغها، به رختشویخانه، به آبدارخانه نیز به سایر کارها میافزاید… فلیپ الویسورس مردی تنومند است و همین امر موجب کندیِ حرکاتش میشود… به زحمت میتواند دو کلمه را با هم جور کند و چنان این کار برایش دشوار است که گویی باید کلمهها را از دورترین نقاط پیدا کند و پهلوی هم بچیند. دون فلیپ در هر کاری چه بدنی و چه فکری، به وقت فراوان احتیاج دارد… و اگر آن لحظۀ شوم آخرین فرا رسد، در آن هنگام هم عزراییل ـ اگر قبلاً به او فرمان نداده باشد تا خود را برای مرگ آماده کند ـ هرگز نخواهد توانست به سرعت او را با خود ببرد.» (ص۱۰۵)
اما اینها تنها موارد تقابل این زن و شوهر نیست. هر دو تن همسالاند؛ با اینهمه از نظر روحی با هم اختلافات زیادی دارند. شوهر اعتقاد دارد که مرد پس از ازدواج، خنده را پسِ پشت مینهد و به پسر خود سفارش میکند اگر میخواهد بخندد، بکوشد هرچه دیرتر ازدواج کند: «ما مردان متأهل دیگر نمیخندیم؛ ما ادای خنده را درمیآوریم… خنده از مختصات مردان عزب است.» (ص۱۲۲) در حالی که همسرش اعتقاد دارد «خنده خاص جوانان است؛ چه عزب باشند چه زندار.» (ص۱۲۲) در لحظات استراحت، حرکات و سکنات زن و شوهر نیز متفاوت است. زن روی چوکیِ متحرک، پیوسته تکان میخورد: «پتر آنخلا در حالی که گاهگاه یکی از پاهای ریزهاش را بر زمین تکیه میداد، تاب میخورد.» (ص۱۰۷) در حالی که شوهر روی تاب مینشیند و حرکتی از خود ندارد، زن اعتقاد دارد که اگر در خانه کار نکند، طفلی که در شکم دارد، تنبل بار میآید (ص۱۰۵) ولی شوهر از کار کردن زنش خشمگین میشود، زیرا میل دارد همسرش سراسر روز را در حال نشستن یا استراحت بگذراند. (ص۱۰۴) وقتی بنیتو برای پیشنهاد قبول یا رد فلی پیتو برای شاهزادهگی جشن به نزد این خانواده میآید، پدر منفعل است و قبول یا رد پیشنهاد را به پسر خود وامیگذارد، در حالی که مادر بیدرنگ آن را میپذیرد و انگیزۀ او در این قبول، عمدتاً ایمان دینی است که شوهر نمیتواند آن را انکار کند. همین اعتقاد زن به باورهای مذهبی، شوهر را از مخالفت با پیشنهاد بنیتو باز میدارد: «خوب که فکر کرده بود، از دیدن پسرش در آن لباس پر زرق و برق احساس رضایت نکرد، اما چهگونه میتوانست مخالفت کند؛ زیرا در این صورت، احساس ایمان و مذهب پتر آنخلا را ـ که در آن هنگام بیدارتر از همیشه بود ـ سرکوب میکرد.» (ص۱۲۱ـ۱۲۰)
باید افزود که همسر دون فلیپ از طبقۀ مرفه اجتماعی نیست. او نیز چون لیدا سال، از دختران فقیری بوده که تنها با جادوی لباس جشن توانسته شوهر متنعمی پیدا کند. آنچه این ادعا را ثابت میکند، این است که وی چون لیداسال در خانۀ خود آیینۀ قدنما نداشته تا خـــود را با لباس سحرآمیزش در آن ببیند؛ ناگزیر آن لباس جادویی را هفت شب تمام به تن کرده با آن میخوابد و برای آن که افسون لباس باطل نشود، در شب زفاف هم آن را زیر لباس عروسی به تن میکند و به قول بنیتو، فقط «به این دلیل که جادو را از خود خشنود و مراسم را کاملاً اجرا کند.» (ص۱۲۶)
۶٫ تقابل میان کوری و فرابینی: درست است که بنیتو در این داستان، کور مادرزاد نیست و در بزرگی به علت بیماری، بینایی خود را از دست داده (ص۱۲۶) با اینهمه آستوریاس از تأکید بر کوری و فقر وی، نیتی خاص دارد. بنیتو در این داستان تنها یک شخصیت فرعی، حاشیهیی و بیاهمیت نیست؛ او رمزی از «شمن»ها، «ناوال»ها یا روحانیان سرخپوست است که در روزگار فراموشی آیینهای قومی مایا اصرار دارد آنها را زنده نگاه دارد و به همین دلیل به فالو تریو ـ که اعتقاد دارد «عصر این عقاید کهنه گذشته است» ـ میگوید: «بله، بله، به من واگذار کنید. در این صورت نخواهم گذاشت که آداب و رسوم ما از میان برود.» (ص۱۰۹) اگر خانوادۀ متنعم دون فلیپ از این کور درویشمسلک پذیرایی میکنند و حرمتش مینهند، به دلیل فرابینی اوست. کوری او مانع از درک و تشخیص درست امور نیست. پیوندی که وی با فرهنگ قومی و ملی مایای پیشاکلمبی دارد، به او گونهیی روشنبینی، دلآگاهی و شهود میبخشد که در دیگران نیست.
