گزارشگر:محمدصابر صبوریار - ۲۶ دلو ۱۳۹۷
بخش نخست/
مسایل اجتماعی در اشعار عبدالقهار عاصی بعد از مسایل سیاسی به گونۀ گسترده به کار رفته است. عاصی شاعرِ دردمندیست که مانند یک روزنامهنویس، دردهای مردم و جامعۀ خود را درج صفحههای وزین شعر و ادبیات نموده است. او تا آخرین لحظۀ زندهگی خود، اشکهای زیادی از چشمانِ واژهگان جاری ساخته است. اما پیش از پرداختن به مسایل اجتماعی در شعر او، ایجاب میکند که نگاهی به جایگاهِ این بزرگمرد در خانوادۀ شعر معاصر افغانستان بینـدازیم.
جایگاه عاصی در شعر معاصر افغانستان
عاصی از جمله محدود سخنورانی است که جایگاه ویژهیی در شعر معاصر افغانستان دارد. وی در سرودههایش درد، اندوه، عشق، صفا، مقاومت و شجاعت و محبت را بازتاب داده است. عاصی در موردِ خود در مقدمۀ مجموعۀ «گل سوری» مینویسد:
«من از زخمهایم سخن زدهام نه از ستارهسازانِ فراز رودخانه و یک شام فروردین. من از تنهاییام هنگامی که گریستهام، سرود ساز کردهام نه از بازیهای شبانه و باشگاهها و درختستان. من از بیسرانجامی مردمانی درد کشیدهام که هیولایی از چهار سوی، پوستوگوشتشان را میدرد. من از بیدادستانی به فریاد آمدهام که بیچارهترینان را در خاک میکشند. من از مادری نقل قول میکنم که آسمان و زمینش درد میدهد و به سوگ مینشاند. من از مردمانی ترانه ساز کردهام که مرگهایشان بازار میشود. من از کودکانی افسانه میگویم که بازیچۀ بازیچههای مرگ اند. من از گهوارهیی گریه میکنم که به بیرحمانهترین وجه شلاقش زدهاند. من از آستانۀ معبدی آفتاب و ستارهگان را به نیایش میخوانم که سخت زخمیست. من از خانقاهی گلو پاره میکنم که مظلوم است که هر روز شهید میشود تا هیولایی به مراد برسد و عفریتی آرامش گیرد». (عاصی،۱۳۶۶: مقدمه)
عبدالقهار عاصی، در چارچوب شعر معاصر افغانستان و در میان همعصرانش جایگاهِ رفیعی دارد. او با جدیدتی که در کار پرداختن به بازتاب امیال و ناگفتههای اجتماعش داشت، با خود پیمان بسته بود که هر سال یک مجموعهشعر به اجتماع عرضه کند و چنین هم نمود. او نهتنها در مجامع ادبی و فرهنگی، که در میان تودههای مردم نیز شهرت قابل توجهی داشت. هیچ کس از همعصرانش در میان تودههای عامِ مردم آنقدر شناخت نداشت که عاصی. از هر که میپرسیدی که قهار عاصی کیست، میگفتند: یک شاعر است. در مقطع زمانییی که همه دنبالِ لقمهنانی بودند و گوشها را بهجای نوازش آهنگ شعر، توپ و تفنگ میخراشید و شعر و شاعری هم بازار نداشت، عاصی بود که با عشق و علاقهمندی تمام شعر میسرود و درد و غم و رنج و تکلیف را بیان مینمود. چنانکه سروده است:
خوب و زشت زندهگی هرچند با هم رود
زنده باد آن که زین ویرانه خرم میرود
در قیامت بر سر ابلیس هم خواهد نرفت
آنچه اینجا بر سر اولاد آدم میرود
(عاصی،۱۳۸۸: ۶۸)
واصف باختری در مورد عاصی میگوید: «عاصی شهسواری بود که گاه با سادهترین بیان و شفافترین تصویرها و انساج زمانی برای طیف گستردهیی از مردم سرود، اما هر بار از بتۀ آزمون سربلند به در آمد. او در این پهنه به سخن «اوژن یونسکو» سادهگر بود نه سادهگیر. (باختری،۱۳۸۹: ۱۴)
برای عاصی همانند سایر انسانهای آزادمنش، وضعیتی که در آنزمان حاکم بود قابل قبول نبود، از همین جهت او گهگاهی نالههای بلندی میکرد تا انسانهای اطرافش متوجه وضعیتی که جاری است، شوند.
