گزارشگر:دو شنبه 21 عقرب 1397 - ۲۰ عقرب ۱۳۹۷
بخش نخست/
این پرسش که چرا جوانانِ ما نسبت به آموزهها و ارزشهای دینی بیاعتنا و متردد هستند، ذهن و ضمیرِ همۀ خیرخواهان و دیندوستانِ این دیار را به چالش کشیده است. همۀ ما در لحظاتِ بسیار حساسِ زندهگیمان، از خود میپرسیم: چرا آموزهها و ارزشهای دینی، در بین جوانانِ ما به فراموشی گذاشته شده است؟ چرا جوانانِ ما با دین و باور دینی، اینهمه برخورد سطحی و شکاکانه میکنند؟ چرا امر تدین و دینداری، دستکم در افغانستان، بهخصوص در بین جوانانِ این دیار، به یک امر بیهوده و کهنهگرایانه مبدل شده است؟
مقالۀ پیشِ رو کوتاهنگاهیست به این پرسشها.
ملت افغانستان در درازای تاریخ پُرجوش و خروشِ خود، مردمان متدین و دیندوستی بودهاند. نهتنها بعد از پذیرش دین مقدس اسلام، بلکه قبل از آن نیز به نحوی مردمانِ این مرز و بوم، مردمانی دیندار بودهاند و ارزشهای دینی را پاس میداشتند و در راه دفاع از مقدسات دینیشان، نه تنها از مالِ خود میگذشتند، بلکه از جانِ خود هم مایه میگذاشتند. مقاومت سرسختانۀ مردم افغانستان در برابر تجاوزات و اشغالگریهای بیرونی، گواه گرایشِ شدیدِ این مردم به مواریث و مقدسات دینی و مذهبیشان است و نشان میدهد که مردم افغانستان، جدا از معتقدات و ارزشهای دینی خود، نه هویتی برای خود میدیدند و نه معنایی برای زندهگیِ خود تصور میکردند. آنها دین را به عنوان یگانهعاملِ سعادتبخش تلقی مینمودند، حیات اجتماعی و فردیِ خود را بر اساسِ ارزشهای دینی سامان میدادند و وحدتِ خود را در سایۀ آموزههای دینی جستوجو میکردند.
اما امروزه مردم افغانستان با بحران دینگریزی و دینستیزی مواجهاند. گویی خداوند به تعبیر نیچه مرده است و دین روزگارش به پایان رسیده؛ دلسردی مردم به دین و دینورزی، هر روزه افزونتر میشود. بهخصوص جوانان، به آموزهها و ارزشهای دینی و مذهبی با دیدۀ شک نگاه میکنند. اندیشۀ دینی و نگاه دینی به جد در بین جوانانِ دیار ما مورد تردید و انکار قرار گرفته است. آنها فکر میکنند که ادیان ریشههای واقعی ندارند و از هیچ حقیقتی پرده برنمیدارند و به هیچ دردی نمیخورند. حجم عظیم جنایات و تجاوزات، فساد اداری گسترده، ظلم، بیعدالتی، اختناق، قانونشکنی، بداخلاقی و… در افغانستان، نشانه و گواه عدمِ حضور موثرِ اندیشه و باور دینی در عرصۀ زندهگی فردی و اجتماعیِ مردمانِ این خطه است.
این دلسردی نسبت به اندیشۀ دینی، چنان عمیق و اساسی است که برخی روحانیون و ملاها را نیز نسبت به دین و باورِ دینی بیمهر ساخته است. باری، از آدرس روحانیون و ملاها، که خود را سرسپردهگان واقعی دین و پیروان درجهاول پیامبران بزرگ خدا میدانند، چنان اعمال خلاف دینی و انسانی صورت میگیرد که گویی اندیشۀ خداباوری در اذهانِ آنها نیز مُرده است. سکوت در برابر مظالم و بیعدالتیها، بیمسوولیتی در قبال مشکلات عارض بر مردم و جامعه، فساد و بیبندباری و دهشتآفرینی و حمایت از بنیادگرایی و تندروی، که بدون شک افعال ضد دینی اند، بیشترینه از طرف کسانی صورت میگیرد که در مدارس دینی آموزش دیدهاند و یک روحانیِ تمامعیار اند.
سخنانم را بد نفهمید! این سخنان به هیچوجه وجود افراد دلسوز به اندیشهها و باورهای دینی را در بین روحانیون و غیرروحانیون انکار نمیکند. بدون شک افرادِ دیندوست و خیرخواه، با دغدغههای قوی دینی، هم در بین ملاها یافت میشود و هم در بین افراد دیگر جامعه. اما غالباً در جامعۀ افغانی، اندیشۀ دینی به هیچ گرفته میشود. هم روحانیونِ ما و هم طبقات دیگر جامعه، بهویژه گروه جوانان این سرزمین، آموزهها و ارزشهای دینی را ارج چندانی نمینهند و نسبت به معتقداتِ دینی بیاعتماد و کمعلاقهاند.
