راز نوشتنِ داستان‌کوتاه‌های بزرگ

گزارشگر:نویسنده: مارگارت لوک برگردان: اسو حیدری - ۳۰ جدی ۱۳۹۱

بخش دوم

ایده برای نویسنده…
به نظر من، ‌مساله این است که مردم رابطۀ ایده و داستان را درست نفهمیده‌اند. ایده هر چیزی است که محرکی برای تخیل شما است. محرکی قدرتمند که شما را به جلو می‌راند که فرایند خلق داستان را شروع کنید. هر چیزی که ذهن شما را مدتی طولانی مشغول کند که به خودتان بگویید: «فکر کنم پشت این، یک داستان وجود دارد.»
ایدۀ داستان فقط همین است. چیزی که مانع راه بعضی از نویسنده‌های تازه‌نفس است، این است که از ایدۀ اولیه‌شان توقع زیادی دارند. فکر می‌کنند کار زیادی برای‌شان انجام می‌دهد. این دسته نویسنده‌گان فکر می‌کنند این قیاس‌ درست است: «ایده برای داستان‌نویس مثل بذر است برای باغبان.»
به عبارت دیگر، فکر می‌کنند به محض این‌که نویسنده ایده‌اش را پیدا کرد، داستان خود‌به‌خود رشد می‌کند. قیاس باغبانی به این معنی است که ایده، هم‌چون بذر، هستۀ داستان است که ماهیت شخصیت‌ها، طرح و جایگاه را تعیین می‌کند. درست همان‌طور که دانه گل‌ لاله همان گل را به جود می‌آورد. یا بذر درخت بلوط، درخت بلوط به ‌وجود می‌آورد. دانه را در زمین بکار و کمی آب بده، داستان خودبه‌خود جوانه می‌زند و رشد می‌کند. این تعبیر نادرست است. قیاس بعدی نسبتاً معقول‌تر است:  «ایده برای نویسنده مثل آرد است برای نانوا.»
ایده بیشتر شبیه همان آردی است که برای پختن نان یا کیک‌وکلوچه از آن استفاده می‌کنیم. مادۀ اولیه است و کاملاً ضروری‌ست. اما باید مواد دیگری هم داشته باشید، همه را با هم مخلوط کنید و کاملاً بپزید، قبل از این‌که آمادۀ مصرف شود.
داستان ترکیبی از ایده‌های مختلف است؛ کوچک و بزرگ. هر ایده، درست مثل مواد لازم برای تهیۀ غذا، بر نتیجۀ نهایی اثر می‌گذارد و آن را تغییر می‌دهد. هنگام نوشتن داستان، درست مثل لحظۀ پختن غذا، اتفاقی شبیه فرایندی کیمیایی رخ می‌دهد. محصول نهایی چیزی بیش از ترکیب صرف مواد است و چیز کاملاً جدیدی است که اجزایش دیگر تفکیک‌پذیر نیستند.
الهام اولیۀ شما، ممکن است به هر داستانی ختم شود. موادی که به آردتان اضافه می‌کنید، تعیین می‌کند که بالاخره کیک چاکلیتی درست می‌کنید یا کیک سیب یا خامه‌یی.
منبع ایده‌ها
خمیر‌مایۀ داستان شما می‌تواند هر چیزی باشد: یک شخصیت، یک موقعیت یا یک حادثه، یک مکان خاص، یا درون‌مایه‌یی که می‌خواهید افشا کنید. این ایده‌‌ها هر از گاهی به ذهن شما خطور می‌کنند و این‌ها همه هدیۀ ناخودآگاه ماست. هر کدام از ما بیشتر از آن‌چه که فکرش را بکنیم ایده داریم. معمولاً زمانی به ذهن خطور می‌کنند که داریم به چیز کاملاً متفاوتی فکر می‌کنیم یا اصلاً به هیچ چیز فکر نمی‌کنیم. من وقتی با آب در تماسم، ایده‌ها به ذهنم می‌رسند؛ وقتی که دارم شنا می‌کنم یا شاور می‌گیرم. این بازی‌ست که ناخودآگاهِ من به سرم می‌آورد. ایده‌ها زمانی به سراغم می‌آیند که کاغذ و قلمی برای یادداشت کردن‌شان در دست ندارم.
