گزارشگر:حجتالله مهریاری - ۱۴ دلو ۱۳۹۷
بخش نخست/
سیمای اسطورههای پارسی در اشعار حافظ و شخصیتهای اسطورهیی، یکی از مهمترین مباحث دیوان حافظ شیرازی است. بدون شک حافظ، قلۀ رفیع فرهنگ و اوج تبلورِ شخصیت انسانی است. حافظ خود در زمان حیاتش به این امر آگاه بوده که بلوغ، هنر و شعرش از مرزها گذشته و او را دردانۀ عالم وجود ساخته است. این ویژهگی خاص انسانهای آگاه و داناست که در زمان خود بر اهمیت و عظمت کارِ خود وقوف دارند و خوب میدانند که در چه راهی قدم گذاشتهاند و آثار آنها چه اثری بر جامعۀ بشری دارد.
ـ عراق و پارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
ـ به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
ـ شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
حافظ با وقوف کامل بر منابع عظیم اسطورهیی، تاریخی و ادبی، با هنرمندی بینظیر خود، اسطورههای پارسی و اسلامی را به صورت فشرده و در نهایت ایجاز در غزلیات و اشعار خود آورده است. او با هنرمندی تمام، جواهرات رنگارنگ را تراش داده و با توانمندی تمام در قالب یک بیت یا حتا یک مصرع گنجانده است.
جام جهاننما
گویند «جمشید» را «جام» میبود که چون در آن نگریستی، احوال جهان و اسرار نهان بدیدی و از ورای حجاب زمان و بعد مکان، آنچه خواستی، مشاهده کردی. این جام را به «کیخسرو» نیز نسبت میدهند.
چنانکه حکیم فردوسی در شاهنامه آورده است، وقتی کیخسرو فرزند سیاووش به پادشاهی رسید و بر سپاه تورانزمین غلبه کرد.
چو کیخسرو آمد به کین خواستن
جهان ساز نو ساخت آراستن
ز توران زمین گم شد آن آب و جاه
بیامد به خورشید بر، تخت شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
برآزادگان بر، برافکند مهر
در زمان پادشاهی کیخسرو، عدهیی از شهر ارمان که نزدیک مرز با توران بود، به دادخواهی نزد کیخسرو آمدند و اظهار داشتند گرازان وحشی در ناحیۀ آنها به مزارع و کشتزارها و حتا درختان حمله میکنند و آسایش را از آنها سلب کردهاند.
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و جویبار
همان چارپایان و همان کشتمند
چه مایه از ایشان به ما بر گزند
چون کیخسرو گفتار دادخواهی آنها را شنید، از ناموران و دلاوران پرسید، چه کسی جویای نام است؟ و اگر بتواند این مشکل را رفع کند، هرچه بخواهد به وی میدهم. از میان دلاوران، بیژن فرزند گیو دلاور پای پیش نهاد و قبول کرد که به جنگ گرازان برود. ولی پدرش از اینکه بیژن جوان اعلام آمادهگی کرد، ناخرسند شد. ولی بیژن گفت من جوانم ولی اندیشه پیران دارم و بدون فکر و اندیشه کاری انجام نمیدهم.
کیخسرو پیشنهاد بیژن را پذیرفت و به سردار دیگر خود « گرگین میلاد» که مسنتر از بیژن بود، گفت که چون بیژم راه ارمان را نمیداند، برای نابودی گرازها تو هم همراه بیژن به ارمان برو.
بیژن و گرگین به حوالی شهر ارمان رسیدند و چون گرگین فکر میکرد که بیژن در جنگ با گرازان موفق نخواهد شد، با او همراهی نکرد و بیژن به تنهایی و با شجاعت به جنگ گرازان رفت و آنها را کشت و دندانهای بلند چند گراز را کند تا نزد کیخسرو ببرد.
گرگین با بداندیشی و حسادت سعی کرد بیژن را فریب دهد و هنگامی که عزم مراجعت داشتند، به بیژن گفت در نزدیکی اینجا نزدیک مرز توران، جشنگاهی است بسیار خرم و زیبا و پر از سبزه و گلهاست و میتوانی سری به آنجا بزنی و پس از آن برمیگردیم.
بیژن جوان خام شد و پیشنهاد گرگین را پذیرفت و به سوی مکانی که گرگین گفته بود، به راه افتاد و بدانجا رسید و در آنجا منیژه دختر افراسیاب شاه توران که او هم بدان جشنگاه آمده بود، ملاقات کرد و طی ماجرای جالبی پایش به دربار افراسیاب کشید و چون افراسیاب از این موضوع مطلع شد، دستور داد بیژن را در چاهی زندانی کنند.
گرگین با این دسیسه و گرفتار کردن بیژن، خودش با اسب بدون سوار بیژن به ایرانزمین برگشت. وقتی پدر گیو از سرگذشت پسرش پرسید، گرگین به دروغ گفت که با همدیگر به جنگ گرازها رفتیم و در راه برگشت، بیژن گورخری دید و به دنبال او رفت و دیگر برنگشت و هرچه گشتم، فقط توانستم اسبش را پیدا کنم. ولی گیو نامور، حرفهای گرگین را باور نکرد.
چو بشنید گیو این سخن، هوشیار
بدانست که او را تباهست کار
ز گرگین سخن سربهسر خیره دید
همه چشمش از روی او تیره دید
گیو شکایت به کیخسرو برد و کیخسرو گرگین را دربند کرد و به گیو قول داد به دنبال بیژن همه جا را خواهد گشت و اگر پیدا نشد، در ماه فروردین در جام گیتینما نگاه میکنم و محل او را مییابد.
