گزارشگر:دکتر زلمی نشاط/ شنبه 1 جدی 1397 - ۳۰ قوس ۱۳۹۷
پیش درآمد:
دو یادداشت از دو عزیز از کابل به دست آوردم و هردو بزرگوار نظر من در موردِ ایجادِ احتمالی شورای سرتاسر تورانیان افغانستان جویا شده بودند. همچنان در فیسبوک هم بحثهایی در مورد این موضوع به چشمم خورد. خواستم به این دو بزرگوار نظرم را ارایه کنم. میخواهم با دوستان نیز نامهام را به اشتراک بگذارم، چون موضوع مطرح شده مسألۀ خصوصی نیست؛ بلکه بحث عمومی و خیلی هم سیاسی است.
شورای سرتاسر توانیان افغانستان:
در یک کلام من مخالف ایجاد درز و اختلاف هرچه بیشتر در «کلان-هویت» ما هستم. زبان و فرهنگ فارسی و این سرزمین، «کلان-هویت» ما میباشد. به بیان دیگر، این زبان و این فرهنگ عظیم نه مالِ میراثی تاجیکها و نه از آنِ تُرکها است و نه هم از کُرد و لور و کسی دیگری. این فرهنگ و این زبان مالِ مشترک همهیی اینها و تعداد بیشمار دیگری نیز میباشد، چون از نگاه تاریخی، همه در امر رشد و پُربارسازى این فرهنگِ بزرگ سهم خود را ادا کرده اند.
من در مورد ایجادِ هویتهاى قومی در افغانستان –در پژوهشی تحت عنوانِ «تبارشناسی ایجادِ هویتهاى قومی در افغانستان»– در ۱۵۰ سال اخیر پژوهشِ مفصلى انجام دادهام. نتیجۀ تحقیق من این است که هویتهاى کنونی در کشور ما، همه «سیاسی» اند. هویت پشتونی و یا «افغانی» را «دولت افغانی (Afghan State)» مطرح کرده و آن را در بستر زمان، هرچه فربهتر ساخته و این دولت تا کنون هم در پی برجستهسازی آن میباشد. این پروژه وابسته به برخی از قومگرایان پشتون است.
من در پژوهشم به این نتیجه رسیدم که این پروژه به شکل مدرنِ آن به وسیلۀ محمود طرزی، پس از برگشتاش از ترکیۀ عثمانی، طرحریزی شد و بعد از آن، نظریات او به وسیلۀ «دولت افغانی» مورد حمایت قرار گرفت. تلاش شد تا این نظریات در عمل پیاده شده و نهادینه شود. اما باید در نظر داشت که پیشزمینههای این «هویتسازی افغانی» در نوشتههای استعماری بریتانیا از قبل –به ویژه از اوایل قرن ۱۹ میلادی به این طرف– وجود داشت. پس از وارد شدنِ پای و نفوذ سیاسی بریتانیا به خراسانِ آنروز –و افغانستان امروز– پژوهشهای گسترده و وسیع در مورد «افغانهای» این سرزمین انجام شد.
از نظر استراتژیستها و سیاستسازان افغانى-انگلیس، چون بزرگان «افغان» در آن زمان اتفاقاً در قدرت بودند، میشد به وسلیۀ آنان اهداف خود را آسانتر به منصۀ اجرا در آورد. بنابراین، تلاش صورت گرفت که هویت «افغانها» هرچه بیشتر بر جستهسازی شود. طبیعتاً این فربهسازی یک هویتِ خاص، به قیمت تضعیفِ «کلانهویت» (فرهنگ و زبان فارسی) صورت میگرفت. بریتانیا و روسیۀ تزاری تجربۀ بیپایانی در موردِ درهم شکستن «کلان هویتها» به وسیلۀ مطرح کردن هویتهای محلی و کوچک داشتند. در این زمینه پژوهشهای زیادی هم در هند و هم در آسیایمیانه صورت گرفته است که ثابتکنندۀ ادعای من میباشد. یعنی برای شکستن و خُردوخمیر ساختن یک ملتِ بزرگ، باید اول آنها را به خردههویتها منقسم کرد. هویتهای کوچک را سیاسی ساخت و علیه هویتِ بزرگتر قرار داد. خیلی ساده این حقیقت در شعار معروف انگلیسها قابل رویت است: «تفرقه بینداز و حکومت کن» (divide and rule)؛ یعنی به همین سادهگی.