خمیر ایدۀ داستان کوتاهم، بحران هویت، همین‌طوری سراغم آمد: «یک گفت‌وگوی یک‌خطی. درونِ گوش ذهنم شنیدم که زن جوانی از دوستش پرسید: «به نظر تو، من شبیه جسدم؟» کاری که باید می‌کردم این بود که باید می‌فهمیدم آن دو زن که بودند و چه چیزی باعث شد آن پرسش بین‌شان مطرح شود و چه پاسخی به آن می‌دهند.» کریس راجرز نویسنده، یک شب وقتی داشت سرش را روی بالش می‌گذاشت، بین خواب و بیداری شبحی داخل یک جگوار براق دید که در یک پارکینگ قدیمی پر از خرت‌وپرت بود. کریس از خودش پرسید: «این این‌جا چه می‌کند؟» و فرایند خلق داستان شروع شد.
اما مجبور نیستید همیشه منتظر ضمیر ناخودآگاه بمانید. آگاهانه دنبال ایده بگردید. زنده‌گی روزمرۀ‌تان پر از ایده است. می‌توانید آن‌ها را بین آدم‌هایی پیدا کنید که هر روز می‌بینید، جاهایی که می‌روید، اتفاقاتی که برای‌تان می‌افتند یا شاهدشان هستید و یا چیزهایی که می‌خوانید. ایدۀ داستان شما می‌تواند از جر و بحثی که با همکارتان دارید شروع شود، لحظه‌یی که خیلی دست‌پاچه شده بودید، خاطرات مادرتان دربارۀ عموی عجیبش، مکالمه‌یی که کاملاً اتفاقی می‌شنوید زمانی که در کافی‌شاپ نشسته‌اید، مقاله‌یی که در مجله‌یی می‌خوانید و باعث می‌شود از خودتان بپرسید «چرا آدم‌ها این‌طور رفتار می‌کنند؟»
همۀ ما نویسنده نیستیم، اما اکثراً قصه‌گوهای خوبی هستیم. دایم داریم قصه می‌گوییم: اتفاقات خنده‌داری که در دانشگاه رخ داد، زمانی که رفته بودیم کوه و بین دره‌ها گم شدیم. به داستان‌های خودتان گوش دهید که ماجراهایی را مرتب تکرار می‌کنید. ممکن است یکی از دوست‌های‌تان بگوید: «وای نه. باز می‌خواهی این را تعریف کنی؟» اگر ماجرایی برایت‌ان این‌قدر جالب بوده که برای همه آشناهای‌تان تعریف کرده‌اید، ممکن است داستان خوبی بشود.
همکاری: ایده‌ها در کار تیمی
واقعیت این است که به ندرت پیش می‌آید که تنها یک ایده برای نوشتن داستان کافی باشد. فرض کنیم ایدۀ خوبی سراغ دارید که از آن می‌توان داستانی عالی ساخت: ایده‌یی که دایم در در ذهن شما می‌کوبد و می‌خواهد که نوشته شود. اما چیزی که دارید صرفاً چند قطعه است: پیرزنی که سوار قطار شده، یک جمله نه چندان بدیع از یک دوست، منظره‌یی از یک خانۀ قدیمی که باید تسخیر ارواح شده باشد. خمیر‌مایه‌یی داخل ظرف منتظر است ببیند چه مواد دیگری اضافه می‌کنید.
