احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حیـدر حمید/ دوشنبه 27 عقرب 1397 - ۲۷ عقرب ۱۳۹۷
بخش دوم و پایانی/
۵- سعۀ صدر و مردمداری
باری در جایی نوشته بودم، «برایم همۀ زندهگی او جالب بوده است، اما سعۀ صدر و آغوشِ بازِ او بیش از سایر صفات او کشندهتر بوده است. او آغوشی دارد به وسعت آسمان. در آغوش او همه جای میگیرند؛ صوفی با زُلفان فروهشتۀ خود، تبلیغی با بُروتهای تراشیدۀ خود، سَلَفی با پاچههای ورمالیدۀ خود، اِخوانی با ریشِخطکردۀ خود، تحریری با یکدندهگی خود، سَیفی با سرتُنبهگی خود، بیسواد با سادهگویی خود و باسواد با ادبورزی خود.» همه او را از خود میدانند و با او و در نزد او احساس بیگانهگی نمیکنند. رنج، اندوه، استیزه، تکروی، تکرایی و تکاوری هیچ محلی از اعراب در جملۀ اندیشه و فکر او ندارد. او با همه یکسان برخورد میکند و به همه به یک چشم مینگرد. او مرد بخشندهیی است، بخشش او مهربانی و دوست داشتن است. در جمع، وقتی دیگران صحبت میکنند، او دقیق و پیوسته گوش میدهد و وقتی نوبت او برسد، با تأمل و اندیشه سخن میزند. وقتی سخنی تازه و یا مخالف بشنود، تازه میشود و گل شوقش میشگفد؛ از گوینده شرحِ بیشتر و توضیح کاملتر میخواهد. نه اهل رنجیدن است و نه هم اهل رنجاندن، بلکه اهل دوستداشتن و دوستیپروردن است. نشده است که به ملاقات او کسی رفته باشد و پیشتر از خود، خیلِ انبوهِ از مراجعین را ندیده باشد. همیشه محضر او با وجود انسانهای مختلف و با اندیشههای متفاوت گرم بوده است. این گرمی و خلوص، نمایانگر اندیشههای سالم و سفید او است که همهگان با آن احساس همدلی و دلگرمی میکنند.
۶- پاکی و پارسایی
در روزگار کنونی، پاک و پارسا ماندن از دشوارترین امور زندهگی بهشمار میرود. بهسختی میتوان افرادی را سراغ کرد که هم پاک باشند و هم پارسا. پاکی و پارساییشان به هیچ رنگی آلوده نشود و فضیلتمندانه به این فضایل برین اخلاقی ارج بگذارند. او با سپری کردن هشت دهه از زندهگی، سُتره و پاکیزه از کجوتابهای زندهگی بهدرآمده است. در کنار جائران و جابران نایستاده و گوهر ارزشناک دانش و اندیشه را زیر پای خوکِ جاه و جایگاه سرنبریده است. با پایداری و بردباری، زندهگی کرده و آنچه از عارفان و عالمان فراگرفته، متعهدانه در خدمت دوستداران اندیشه و دانش گذارده است. قلمِ او که به عنوان سلاح برندۀ او تلقی میشود، هماره در راستای فضایل برین انسانی به کار رفته و سعی ورزیده تا بهوسیلۀ آن، خوابرفتهیی را بیدار و به گِلنشستهیی را نجات دهد. نوشتهی زیر که در قالب حکایتی سامانیافته است، این جلوۀ برین را آینهدار است.
«شمسالدین بدخشانی را حکایت کنند که بازاری رفت تاچیزی خرد. نمکی گرفت و برخرکی گذاشت و به خانه برگشت. بهارگاه بود. سیاه ابری برخاست. رعد به غُرش آمد و برق به درخشش. بارانی شدید ریختن گرفت و طوفانی در صحرا بهراه افتاد. سیلاب خرش را برد. نمک آب گشت. بیچاره به غاری پناه برد تا از باران در امان بماند و غریوِ رعد، گوشی ندرد و لمعان برق، نور چشمی نرباید؛ لکن هر لمحه برق فزونی میگرفت و رعد به بلندی میگرایید. وحشت همهگانی شد و آرامش از بدخشانی رخت بربست و با خدای به نجوا پرداخت و به همان لهجۀ عامیانه گفت:
خِدایا!