در اینجا نمیخواهم اطالۀ کلام بدهم، ولی مىخواهم تصریح کنم که خردههویتها همیشه در جوامع بشرى وجود میداشته باشند و به عبارت دیگر، حضور و تداوم خُردهفرهنگها در جامعۀ بشرى، جزء ذات این جوامع است. حتا در یک قریۀ کوچک هم تفاوتهاى سلیقهیى، ادراکى و تصورى هم وجود مىداشته باشد. پس جوامع و کشورها به صورت طبیعى دارای زبانها و هویتهای گوناگون میباشند. پس به وسیلۀ سیاسیسازی این خردههویتها –هویتهای محلی– است که میشود یک ملت را به سادهگی تقسیم و تضعیف کرد.
دوباره به موضوع اولی خود بر میگردم. با این پیشزمینه، محمود طرزی و همراهانش، فرایند «افغانیزه کردن» باشندهگان این سرزمین را آغاز کردند. من و دوستانم چند سال یپش فرمانِ ناقلین دورۀ امانالله خان را همهگانی ساختیم. این برنامه پس از دورۀ امانالله خان نیز به شدت تداوم یافت. پیش از این حوادث، در زمان امیر حبیبالله خان، برای مرکزیسازی قدرت، بالای اقوام شیعۀ افغانستان ظلمهایى روا داشته شده بود. ایجاد هویت هزارهگی و ازبیکی، واکنشى بود به رویکرد استحالهگر و سیاست هویتزدایى دولت افغانستان. خوب حالا میخواهند این دو هویت را زیر یک چتر بیاورند و هردو را ترک خطاب کنند!
همانگونه که گفتم، ادعای من این است که برجسته شدن هویت هزارهگی و ازبیکى، در واقع عکسالعملی بود در مقابل جریان تمامیتخواهی. هدف من انکار و نفى هویتِ هزارهگی و هویتِ ازبیکی نیست؛ همه میدانیم که این هویتها در بستر تاریخ ما همواره حضور و وجود داشتند، اما نه به عنوان یک گفتمان سیاسى! این هویتها عارى از وجهۀ سیاسى بودند و هنوز همۀ دارندهگان آن، آگاهی کامل و حس همبستهگی با همدیدیگر نداشتند. پژوهشهایی که انجام شده است، نشان میدهد که پس از اشغال آسیایمیانه توسط روسهای تزاری، یکتعدادِ ازبیکهای آن دیار به شمال افغانستان مهاجر شدند. بین ازبیکهای محلی و همزبانان تازهواردِ شان برای سالهای متمادی رقابت فزایندهیی وجود داشت و مردم آسیای مرکزی را «آمدهگی»ها میخواندند. به همین منوال، بین مردم هزاره هم همیشه اختلافاتی وجود داشته است که تا حال هم کماکان دوام دارد؛ اما روی هم رفته، مردم هزاره و ازبیک نسبت به گذشته مقداری دارای همبستهگی قومی بیشتری شده اند و این هم به دلیل واکنش به سیاستهای «دولت افغانی» است.
ناگفته نماند که جناب طرزی در نوشتههای پسین خود اذعان داشته است که اگر دولت افغانستان به عوض در پیشگیرى سیاست فربهسازیِ «هویت افغانی»، هویت بزرگترِ فارسی را رشد و پرورش میداد، افغانستان شاید مىتوانست از آزمون بزرگ فرآیند ملتسازى تا حدودى موفقانه عبور کند.