زمانی که تصمیم گرفتید از چه مواد دیگری استفاده کنید، زمانی است که داستان شکل می‌گیرد و زنده می‌شود. داستان از زمانی شروع می‌شود که چند ایده با هم همکاری کنند. کارن کوشمن، نویسندۀ تصنیف لوسی ویپل، گفته که ایدۀ این داستان زمانی به سراغش آمد که در کتابخانۀ موزه‌یی در حوالی کالیفرنیا کتابی می‌خواند. او با آمار عجیبی مواجه شد که نود درصد مهاجرانی که در دهه ۵۰ قرن ۱۹ به کالیفرنیا مهاجرت کرده بودند، مرد بوده‌اند. این یعنی ده درصد را زن‌ها و کودکان تشکیل می‌دادند. با خودش فکر کرد، «برای یک دختر زنده‌گی در چنین شرایط سختی و در این منطقه چه‌گونه بوده است؟» خود کوشمن مهاجرت ناخوشایندی را از کشوری به کشور دیگر در سن دوازده ساله‌گی تجربه کرده بود. حالا دو ایده داشت که در هم بیامیزد، اول ایدۀ دیدگاه بچه‌یی دربارۀ یک لحظۀ هیجانی در تاریخ و نیز تجربه و احساس خودش زمانی که دختر بچه دوازده ساله‌یی بود و از محیط آشنا و راحت خانه کنده شد. وقتی این ایده‌ها با هم جفت شدند، شخصیت لوسی ویپل متولد شد.
مارگارت اتوود در مصاحبه‌یی رادیویی گفت که بسیاری از داستان‌هایش از چند سوال شروع شدند. یکی از پرسش‌هایی که از خود پرسید این بود که «اگر مدیریت امریکا را در دست داشته باشی، چه می‌کنی؟» و سوال دیگر این بود: «اگر جای زن در خانه نیست، چه‌گونه می‌توانی زمانی که نمی‌خواهد برود او را به آن‌جا برگردانی؟» هرکدام از این سوال‌ها این قابلیت را داشت که داستانی پیچیده بسازد. اما وقتی اتوود این دو را در هم آمیخت، فرایند داستان‌نویسی با اشتیاق شروع شد و نتیجه‌اش رمانی شد به نام قصه آن زن خدمتکار.
قصه ساختن: بازی «چه می‌شود اگر…»
نویسنده‌ها تمرینِ قصه‌سازی می‌کنند. به آدم‌ها، جاها و موقعیت‌های مختلف نگاه می‌کنند و از خود می‌پرسند که این‌ها چه پتانسیل نمایشی چشم‌گیری می‌توانند داشته باشند.
ذهن ناخودآگاه مدام به شما اشاره می‌کند که از کجا شروع کنید. هر وقت چیزی به اندازۀ کافی ذهن شما را قلقلک داد که به خودتان بگویید: «این جالب است…» یا «عجیب است…» بیان‌گر این است که این‌جا ایده‌یی برای یک داستان وجود دارد که منتظر است شما کشفش کنید. گام بعدی این است که فکر کنید «چه می‌شود اگر…» این را بازی کنید تا احتمال‌های متعدد را بررسی کنید.