خرکم را کُشتی و نمکم را شُستی و چراغانی داری تا شمسالدین را بیابی. به جلالت قسم که تا سپیده دم، درینجا به سر برم و قدمی از غار بیرون ننهم تا باران از ریزش بماند و برق از درخشش و کَوس رعد بدرّد و بدخشانی ازین ورطه، جان بهسلامت برد.
آری، به فروشگاه دنیا آمدیم با متاع گرانبهای عمر تا چیزی بخریم و به خانۀ آخرتمان ببریم. سرمایۀ حیات را در بازار از دست دادیم و کالای لیلامی ما را طوفانها ببردند و رعد و برقها، دیده و گوش ما را بربودند. به هر غاری که پناهنده شدیم، طمأنینت و امنیتی بهدست نیامد. نمیدانم چکارهایم و پایان امر چگونه خواهد شد؟!»
۷- ذهن نقاد و فکر وقاد
نجیبی، ذهنی نقاد و فکری وقاد دارد. ناقدانه به مسایل مینگرد و موشکافانه قضایا را بررسی میکند. پسِ پشت احکام و فرایض دینی، به نِکات برخاسته از مقاصد آن مینگرد و غایات آن را با تعابیر دلکش و زیبا به سلک تعریف درمیکشد. به تاریخ و موضوعات تاریخی دقیق و با تأمل مینگرد و از میان ردهها و رگههای آن، درسهای بلند و ثمربخشی به خوانندۀ خود عرضه میدارد. او به همان سان که «ریشِ دراز» فقیهان بیفقاهت را به بوتۀ نقد میکشد، «بروتِ بلند» دانشمندان بیدانش را نیز بر جوخۀ نقد فراز میکند. در دو نوشتۀ زیر، قسمتی از آن روح نقادی و وقادی ایشان جلوهگر شده است.
«برادر من، برادر جوانِ من!
نه از ریشِ دراز ما چیزی ساخته شد و نه هم از بروت بلند شما. ازین هر دو رشتهیی بهدست نیامد که بدان گریبان دریدۀ زندهیی را بدوزند و یا کفن بههمریختۀ شهیدی را ببندند. نه عبای من قطعۀ پیوندی به جامۀ کهنۀ یتیمی شد و نه هم کالر و نیکتایی تو نخی بهدست شکستۀ فقیری. هر دو مان مسؤول جامعهایم و ملامتْ نزد ملت. نه صدای گرفتۀ منبر من خوابیدهیی بیدار کرد و نه هم ندای رسای بلندگوی تو. نه تعویذ من دوای مریضی شد و نه هم نسخۀ تو شِفای بیماری بهبار آورد. نه در حوزۀ ما درسی است به نفع بینوایان و نه هم در دانشگاه شما مضمونی برای رهایی درماندهگان. پس چاره چیست و راه نجات در کجا؟ نه ارتجاعی در من و نه هم انحرافی در تو. هدف مشترکی داریم و در آرمان متحدیم و آنهم خدمتی به مردم ما. پس بیا در کنار هم بنشینیم و دستها بههم بدهیم و نیروی فکری و توان جسمیمان را بهکار بیندازیم تا بیابیم گوهری که میجوییم. سفینۀ حیات را از این اقیانوس متلاطم و موّاج به ساحل نجات سوق دهیم. به آرزوی چنین روزی بهسر میبرم و به دریافت چنین مطلوبی دقیقهشماری مینمایم.»
