گزارشگر:احمـد عمران/ دو شنبه 12 قوس 1397 - ۱۲ قوس ۱۳۹۷
سالها در این کشور زیستهاند، شهروندانِ شریفِ این سرزمین بودهاند، در غمها و شادیهایِ ما صمیمانه خود را شریک دانستهاند. گاه موقعیت و وضعیتشان بسیار خوب بوده و گاه بسیار بد. در زمانهایی که کمتر بحثهای مذهبی، قومی و نژادی در این کشور پُررنگ بود، مثل همۀ شهروندان با آنها برخوردی یکسان صورت گرفته و گاه که این مسایل پُررنگ شده، از آفتِ آن به دور نبودهاند. هرگز تلاش نکردهاند که سرزمینِ آباییشان را ترک کننـد، حتا در بدترین وضعیتها. وقتی طالبان ظالمانه رنگِ لباسشان را تغییر دادند و مجبورشان کردند که رنگ نارنجی بپوشند، آرام و صبور آن را پذیرفتند و با لباسهای نارنجی در انظار عمومی ظاهر شدند. خانههایشان را به زور غضب کردند، مجبورشان کردند که این کشور را ترک کنند، اما آنها با دلی کلان و سعۀ صدر مشکلات را قبول کردند و ماندند در این ویرانکده. حتا در همین نظام که خود را متعهد به ارزشهای حقوق بشری و دموکراتیک میداند، تا بسیار وقت برایشان حتا یک کرسی در پارلمان قایل نشدند. امروز اما این اقلیت میخواهد این کشور را ترک کند. شاید همۀشان بازهم نروند و اینجا را با همۀ مصیبتها و مشکلاتش ترجیح دهند؛ ولی انکار نباید کرد که ما حقشان را تلف کردهایم. مایی که خود را مالکِ این سرزمین میدانیم و فکر میکنیم دیگرانی که در آن زندهگی میکنند، با ما مساوی نیستند!
ما برادرانِ خوبی نبودهایم، ما همشهریانِ خوبی نبودهایم، این را باید اعتراف کنیم. وقتی گروههای دهشتافکن در ننگرهار بر آنها حمله کردند و جان یگانه نامزد انتخاباتیشان را با جمعی دیگر گرفتند، بازهم بدون گلایه و شکوه حاضر شدند که نامزد دیگری را پیشنهاد کننـد. در غمهای این کشور همواره شریک بودهاند. وقتی مصیبتی بر دیگران رفته، حتا از برگزاری روزهای خوشیِ خود صرفنظر کردهاند و گفتهاند که وقتی دیگران زخم داشته باشند، ما چگونه جشن بگیریم. اما ما حتا حاضر نشدیم بر مُردههایشان ادای احترام کنیم، ولی آنها در غمهای ما گریستند!
هنوز اشکهای انارکلی هنریار یگانهبانوی هندوباورِ این کشور که عضویت مجلس سنا را دارد، در غمِ از دسترفتهگانِ کنری در صحن مجلس سنا از خاطرم نرفته است. او چنان از عمقِ دل گریست که هرگز چنان اشکهای روانی را به خاطر نداشتهام. بسیاری از شهروندان افغانستان وقتی به هند میرفتند و گاه با مشکلی روبهرو میشدند، میگفتند که سیکها و هندوهای افغانستانی به کمکشان میشتافتند و در برابر پولیس هند از آنها حمایت میکردند و گواهی میدادند: ما برادرانِ یکدیگریم و از یک خاک و از یک دیاریم. اما امروز حرفوحدیثهایی در رسانهها به گوش میرسد که گویا به دلیل مشکلات امنیتی که برای این اقلیتِ شریفِ کشور به وجود آمده، کشور کانادا حاضر شده است که آنها را در آن کشور اسکان دهد. آیا با رفتنِ آنها دل ما آرام میگیرد؟ آیا فکر نمیکنیم که عضوی از تنِ خود را از دست میدهیم؟ چرا اینهمه قسیالقلب شدهایم؟ چرا قدرِ یکدیگر را نمیدانیم و فکر نمیکنیم که این کشور همانقدر که به هر یک از ما تعلق دارد، به آنها نیز تعلق دارد؟ این «ما» و «دیگران» از چه زمانی در میان ما به وجود آمد؟