فرض کنید در کافی‌شاپی نشسته‌اید. ناگهان متوجه خانم جوانی می‌شوید که یک ساعتی است کنار پنجره نشسته است، با کاپوچینویش بازی می‌کند و بی‌صبرانه ساعتش را نگاه می‌کند. موضوع از چه قرار است؟
چه می‌شود اگر منتظر محبوبش باشد؟ چه می‌شود اگر مرخصی ساعتی گرفته باشد و ریسک عصبانیت رییسش را به‌جان خریده باشد؟ چه می‌شود اگر متاهل باشد و دزدکی به ملاقات محبوبی آمده باشد و اتفاقاً مادرش در همان حوالی قدم بزند و او را از پنجرۀ کافی‌شاپ ببیند؟ چه می‌شود اگر همان‌وقت طرف هم از راه برسد؟ یا اصلاً نیاید و زن بخواهد بداند چرا؟
یک سناریوی دیگر: چه می‌شود اگر زن فهمیده باشد، شرکتی که برایش کار می‌کند کلاه‌بردار است؟ چه می‌شود اگر با یک کارآگاه قرار گذاشته باشد که به چنین پرونده‌هایی رسیده‌گی می‌کند؟ چه می‌شود اگر آن چادر سبز، علامتی باشد که کارآگاه تشخیصش بدهد و بکسی که کنار میزش گذاشته، پر از مدارکی باشد که کلاه‌برداری را ثابت کند؟
می‌توانید «چه می‌شود اگر…» را هر جایی بازی کنید. مثلاً در فرودگاه وقتی هواپیما تاخیر  دارد، چند تا از مسافرها را انتخاب کنید: مردی که دریشی پوشیده و روی میزش قوز کرده، یا شاید، دختر مو قرمزی که دارد یک گیلاس قهوه می‌خورد، چرا دارند به این سفر می‌روند؟ چه چیزی در مقصد منتظرشان است؟ تاخیر هواپیما چه تاثیر منفی روی زنده‌گی‌شان خواهد داشت؟
در صف سوپر‌مارکت به خانمی نگاه کنید که پشت سر شماست و نوزادی را روی چرخ خریدش گذاشته است. کجا زنده‌گی می‌کند؟ چه کسی آن‌جا منتظرش است؟ چه می‌شود اگر به خانه برود و ببیند که همسرش در خانه بوده است، در حالی‌که باید سر کار باشد؟ اما وقتی او رسیده، رفته است؟ بعد متوجه بشود که یادداشت رمزداری روی میز غذاخوری است؟
هر روز حجم زیادی از ایده‌های داستانی در خانۀ شما را می‌زنند. مثلاً در روزنامه، مقالۀ جالبی انتخاب کنید و «چه می‌شود اگر…» را بازی کنید. قرار نیست از ماجرای واقعی داستان بسازید، یا آدم‌های واقعی را به شخصیت داستانی تبدیل کنید. کاری که باید بکنید این است که از موقعیت موجود، ماجرای کاملاً متفاوتی بسازید. یا ممکن است بعد از خواندن راس‌های مطلب بازی را شروع کنید.
مثلاً فرض کنید روزنامه تیتر زده که «مامور دولت امریکا به جرم جاسوسی در امریکا متهم شد.» متن خبر را نخوانید و بگذارید قوۀ تخیل‌تان به کار بیافتد. آن فرد کیست؟ چه چیزی باعث شد جاسوس شود. اما چه می‌شود اگر اشتباهاً محکوم شده باشد و گناهکار نباشد؟ چه می‌شود اگر اشتباهاً به جای فرد دیگری دستگیر شده باشد؟ چه می‌شود اگر رییسش او را وارد این درگیری کرده باشد؟ چه می‌شود اگر در اصل جاسوس دوطرفه باشد؟
برای این‌که تخیل‌تان واقعاً تقویت شود، سعی کنید برای هر فرد، مکان یا موقعیت، سه سناریوی مختلف طرح کنید و «چه می‌شود اگر…» را بازی کنید.
عناصر اصلی داستان
حالا که ایده‌یی برای داستان‌ دارید، بیایید تعریف دوم را مرور کنیم و واژۀ «طرح شده» را بررسی کنیم. تعریف اصلاح شدۀ ما می‌تواند این باشد: داستان‌ کوتاه «روایت کوتاهی است که در آن نویسنده، عناصر شخصیت، جدل، طرح و جایگاه را هنرمندانه درهم می‌آمیزد تا خواننده را سرگرم، جذب و آگاه کند.»
این چهار عنصر و ترکیب هنرمندانۀ آن‌ها، اجزای اصلی همۀ داستان‌های کوتاه‌ را تشکیل می‌دهند ـ همان بوره، تخم مرغ، وانیل و خامه‌یی است که با هم مخلوط می‌کنید تا نان یا کلوچۀ خوش‌مزه و مطبوعی به‌دست بیاید.
