احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۹ دلو ۱۳۹۷
برای کتابخوانها، خواندنِ داستانهای پولیسی ـ کارآگاهی، همواره تجربۀ متفاوتی بههمراه داشته است. زیرا این موضوع در مورد کسانی که خواندن داستان را به سایر خواندنیها ترجیح میدهند، مصداق بیشتری دارد. نمیتوان برای اثبات این تجربۀ متفاوت، به دنبال دلایل و شواهد گشت. اشخاصی که حشر و نشری با عالم داستان دارند، میدانند که سخن گفتن از تأثیراتی که از خواندنِ یک داستانِ خوب به دست آوردهاند، بیاندازه عبث است، چرا که نمیتوان آن را به زبان آورد و حتا اگر به زبان آورده شود، کلامی بیمعنی و مفهوم خواهد شد که بیش از همه، از تأثیر آن تجربه در ذهن خواهد کاست. تأثیری که بیشباهت به خواب و رویا نیست.
خواب و رویا از آن تجاربی است که همۀ آدمها در زندهگیشان از سر میگذرانند و بنابراین میدانند که هرگاه میخواهند با اطرافیانشان از ماجراهایی که در رویاهایشان گذشته، سخن بگویند، حقِ مطلب ادا نمیشود و طرف مقابل، وارد آن فضایی نمیگردد که ما در رویاهایمان خروج از آن را غیر ممکن میپنداشتیم.
داستانها هم چنین وضعی برای ما دارند. چه، آنها هم به زبان رویا سخن میگویند و در شکل آرمانی خویش، تأثیری همچون تأثیرِ وهم و رویا را جستوجو میکنند. اگر میگوییم که داستان پولیسی ـ کارآگاهی از تجربه و تأثیر متفاوتی برخوردار است، نخست باید ادعای تأثیرِ رویای داستانها را بپذیریم و در سایۀ آن، از تجربۀ متفاوتِ آن نوعِ خاص از داستان سخن بگوییم.
داستانگو در مقام کسی که سعی دارد به هر ترفندی که میتواند مخاطبان بیشتری را جذب سخنِ خود کند، باید از تجاربی بگوید که مردمان تنها در ناخودآگاهشان درگیرش هستند و آن را لمس میکنند.
اما دلیل اینکه داستانگو موفقیتِ خود را در تأثیر گذاشتن بر ناخودآگاهِ مردمان میجوید، چیست؟ او چه کورسویی در آنجا دیده است که رسیدن به آن را نهایتِ حرفۀ خود قلمداد میکند؟
مردمان در تکاپوی زندهگی خود، خسته از روزمرهگی میشوند و همین روزمرهگی است که آنها را به نزد داستانگو میکشاند. آنها از او میخواهند که برایشان از فضایی سخن بگوید که در آن از روزمرهگی ملالآور خبری نباشد و جان کلام اینکه، آنان را به فضایی بکشاند که غریب بنماید. داستانگو در جستوجوی این فضای غریب، آن را در ناخودآگاه مخاطبانش مییابد. در واقع میفهمد که این مردمان، غربت را در درونِ خود گم کردهاند. پس آنها را به تاریکنای وجودشان راهنمایی میکند و میگوید این همان جایی است که رویاها و کابوسهایتان را شکل میبخشید. اما وسیلۀ داستانگو برای رساندنِ مردمان به آن تاریکنا چیست؟
او تلاش میکند که از وقایعی از جنس روزگارِ آنها سخن بگوید تا به واسطۀ آن، مردمانْ خود را در جای کسانی بنشانند که در داستانِ داستانگو وقایع بر آنها میگذرد. در این صورت است که آنها در فضایی غرق میشوند که جز در رویا و توهم، آن را از سر نگذراندهاند. زمانی این فضا به اوج رویاییِ خود میرسد که هنر داستانگو به کمال رسیده باشد. او در راه رسیدن به این کمال، تنها میتواند از یک چیز سخن براند و آن «نیستی» است. تمام تکاپوی مردمان در زندهگی را، در گریز از نیستی و رسیدن به هستی مییابد. آنها بیش از همه، رویا و کابوسِ خود را با این معیار میسنجند. اگر این معیار، از وقایع خواب، هستی را برداشت کند آن خواب و رویا معنا میگیرد و اگر جز نیستی پیامی در برنداشته باشد، کابوس معنا میشود.
عالم داستان پولیسی بدون استثنا با نیستی آغاز میشود. در واقع عمارتِ داستانِ خود را از همان ابتدای کار بر پایۀ نیستی مینهد. قاتلی که در این داستانها ستون اصلی به شمار میرود، تلاش میکند تا با به نیستی در افکندن شخصی دیگر، هستیِ خود را ادامه دهد.