یادم هست روزی به دیدار مسعود خلیلی آن یار عزیزِ قهرمان ملی رفته بودم. از هر دری سخنی به میان آمد؛ او به گرمی و لطافت شعر خواند و به زیبایی و صمیمیت قصه کرد. ناگهان در بحبوبۀ صحبتها، حرف و حدیثی از زمان وارد شدنِ مجاهدین به کابل مطرح شد. آقای خلیلی از قهرمان ملی کشور صحبت کرد. آقای خلیلی گفت وقتی قهرمان ملی کشور شهید احمدشاه مسعود به کابل وارد شد، از وضعیت بسیار ناراحت بود. از آنچه که اتفاق میافتاد و نمیتوانست برای متوقف کردنِ آن کاری انجام دهد، رنج میبرد. او گفت: «یکوقت قهرمان ملی از من پرسید که دوستان بینالمللی ما کجا هستند، چرا در چنین وضعیتِ بغرنج و ملتهبی ما را تنها گذاشتهاند». آقای خلیلی گفت که من هیچ پاسخی برای چنین پرسشی نداشتم. او گفت برای من نیز جالب بود که چرا پس از پیـروزی مجاهدین، جهان افغانستان را تنها گذاشت. بعد آقای خلیلی گفت که قهرمان ملی از خانۀ پدریام پرسید و گفت که آن را پس گرفتهای یا خیر. آقای خلیلی میگوید در پاسخ قهرمان ملی گفتم که هیچ از خانۀ پدریام در کارتۀ پروان خبر ندارم. سپس قهرمان ملی به او میگوید که برو یک بار از خانهات خبر بگیر و ببین که در دستِ کی است. آقای خلیلی میگوید با تنی چند از محافظان قهرمان ملی به خانهام در کارته پروان رفتم. وقتی دروازه را زدم، یکی از برادرانِ هندوباور دروازه را باز کرد. در کنارش دخترک خردسالی نیز با او آمد. او وقتی ما را دید، به پدرش گفت که «ما را میکشند!». آقای خلیلی میگوید دخترک را به آغوش گرفتم و گفتم خیر ما کسی را نمیکشیم. بعد به گفتۀ آقای خلیلی، پدر دختر گفته که خانه را به کرایه گرفته است و نمیداند این خانه واقعاً از شماست. آقای خلیلی میگوید به آن هموطنِ هندوباور گفتم که تا هر چقدر وقت میخواهی اینجا زندهگی کن و دوباره پیش قهرمان ملی برگشتم.
آقای خلیلی میگوید که قهرمان ملی به محض دیدنِ من پرسید که خانهات را پس گرفتی. آقای خلیلی میگوید که در پاسخ آنچه را که اتفاق افتاده بود و دیده بودم، به آمر صاحب تعریف کردم. ناگهان چهرۀ آمرصاحب درهم شد، چینی بزرگ روی پیشانیاش ظاهر شد و آن را با دو انگشت گرفت. دیدم چشمانش غرق اشک شده است. گفتم چه شد آمرصاحب؟
آمرصاحب در میان بغض و گریه گفت: وای به حالِ ما که یک هموطنِ ما چنین از ما بترسد!
اقلیتِ هندوباور و سیکِ کشور با جود همۀ این مشکلات حتا در آن زمان کشور را ترک نکردند، اما این بار چه خواهد شد؟ آیا سنگدلیها و جفاهایِ ما امروز سبب رفتنِ دایمیشان از این کشور خواهد شد و لکۀ ننگِ تاریخی بر جبینِ ما خواهد خورد؟
این پرسش را همه باید از خود بپرسیم و تصمیم بگیریم که چگونه کشوری میخواهیم.
Comments are closed.