متاسفانه تا هنوز هم کشورِ ما یک کشور خردههویتها –هویتهای محلی – است. امروز سیاست در افغانستان بر مدار این هویتها مىچرخد. به جاى اینکه تلاش تصمیمسازان و بازیگران سیاسى در جهت رشد و اعتلای سطح فرهنگ و تأمین منافع عمومى متمرکز باشد، همه جدوجهد مىورزند تا گامى در راستاى تحقق خواستهها و مطالبات کوچک قومى و مذهبى بردارند و یا سعى مىکنند چنین القا کنند که در پى عینیت بخشیدن به خواستههاى قومى اند، اما در باطن، احتمالاً به دنبال پُر کردن کیسهها و حسابهاى بانکی خود، آنهم بیشتر در خارجِ از کشور میباشند.
در واقع این نوع سیاست به نام «قوم و هویت» است که دزد آرای میلیونی را برای یک قوم «خاین» میسازد، ولی برای عدۀ دیگر، «قهرمان» و مدافعِ «منافع» قومِ خاص. بالاخره این نوع سیاست است که بعضی از رهبران را به «بانک رأی» مبدل میکند. این نوعی روانشناسی است که فردیت افراد را به «نفع قوم» مصادره مىکند و آنها را به دنبالهروها –حتا بردهگان و اسیرانِ «رهبران» سیاسی شان تبدیل میکند. در چنین «جو روانشناختی» است که افراد میگویند: اگر رهبر من با شیطان هم ائتلاف کند، من بدون تردید به شیطان رأی میدهم. این نوع جهانبینی است که انسان را به موجودِ بدون فردیت –و از همه مهمتر، بدون مسوولیت– تبدیل میکند.
پس از این مقدمۀ طولانی و خسته کننده، میخواهم بالاخره نظر خود را در مورد ایجاد شورای سراتاسری تورانیان بنویسم. از نظر من، یکی از پیامدهاى ناخواستۀ (unintended consequence) ایجادِ این شورا، پارچه-پارچهسازی هرچه بیشتر همان «کلان-هویت» ما خواهد بود. در جامعهشناسی و فلسفه، مبحثِ مهمی تحت عنوان «پیامدِ ناخواسته» وجود دارد که عصارۀ آن این است که گاهی شاید نیات افراد برای انجام کاری ممکن چیزی باشد، ولی نتایج آن ممکن چیزی دیگری از آب بدر آید؛ زیرا نتایج معطوف به روش اند و از دل روشها بیرون مىآیند.
من سخت مخالف ایجاد اختلاف در «کلان-هویت» ما –که همانا فرهنگ و زبان فارسی این سرزمین است– میباشم. خلق درزهاى بیشتر ما را بیش از پیش ضعیف خواهد ساخت. چند قرن پیش با این زبان از هند تا ترکیه و تا آسیایمیانه و کاشغر میشد باهم مراوده داشت و به وسیلۀ این فرهنگِ مشترک، امکان درک متقابل ممکن بود، اما اکنون بین ما صدها تا سد و دیوار به وجود آمده است. وضعیت و رابطۀ کنونی هند و پاکستان نمونۀ روشن آن است. چه وجه مشترک فرهنگی –به جز سیاست غیراخلاقی ریئالپالتیکس، بین این دو کشور وجود دار؟ برعکس در اتحادیۀ اروپا به ویژه در ۷۰ سال اخیر –به ویژه پس از جنگ جهانی دوم– آهستهآهسته سدها و دیوارها و یا هر آن چیزی که آنها را از هم جدا میکرد، یکبهیک پایین آورده شد. اکنون نه مرز اهمیت پیشین خود را دارد، نه هویت مشکل بزرگِ است و نه هم واحد پولی. در قرن ۲۱ –با چنین تجربههای مدرن در پیش چشمهای ما– نباید دیوارهاى بیشتری بین یکدیگر ایجاد کنیم!
حدود بیشتر از یک قرن میشود که پانتُرکیستها در پی گسترش و هژمونیکسازى افکار خود بوده اند. پژوهشها نشان داده است که کمیت قابل ملاحظهیی از تئوریسنهای پانتُرکیسم از مناطق تحت اشغال روسیۀ تزاری، به ویژه قفقاز و اطراف بحیرۀ سیاه (اکراین امروز)، آمده بودند و آنها بودند که این نظریات پانتُرکیستی را برای بار اول فرموله و مفصلبندی کردند و سپس آن را وارد قلمرو عثمانی–استانبول آن روز کردند. تئوری «تورانیگرایی» به دنبال ایجاد تُرکستان بزرگ میباشد. توجه داشته باشید که این نظریه هم منحیث یک «واکنش» در مقابل روسیۀ تزارى پى افگنده شد.