در جایی که مردمان تا به این حد در جستوجوی هستی و گریز از نیستی هستند، چهگونه داستانگو میتواند نسبت به این امر بیتفاوت باشد؟ او که در جستوجوی حیلتی است تا به واسطۀ آن در دل مردمان راه پیدا کند، چه حیلتی را از این تلاش و تکاپوی مردمان بالاتر مییابد؟
داستانگوی واقعی در دل روایتِ ماجراها و افسانههایش، میکوشد تا ترس از نیستی را در دلِ مردمان زنده کند و آنان را از فرجامِ مخاطرهآمیز شخصیتهای خیالی داستانش مطلع سازد و به واسطۀ آن، توجهشان را به فرجام کارِ خودشان جلب کند. زمانی که داستانگویی توانست چنین آتشی در دل مخاطبانش بیفکند، آن وقت توانسته آنان را همراه خود کند تا به تاریکنای وجودشان بروند. از همینجاست که داستانگو تلاش میکند تا آتشی را که پدید آورده، شعلهورتر کند و آن را به ورطهیی بکشاند که از فرط گرما و دلآزاری، به یکباره خاموش شود و دلآرامی پدید آورد.
داستانها با چنین عواملی سر و کار دارند. آنها به منظور جلب توجه مخاطبانشان، به حیلههایی متوسل میشوند که معنای نهاییشان جز گریز از نیستی نیست. تمامی داستانهای خوب عالم ادبیات، از دل توجه به این معنا پدید آمدهاند. اما نوعی از داستان که داستان پولیسی ـ کارآگاهی لقب گرفته، بیش از همه چنین معنایی را در درونِ خود پدید آورده است. نخست آنکه بدون هیچ پوششی اعلام میدارد که تنها و تنها میخواهد از نیستی سخن بگوید و چنین موضوعی را به ملموسترین صورتِ ممکن روایت میکند. تا بدان جا که تمامی عناصر شکلدهندۀ داستان را در سایۀ توجه به این موضوع، سامان میبخشد.
عالم داستان پولیسی، بدون استثنا با نیستی آغاز میشود. در واقع عمارتِ داستانِ خود را از همان ابتدای کار بر پایۀ نیستی مینهد. قاتل که در این داستانها ستون اصلی به شمار میرود، تلاش میکند تا با به نیستی در افکندنِ شخصی دیگر، هستیِ خود را ادامه دهد. چرا که هستی مقتول، نیستیِ او را در پی خواهد داشت. اما چنین روندی، سیر عادی و منطقیِ زندهگی است و قانون طبیعت بر آن حکم شده است. زمانی که شخص قاتل، این جریان را به سمت معکوسی سوق میدهد، آن وقت است که قانون طبیعت آن را برنمیتابد، تا پیش از این هستیِ مقتول و نیستیِ قاتل پذیرفته شده بود، اما زمانی که با تخطی از این قانون، نیستی مقتول و هستی قاتل پدید آمد، آنوقت باید در جستوجوی چارهیی بود که این هستی اشتباه، نیستیِ سایران را در پی نداشته باشد. در اینجاست که معنای دیگرِ داستان پولیسی، عیان میشود. اگرچه در همان آغاز اعلام شده که نیستی اساس کار است، اما این نیستی، برای حفظ هستیهای دیگر است. همچنان که در جستوجوی قاتل برآمدن جز این معنا، معنای دیگری در خود ندارد.
زمانی که داستانی با نیستی آغاز میشود، نمیتواند توجهِ مخاطبان را به خود جلب کند. چرا که کنجکاویِ مخاطبان برای شنیدنِ داستان به منظور پی بردن به این نکته است که آیا سرانجام از نیستی خلاص میشویم یا نه. وقتی به ورطۀ نیستی فرو افتادهایم، آنوقت دیگر کار از کار گذشته است و دلیلی برای کنجکاوی وجود ندارد. اما در داستان پولیسی، نیستی، تهدیدکنندۀ هستیهای دیگر است و بهخاطر همین کنجکاوی، مخاطبان را دوچندان میکند.
اما تمام این حیلتهای داستانگو، در دفعِ این تهدید از سر مخاطبان متمرکز شده است. او با پیچیده کردن این تهدید، ترس از نیستی را افزایش میدهد و کار را بهجایی میرساند که مخاطب را به روزگار حافظ در زمانی که بیتِ زیر را میسروده میاندازد:
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
داستانگو، هدفی جز طراری با مخاطب در سر نمیپروراند و در عین حال از همان ابتدا سعی دارد که توجه مخاطب را به آن طره جلب کند و در تمام طول مسیر، این وضعیت را حفظ نماید تا طراری معنای واقعیِ خود را بیابد.
اگر چه تمامی داستانها هر یک به نوعی بنای خود را بر ترسِ مخاطب از نیستی گذاشتهاند، اما این موضوع در داستانهای موسوم به پولیسی بیش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومی رویاییتر (و ناخودآگاهتر) مییابد. چرا که در آن، نیستی از رویا به واقعیت گام نهاده و تلاش دارد هستیِ واقعی را به ورطۀ رویا سوق دهد.
اما در پایان پس از آنکه دوباره نیستی در جایگاهِ رویا قرار گرفت و هستی واقعیتر جلوه کرد، آنوقت تجربهیی جدید شکل میگیرد که از تمامی تجارب گذشته، متفاوت است و آن را همچون خواب، غیر قابلِ بازگفتن میکند.
منبع: تبیان
Comments are closed.