از دیگر سو لیداسال و دونیا پترونیلا با وجود ضعف ظاهری جنسیت و فقر اجتماعی، با اعتقاد به نیروی جادو ـ که گونهیی انرژی حیاتی است ـ بر ناتوانیهای طبقاتی ـ اجتماعی و جنسی خود چیره میشوند. دادن صدقه برای برگزاری جشنهای آیینی و مقدس، کمک به دوخته شدن لباس شاهزادۀ جشن مریم عذرا، پوشیدن لباس جادو و خوابیدن با آن به مدت هفت شب و راز و نیاز با آن، به یافتن شوهر کمک میکند. دونیا، با این باور توانسته عملاً شوهری چون دون فلیپ بیابد و لیداسال نیز امیدوار است به وصال جوانی گردنفراز برسد که حتی حاضر نیست به او نگاه کند. در اساطیر قوم مایا و به ویژه اسطورۀ دو قلوهای قهرمان پوپول ووه آمده که وقتی ایزدی به نام شموکانه چهار انسان نخستین را از آرد ذرت خلق میکند، خدایان بر آنهمه نیروی درک چهار انسان رشک میورزند. پس ترجیح میدهند که به جای دانش گسترده، به آنان نعمتی ارزانی دارند که بیشتر به کار آنان میآید: «آفرینشگران با خلق چهار زن زیبا به عنوان همراهان انسان اولیه، به جای علم بر همه چیز، خوشبختی را به وی ارزانی میدارند.» (۱۰)
رویکرد اساطیر مایایی به گزینش زن بر دانایی، بر برتری دلآگاهی بر تعقل، ترجیح عاطفه بر خِرد و در نهایت، امتیاز خانواده بر حیات فردی، دلالت دارد. اساطیر، ذهنیت تجریدی انسان نخستین نیست؛ چارهگری عملی برای پاسخگویی به نیازهای مبرم انسان نخستین است. بـــرکنارههای برخی ظروف سفالی باقیمانده از تمدن مایای، تصویری از دو قلوها و فرزندان خدایان را میبینیم که با گروهی از دختران دمِبخت در آب ایستادهاند. (۱۱) همجواری زادهگان خداوندان با دختران باکره در کنار آب ـ که خود رمزی از باروری است ـ با غرقه شدن لیداسال در آب دریاچه بیارتباط نیست. او با رفتن به آب دریاچه به طبیعت آغازین خود باز میگردد. آیینه همان طبیعت کشف شدۀ اوست: «بر روی تخته سنگی چون مرمری سیاه قد برافراشت. حالا دیگر سراپای خود را میدید که بر سطح آب از نو به وجود آمده بود. ای عظمت طبیعت! آه ای آینۀ عزیر!» (ص۱۳۲)
پینوشتها
۱٫ سلدن، رامان، نظریۀ ادبی و نقد عملی، مترجم: دکتر جلال سخنور، سیما زمانی، تهران، انتشارات پویندهگان نور، ۱۳۷۵، ص ۹۷
۲٫ Magic Realism: A Problem , under the direction of Dr. Leon Litvack as a requirement for the MA degree in Modern Literary Studies in the School of English at the Queen›s Universiy of Belfast , last revised 23 june 1999.
۳٫ توب، کارل، اسطورههای آزتکی و مایایی، ترجمۀ عباس مخبر، تهران، نشر مرکز،
چاپ دوم، ۱۳۸۴، ص ۸۵
۴٫ The Homeless Moon: The Surrealism of Asturias.Jan. 28 , 2008
۵٫ آستوریاس، میگل آنخل، توروتومبو، ترجمه ی زهرا خانلری (کیا)، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۱، ص ۱۰۸
۶٫ Magical Realism and the Fantastic , A.B.Chanady , New York , Garland Publishing inc. 1985.
۷٫ A Surreal Journey into the Soul of Guatmala , By Michael J. Mazza ( Pittsburg , PA USA ) January 18 , 2001
۸٫ سانچس، ویکتور، تولتکهای هزارۀ جدید، ترجمۀ مهران کندری، تهران، نشر میترا، ۱۳۸۴، ص ۱۴
۹٫ Project Guatmala: The National Folk Festival.
۱۰٫ توب، کارل، اسطورههای آزتکی و مایایی، ص ۸۵
۱۱٫ همان، ص ۹۱
Comments are closed.