در مقابل، -و در واکنش این نظریاتِ پانتُرکیسم– همینگونه یکتعداد دیگر آمدند و نظریههای «پانایرانىگرایى» و تئوریهای «نژادِ آریایی» را مطرح کردند و به دنبال ایجاد آریانای بزرگ برآمدند. این گروه را نیز پانترکیستها اسطورهسازىها کردند و تاریخ را از سر نوشتند.
هر دوى این تلاشها از نظر من مردود است؛ چون در هر دو، جایی برای دیگرپذیری و تساهل وجود ندارد؛ هر دو تفوقجویی و خودبزرگبینى را اصل قرار داده اند؛ هردو در پیِ طرد و رد دیگری است؛ هردو کثرتگرایى و پلورالیزم را نمیپذیرد؛ هردو حاضر است با توسل به زور و خشونت، سرزمین موعود خود را برای «نژاد خالص» خود ایجاد کند! خلاصه هر دو، برخلاف ارزشهای بشری، دینی و فرهنگ متعالی اند. در این اواخر متوجه پژوهشی به زبان انگلیسی شدم که ادعا داشت آدولف هتلر، بنیانگذار نازیزم آلمانی آشنایی زیادی به این نظریات داشته است و همچنان علاقۀ خاص به کارهای مصطفمی کمال اتاترک داشته. نتیجۀ این پژوهش برایم چندان شگفتآور نبود.
پس برای من هردو طیف -نظریاتِ پانتُرکیسم و پانایرانىگرایى– به یک اندازه متعفن و گندیده است و سبب تهوع در من میشود. هر نظریهیی که نتواند دیگری را همطراز من بشمارد، بدون ترید برای من باید به بایگانى تاریخ سپرده شود. هر اندیشهیی که زنجیر وصل ما را بسگلد و ما را فصل کند، باید به منقضى شدن دوران این نوع منظومۀ فکرى حکم داد.
من سخت باورمندم که باید از تجربههای گذشتۀ خود بیاموزیم و به «کلان-هویت» ما –که همانا زبان و فرهنگِ فارسی این سرزمین است– بچسپیم و در عین زمان، اجازه دهیم تا خردههویتها هم در زیر مجموعۀ این فرهنگ و هویت بزرگ به حیات خود ادامه دهند. اگر همه از خُردههویتها و خردهفرهنگهاى خود تبعیت کند، پس وجه اشتراک، زمینه و امکان ارتباط همهگانی ما از هم میپاشد. پس باید از «کلان-هویت» خود پاسداری کنیم که دنیای هستی ما در آن است و در ضمن، خردههویتها را نیز حفظ کنیم. فراموش نشود که زبان انسان خانۀ وجود او است. زبان فارسی خانۀ هستی همۀ ما است؛ فرهنگ آن، فرهنگ والای انسانیست که به ما درسِ انساندوستی و نوعدوستی میدهد (بنیآدم اعضای یکدیگر اند) و بالاخره این سرزمین، سرزمین مشترک همۀ ما است.
پس از نظر من، متأسفانه ایجاد شورای سرتاسری تورانیان به معنای پذیرش یکی از این دو مکتبِ بالا است. این دو ایدیولوژى حالا در بین مردم و جوامعی که عنایت و تمکین به تساهل، کثرتگرایی و دیگرپذیری دارند، جایی ندارند. نهتنها این دو مکتب بر ضد ارزشهای انسانی اند، همچنان شاید از همه مهمتر این دو تفکر، در آسیاب دشمنان ما هر دم آب میریزند و ما را بیشتر از پیش پارچه-پارچه میسازند. ما که اکنون به نحو باور نکردنى پارهپارهایم، ایجاد درز و اختلاف بیشتر ما را به دود تبدیل خواهد کرد و به هوا خواهد بُرد.
Comments are closed.