چرا چنین است؟ چرا اندیشۀ دینی دچار برخورد سرد جوانان شده است؟ چرا نسبت به دین و ایمان دینی، اینهمه شک و دودلی وجود دارد؟ چرا دین از مقامِ خوبی که روزی و روزگارانی در بینِ مردم ما داشت، امروزه به پایین کشیده شده و دیگر آن خردپذیری و روحنوازی قبلی را ندارد؟
در کشور ما در طول تاریخ، هم مبارزه با بیگانهگانِ دینستیز و دینگریز وجود داشته و دارد و هم دعوت دینی و فرایند دینسازی شئوناتِ زندهگی خصوصی و جمعی در جریان بوده و هست. اما این موج دینگریزی و طفره رفتن از زیر بار مسوولیتهای دینی از کجاست؟ چه سری و اسراری در دینگریزی و دینستیزی جوانانِ ما نهفته است؟
کثیری از دانشمندان قدیم و جدید، انسان را تختبندِ دهها قیدوبندِ مابعدالطبیعی، طبیعی، بیرونی و درونی دانسته و آدمی را در مؤمن بودن و کافر بودن و خوب بودن و بد بودن، غیرمختار و فاقد اراده میدانند. این عده به این باور اند که انسانها همانگونه که در خصوص رنگ پوست و چشم و موی خود، خواستی و ارادهیی و قدرتی و انتخابی و دخالتی نداشتهاند، در امر تدین و دینداری و دینستیزی و دینگریزی خود نیز فاقد خواست و اراده و قدرت و انتخاب و اختیار اند. در واقع، ما انسانها عروسکهای رام و ملایمی هستیم در دستانِ دهها عامل و باعث بیرونی و درونی و مابعدالطبیعی و طبیعی. روح این مطلب را میتوان در این سخنِ «پل قدیس» به خوانش گرفت: «میخواهم کار درست و خوب انجام دهم، اما قادر نیستم. سعی میکنم کار گناهآلودی انجام ندهم، اما بیاختیار گناه میکنم». (کتاب مقدس، رومیان، باب ۷/ آیت ۱۸)
اندیشۀ جبرگرایی در جهان اسلام هم طرفداران و نظریهپردازانی داشته است. جعد بن درهم و شاگردش جهم بن صفوان، بنیانگذار مکتب جهمیه، بهشدت جبرگرا بودهاند و هیچگونه اراده و اختیاری برای آدمی قایل نبودهاند. از جهم بن صفوان نقل میکنند که میگفت: «انسانها بر هیچ کاری قادر نیستند و استطاعت دربارۀ انسانها معنی ندارد و آدمی در افعال و اعمال خویش، فاقد قدرت و اراده است و جبر بهکلی بر او حاکم است و خداوند همانگونه که آفرینندۀ حرکات برگِ درختان و جمادات است، آفرینندۀ حرکات اعضا و اندام انسانها نیز میباشد و نسبت دادن کارها به انسانها همچون نسبت دادن حرکات و کارها به جمادات صرفاً به شیوۀ مجازی است… و انسانها در مسیر قضا و قدر الهی قرار گرفتهاند و بدون اینکه خود اختیاری داشته باشند، کارهای خوب و بد را انجام میدهند»(سیری تحلیلی کلام اهل سنت از حسن بصری تا شیخ ابوالحسن اشعری، صفحۀ ۳۶، تألیف ملا عبدالله احمدیان). و حکیم عمر خیام هم میگفت:
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردنِ من نزد عقلا سهل بود
می خوردن من حق ز ازل میدانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود.
خالقیت خدا و قدرت مطلقِ خدا و علم مطلقِ خدا و اراده و مشیتِ خدا و قضا و قدر برگشتناپذیر خدا، دلایل و مبانی نظری طرفداران این نظریه «جبرگرایی» را تشکیل میدهند و میسازند.
کسانِ دیگری هم بودهاند و هستند که ارادۀ خدایان و ارواح نیاکانِ ما و… را در سعادت و شقاوت و گلگونرخی و نگونبختی آدمیان دخیل دانسته و آدمی را بازیچۀ رام و آرامی در دستانِ این موجوداتِ ماورائی و مرموز میدانستهاند. به باور این دسته از آدمها، تنها خداوند نیست که سرشت و سرنوشتِ ما را رقم میزند، بلکه خدایان بیشمارِ دیگری نیز هستند که در کنار ارواح نیاکانِ ما و در جنب موجوداتِ دیگر ماورایی طبیعی، سرشت و سرنوشتِ ما را می سازند و میپردازند.