شخصیت‌ها: ایدۀ اولیۀ شما هرقدر هم که جذاب باشد، تا شخصیت‌های تخیلی خلق نکنید و ایده را به آن‌ها تحویل ندهید، ایدۀ شما جان نخواهد گرفت. داستان از راه انگیزه‌ها، رفتار‌‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها شکل می‌گیرد. برای این‌که داستان واقعاً خوبی بنویسید، نه تنها باید از آوردنِ شخصیت‌های کلیشه‌یی دوری کنید، بلکه بگذارید شخصیت‌های‌تان نفس بکشند، به اندازۀ شما و خواننده‌تان پیچیده و زنده باشند. فصل دوم به شما می‌گوید چه‌گونه این کار را بکنید.
جدل: جدل خون‌حیاتِ داستان شماست که در آن جریان دارد و انرژی می‌بخشد. جدل داستان را به جلو می‌راند و مساله‌یی را مطرح می‌کند که قرار است در طی داستان حل شود. در واقع شخصیت‌ها با واکنشی که در برابر جدل داستان نشان می‌دهند، خود را لو می‌دهند؛ انگیزه‌ها، نقطه‌ضعف‌ها و نقطه‌قوت‌ها‌ی‌شان را.
طرح و ساختار: ساختار داستان مثل چهارچوب خانه یا استخوان‌بندی بدن است. سازمان‌بندی می‌کند و به اجزای پراکنده، هماهنگی می‌بخشد.
زمانی که فهمیدید شخصیت‌های‌تان کدام‌ها هستند و چه جدلی را تجربه می‌کنند، نوبت آن می‌رسد تصمیم بگیرید آن‌ها را به چه ترتیبی کنار هم بچینید. ابتدا، وسط و انتهای داستان را بشناسید. هر چند راه‌های مختلفی برای آرایش داستان وجود دارند.
جایگاه و فضا: جایگاه (زمان و مکان) داستان زمینه‌یی برای شخصیت‌ها و ماجرای داستان فراهم می‌کند. نه تنها زمان و مکان را مشخص می‌کند، بلکه بر شخصیت‌ها و آن‌چه که برای‌شان رخ می‌دهد، تاثیر می‌گذارد. بر خواننده هم تاثیر می‌گذارد. زمانی که جایگاه واضح باشد و فضای داستان با لحن و حالت داستان هم‌خوانی داشته باشد، خوانندۀتان را درست وسط داستان می‌آورید و درگیری خواننده را با داستان‌تان بیشتر می‌کنید.
صدای روایت: چهار عنصر اول چه کسی، چرا، چه، چه وقت و کجای داستان را تعیین می‌کنند. عنصر پنجم چه‌گونه‌گی بیان است؛ یعنی همان روش هنرمندانه‌یی که داستان را نقل می‌کند.
واژۀ «صدا» همۀ انتخاب‌های داستان را در زمینۀ زبان، و سبک داستان در بر می‌گیرد. هم‌چنین دیدگاه منحصر به فردی که هر نویسنده‌یی در آثارش دارد. اگر پیش می‌آمد که همینگوی و فاکنر یک داستان را می‌گفتند، حاصل دو داستان متفاوت می‌شد چرا که هرکدام صدای خاص و قوی خود را دارند.
چه تازه‌کار و چه حرفه‌یی، هر نویسنده‌یی صدای خاص خودش را دارد، حتا اگر این کار را آگاهانه انجام ندهد. نویسندۀ مبتدی سعی می‌کند صدای دیگری را قرض بگیرد، اما این صدای عاریه‌یی همان‌قدر می‌تواند مناسب باشد که دریشیِ عاریه‌یی. یکی از علایم رشد مهارت نویسنده، این است که سعی دارد «به روش خودم» بنویسد و با دقت و ملاحظۀ این کار را بکند.
نشستن برای نوشتن
بسیار خوب، ایده‌هایی برای نوشتن دارید و چند روش سراغ دارید که آن‌ها را کنار هم بگذارید. حالا نوبت به مرحلۀ اصلی می‌رسد، این‌ها را بنویسید. هم‌چنان که قلم به دست نشسته‌اید یا دست‌های‌تان روی صفحه‌کلید است، این چهار نکتۀ مهم را به‌خاطر داشته باشید.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.