گیو تا پایان زمستان صبر کرد و با آمدن ایام نوروز نزد کیخسرو رفت.
چو نوروز خرم فراز آمدش
بدان جام فرخ نیاز آمدش
بیامد پر امید آن پهلوان
ز بهر پسر کوژ گشته، نوان
چو خسرو، رخ گیو پژمرده دید
دلش را بهدرد اندر، آزرده دید
بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا برد پیش یزدان ثنای
خروشید پیش جهانآفرین
به رخشنده بر، چند کرد آفرین
ز فریادرس، زو فریاد خواست
وز اهریمن بدکنش داد خواست
خرامان از آنجا بیامد پگاه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه
پس آن جام برکف نهاد و بدید
درو هفت کشور همی بنگرید
زکار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا، چهوچون، چند
ز ماهی بهجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره
چه کیوان، چه هرمز، چه بهرام، شیر
چه مهر و چه ماه، چه ناهید و تیر
همه بودنیها بدو اندرا
بدی جهان ار افسونگرا
بهر هفت کشور بنگرید
که آید ز بیژن نشانی پدید
سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان، مرو را بدید
بدان چاه بسته به بند گران
ز سختی همی مرگ جست اندر آن
در نظم و نثر پارسی از «جام جهاننما» که در آن همه عالم نموده میشد و با اسامی دیگری چون «جام جم» ، «جام کیخسرو» ، «جام جمشید» ، «جام گیتینما» ، «جام جهانبین»، «آیینه سکندر»، «آیینه سلیمان» و غیره یاد کرده اند. فرهنگنویسان گفته اند؛ جامی بوده است که احوال خیر و شر عالم در آن معلوم میشد.
حافظ و جام جهانبین
حافظ نیز در غزلیات و اشعار خود از مضمون جام جم و جام جهاننما برای بیان مفهوم ضمیر آگاهمردان روشنبین و کسانی که از سر غیب و اسرار الهی باخبر اند، استفاده کرده است و اعتقاد دارد که هر کسی با سعی تلاش و کسب فیض از محضر مردان نیکاندیش، میتواند جام جهانبین داشته باشد و بر اسرار درون باخبر گردد و خیر و شر را بیابد.
جام جهاننماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجتاست؟
روان تشنۀ ما را به جرعهیی دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ساقی بیار باده و با مدعی بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
گفتم ای مسند جم جام جهانبینات کو
گفت: افسوس که آن دولت بیدار بخفت
تو را ز حال دلخستهگان چه غم که مدام
همه دهند شراب خضر ز جام جمت
آنکس که بهدست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم؟
گفت آنروز که این گنبد مینا میکرد
بهسر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
دل در جهان مبند و ز مستی سوال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
گرت هوسست که چون جم بهسر غیب رسی
بهیاد همدمی جام جهاننما می باش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا به بهرامست و نه گورش
ای جرعه نوش مجلس جم، سینه پاک دار
کآیینهییست جام جهانبین که آه ازو
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزهگران میداری
باده نوش از جام عالمبین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
چو مستعد نظر نیستی وصال مجو
که جام جم نکند سود وقت بیبصری
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهانبین دهد ات آگاهی
بده ساقی آن می کزو جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
جمشید، تخت جم
جمشید یکی از بزرگترین قهرمانان آریایی است و در افسانههای پارسی، بیشک نقش او و نوآوریهایش، همچنین شخصیت ممتاز و خویشکاری او و وجود فره ایزدی، او را چونان خورشید تابناک اقوام آریایی جلوهگر ساخته است.
به روایت شاهنامۀ فردوسی، جمشید نام پادشاهی است از پادشاهان قدیم آریایی و چهارمین پادشاه بعد از پایهگذاری سلسلۀ پادشاهی توسط کیومرث، که پس از پدرش تهمورث، به پادشاهی رسید. وی در اول، جم یعنی سلطان و پادشاه بزرگ، نام داشت. سبب جمشید نامیدن، آن شد که او سیر عالم میکرد و چون به آذربایجان رسید، روزی بود که آفتاب به نقطۀ حمل آمده بود، دستور داد که تخت مرصعی را در جای بلند گذاشتند و تاج جواهر نشان بر سر نهاد و بر آن تخت نشسته و چون آفتاب طلوع کرد و پرتو آفتاب بر آن تاج و تخت افتاد، شعاعی در نهایت روشنی پدید آمد و چون به زبان پهلوی شعاع و انوار نور را «شید» میگویند، این لفظ را بر جم افزودند و وی را «جمشید» گفتند یعنی پادشاه روشن، و در آن روز جشنی عظیم برپا کردند و آن روز را «نوروز» نام نهادند.
جهان انجمن شد بر تخت اوی
فرومانده از فره بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
حافظ در اشعار خود با بهرهگیری از این داستان شاهنامه، بارها از جمشید و تخت جمشید یاد کرده است و از بین رفتن تخت جمشید و عظمت بارگاه او را نشانهیی برای انسان عاقل به منظور عدم تعلق انسان به دنیای فانی و دل نبستن به اسباب دنیوی و عبرت گرفتن از سرگذشت جمشید و تخت وی، میداند.
قدح به شرط ادب گیر، زانکه ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمنست و قباد
که آگهست که کاووس و کی کجا رفتند
که واقفست که چون رفت تخت جم برباد
بیفشان جرعه بر خاک و حال اهل دل شنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمانست
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
دل در جهان مبند و به مستی سوال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
ای حافظ، ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
تاج شاهی طلبی، گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند براسباب دنیوی
Comments are closed.