اما با طلوع و ظهور دورۀ رنسانس و پیدایش علوم و فلسفههای جدید و کشف قوانین طبیعت و تسلط بر طبیعت و تسخیر فضا و گسترش صنعت و تکنولوژی و انفجار اطلاعات، آدمی آهستهآهسته از دستان آهنینِ خدا و خدایان و موجودات ماورایی رهایی پیدا کرد. اما اسیر جبر اجتماعی و طبیعی و ژنتیکی قرار گفت. درست است که دیگر خدایان و موجوداتِ ماورایی سرشت و سرنوشتِ انسانها را رقم نمیزنند، اما قوانین صلب و سخت اجتماعی و طبیعی و سازوکارهای ژنتیکی سرشتساز و سرنوشتسازِ ما آدمیان اند. «ما فکر میکردیم سرنوشت و تقدیر ما در اخترهای ماست، اینک ما میدانیم که به میزان زیادی سرنوشت و تقدیرِ ما در ژنهای ماست» (جیمز واتسون، برندۀ جازه نوبل). و «سخن گفتن از «جبرگرایی ژنتیک» یا گفتن اینکه «همه چیز در ژنها است» فرض و تصور کردنِ این امر است که تأثیرات ژنتیکی تغییرناپذیرند و سرنوشت غیرقابل اجتنابِ ما آن است که طبق همان برنامهیی که دی.ان.ایِ ما برنامهریزی کرده است، عمل کنیم. نتیجۀ روانشناختی جبرگرایی ژنتیکی واضح است: آنچه که ما تصور میکنیم آزادی و اختیار شخصی است، تنها یک توهم است. نتیجۀ اخلاقی جبرگرایی ژنتیکی نیز واضح است: ما مسوول آنچه که انجام میدهیم نیستیم؛ ژنهای ما مسوول اند… ژنهای من را سرزنش کن، نه من را» (بازی در نقش خدا؟ جبرگرایی ژنتیک و آزادی و اختیار بشر/ تدپیترز؛ ترجمۀ عبدالرضا سالار بهزادی: تهران، نشر نی ، ۱۳۸۶، صفحات ۴۵ و ۴۷).
بر اساس نظریۀ «جبرگرایی»، پرسش از اینکه چرا انسانها و در اینجا جوانان، دینگریز و دینستیز شدهاند، در واقع پرسش بیمعنایی است. انسان فاقد قدرت و اختیار و انتخاب که نمیتواند خوب باشد یا بد و همچنان نمیتواند ایمان را برگزیند یا کفر را. بنابراین، اگر سوالی است و اگر ملامتی است و اگر سزا و جزایی است، در واقع، متوجه خود انسان و جوانان نیست. آنها کسی نیستند و کاری نکردهاند.
اما کسانی که باورمند به نظریۀ «جبرگرایی» نیستند و انسان را آزاد و مختار میدانند، عوامل دیگری را در بیمهری آدمیان نسبت به دین و مذهب برجسته و مؤثر میدانند.
عدهیی به این باورند که ادیان مجموعهیی از آگاهیهای کاذب و وارونه است. هیچ حقیقتی و واقعیتی در دلِ ادیان وجود ندارد. نه خدایی وجود دارد و نه پیام الهییی، نه مبدایی در کار است و نه معادی، نه پاداشی ما را بدرقه میکند و نه کیفری ما را تهدید. آنها معتقدند که ادیان ساخته و پرداختۀ خود انسانهاست. یک عده افراد ثروتمند و قدرتمدار آمدند و جهت رام ساختن تودۀ مردم، یک سلسله آموزهها را به خورد آنها دادند و به آنها طوری فهماندند که گویا خدایی وجود دارد و آن خدا خواسته است هرکس را مناسب حالش در وضعیتی قرار دهد. بنابراین، هرکس به اساس خواستِ خدا همان شده است که هست و هیچکس نباید از قضاء و قدرِ برگشتناپذیر خدای قادر، قاهر و کوبنده سرپیچی نماید و اعتراض بردارد. تودهها هم که در یک زندهگی پست و حقیرانه قرار داشتند، بهخاطر توجیه زندهگی پست و زبوبانۀ خود و بهخاطر غلبه بر وحشت و ترس غریبهگی و تنهایی، این آموزههای خرافی را پذیرفتند و گمان بردند که این خدای قادر، عادل و حکیم از ما دستگیری خواهد کرد و اینهمه کاستیها و پستیهای زندهگی ما را جبران خواهد نمود. بنابراین، به تعبیر مارکس، دین افیون ملتها و تودههاست. «مذهب، آه مخلوقِ مورد فشار و لطف دنیایِ بیقلب و روح شرایط بیروح و تریاکِ توده است» (کارل مارکس) و «خدا از لحاظ تاریخی و اجتماعی، عبارت از افکار بغرنجی است که که اولاً ناشی از جهل بشر به قوای طبیعی و ثانیاً ناشی از فشار طبقات میباشد» (لنین). بر اساس این باور، علت اینکه جوانان نسبت به آموزهها و ارزشهای دینی و مذهبی متردد و بیاعتنا شده اند این است که جوانان درک کردهاند که ادیان جز تودۀ بههم انباشته شده از اندیشهها و باورهای کاذب، خرافی، خیالی و غیرواقعی چیزِ دیگری نیستند.
Comments are closed.