«کلمات الفاظیاند موضوع بر معانی، هر لفظی را مفهومی است و هر اسمی را مسمایی. بار اول، مستعمل بر موضوعات و مرتبۀ ثانی بر اساس تناسب و وجودِ علایق. در غیر اینصورت – یعنی بدون وضع و علاقه و تناسب – استعمال لفظ از نظر ادبی حرام و ستمی است که بر الفاظ وارد میشود. مثلاً قند را کلوخ نامیدن و یخ را گرم گفتن و سپید را سیه نام نهادن، در هیچ زبانی درست نیست و استعمال مذکور امری است مذموم و ظلمی است بر بیزبانی که وکیل مدافعی ندارد و دفتری برای دفاع از حقوق او در هیچ دبستانی و در هیچ فرهنگستانی نگشودهاند و اینکار امری است برای تقدیم کالاهای نادرست در بازار اجتماع و جعل و فریبی است در جامعۀ ناآگاه. مثل اینکه برای مریض ناآشنا به ادویه، چیزهایی به نام شربت و قُرص و ویتامین به غرض تزریق بدهند، بهجای اینکه به صحت برسد، مریضیاش زیادت یابد. بدبختانه که امروز این کار ناروا جواز یافته واین امر غیرمقبول، کسب قبول نموده است. قارون را هارون مینامند و فرعون را کلیم میخوانند و هامان را عثمان خطاب میکنند. به چنگیز لقب عدالت میبخشند. زهرمار را به نام آب حیات میفروشند و دَهچهرهگان مفسد را عنوان مصلح میدهند و آنانی را که در مکتب انسانیت و دانشکدهی آدمیت الفبایی نخوانده و به ابجدی آشنایی ندارند، رهبر و راهنما لقب میدهند و کلماتِ طیبات قدسی سمات شیخالحدیث والتفسیر و اسامی بامعنا و زیبای داکتر و ماستر بهقدر لیلامی و بازاری شده است که حکم پوستین را در تابستان و مرتبت یخ را در زمستان بهخود گرفتهاند و هر کاغذ مهمور بیسندی را سند و هر مجعولی را مقبول میخوانند. پشت میز درس کِه نشسته و تختههای دانشکدهها را چه کسی سیاه مینماید و بر منابر، چه کسی به نام سخنگوی دین و مدافع سنت جای گرفته و در دفاتر، قلم به دست کیست؟ ماده و معنی، جسم و روح، حقیقت و مجاز، حلال و حرام، سپید و سیاه و چوکی و مقام، همهوهمه در اختیار جلالتمآب جناب مستطاب عالیجناب دالر قرار گرفته و رهبریت جهان معاصر در کف با کفایتشان نهاده شده. بههرجای که میخواهی قدم بگذاری و یا به منزلتی و مرتبتی برسی، بدون امضای دالر ممکن و متصور نیست و به هر کشوری که ارادۀ سفری داری، گذرنامهات را باید در سفارتخانۀ دالر و کنسولگری جنابشان ببری که ویزه نمایند. بدون دالر خاکی بهسر بهپاش و تپانچهیی بر رخساره بزن و پای به دامن به پیچ و بر ویرانههای انسانیت گریه نمای و در انتظار سپیدهدمی بنشین.»
۸- نجیبی و شاعری
باری از ایشان شنیدم که میگفتند از جوانی گهگاهی تفنناً شعر میسرودم اما برای گردآوری و تدوین آن فکری برنداشتم. غالب نوشتهها و نامههای ایشان با شعر همراه است. هرچند قسمت اعظم آن اشعار از خود ایشان نیست، اما در جایجای آن یادداشتها، اشعار خود ایشان نیز به چشم میآید. در مجموعهیی که با نام «صد شاعرِ معاصر هرات» تهیه شده است، نام ایشان نیز در صدر آن جای گرفته و شعر زیر به عنوان نمونهیی از اشعار ایشان درج شده است.
شدم مریض و دو چشمم به راهِ یاران است
چو کشتِ دیمه که در انتظار باران است
به نزدِ اهل خِرد صحبتِ خِردمندان
چو نسخهیی که ز حاذق دوا و درمـان است
ولیک وضع زمان قابل تحمل نیست
که هرکه ره به دوپا رفته باشد انسان است
ظهور بشرۀ ماشی دوپای و پهن ظفر
چنین تصورِ خالی نگاه یونان است
چکیدهیی ز عناصر چو گشت صورت او
دمیدۀ زخدا طبق قولِ قرآن است
معلّمی به حقایق معظمی به ملک
خلیفهیی بهخدا، مُحسدی به شیطان است
خِرد چو ذرهشگاف است و آسمانپیما
ولی به درکِ حقیقت جهول و نادان است
شکسـتهپاست نجیبی برای خدمت خلق
گمان که دفترِ عمرش قریب پایان است
سپیده کردۀ موی و سیاه کردۀ روی
امید بسته به مـولایِ خویش رحمـان است
گــرم ببخشد و عفوم کند به رحمت خویش
بهجاســت اینکه خدا اهل عفو و غفران است
ورم به قعر جهنم برد به عدل و حساب
سزاست همچو منی را که اهل عصـیان است
غلام پیرم و مولا و مالک تحریر
خداست جلّ الهی که فضل و احسـان است
حبیب سنگدلم گرنیامدی خیر است
که نزد سنگدلان این عمل فراوان است
Comments are closed.