در قیـامـت بـر سرِ ابلیـس هـم خـواهــد نــرفـــت
آنچـــه ایــنجــا بــر سـر اولاد آدم مـــــــیرود
(عاصی،۱۳۸۸: ۶۸)
جایگاه عاصی در ادبیات معاصر از این جهت برجسته است که او بعد از موضوعات سیاسی، به موضوعاتِ اجتماعی اشاره میکند که از آنمیان میتوان به مسایل آتی اشاره نمود:
۱٫ بیزاری از خونریزیها و فتنهها
عصر زندهگی عاصی، از تولد تا مرگ، متأسفانه عصر خونریزی و جنگ بوده، بهویژه سالهای آخر عمرش که هر روز دهها زن، کودک و جوان نقش به زمین میشوند و به ابدیت میپیوندند، که این روند برای یک انسانِ با احساس، مسلمان و متدین قابل قبول نمیباشد. عاصی از این خونریزیهای دوامدار چنین نعره میزند:
طبـل کشتــار مــزن فتنــه مـران ای قـــاتــــــل
بیـش ازیــن خیـره مشو کـور مخــوان ای قــاتـــل
کس نمــانــدهست دریــن وادی دوزخ بیغــم
تــو دگـر بس کـن و آتــــش مفشــان ای قـاتــل
خــون ایـن شهــر فـرامـوش نخــواهــد گشتـــن
گـرچــه از کعبــه بیـــارنــــد ضمــــان ای قـاتـــل
بـوی خـون از در و دیــوار بـر افـلاک شدهست
بـاش تــا آیــــد پـادافــره آن ای قـــــاتـــــــل
(عاصی،۱۳۸۸: ۶۳۴)
انعکاس جنگ و ویرانی کابل
عاصی مانند هر شهروند دیگر، کشور و مردمش را دوست داشت و هر گلولهیی که به هر گوشۀ شهر برخورد میکرد، گویی که به سینۀ او اصابت نموده است. او از ویرانیهای کابل و خونریزیهای آن توسط نوکران و چاکرانِ خارجی به گونۀ مستقیم و غیرمستقیم انتقاد میکند:
ای کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه برباد رفتهای کابل!
چقدر دور ماندی از خویش
وه چه از یاد رفتهای کابل!
***
زخمهای عزیز ناسورت
بوی گلهای یأس را بگرفت
همه جا بیجواب مانده غمت
هر طرف ماتم تو پا بگرفت
***
خون فورانی گلویت را
خاک بیدرد چون نگهدارد؟
چه کسی پارههای نعش ترا
روی بر آفتاب بردارد؟…
(عاصی،۱۳۸۸: ۴۲۲)
جنگ و نابسامانیها از کابل و کابلیان هر روز انتقام میگیرد و ادامۀ زندهگی را برای شهروندان بومی این سرزمین ناگوار و طاقتفرسا ساخته است. چنانکه خود او میگوید:
خون از بر و دوش آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامت گل بدهد
دوزخ چقدر بلند باید سوزد
تا تشبه کوچکی ز کابل بدهد
***
نسیم خاوران اشک است و آه است
هوای باختر سرد و سیاه است
تو پنداری شهیدی نامرادی
به نام سرزمینم رو به راه است
***
مدامش غصه و غم در کمین است
تمامش خاک و خاکسترنشین است
کبوتر گویمش یا مار زخمی
دیاری من همان است و همین است
(عاصی،۱۳۸۸: ۳۹۸)
در جای دیگری، عاصی زیر عنوان «شهر در خون» مینویسد:
نیم ملت شهید و نیم دیگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدهیی سوگوار بربادیش
عدهیی هم غریب و آواره
***
در تمام این ولایت مرگ
نه لبی مانده نه لبخندی
در تمام این غبار آباد
نیست سیمای آرزومندی…
(عاصی، ۱۳۸۸: ۴۰۳)
***
کابل! ای کابل!
زخمهایت را مکن عریان
مرگ از بیچارهگیهایت نمیشرمند
قاتلت را در مقام هیچ کس چون و چرایی نی…
کابل! ای کابل! از افقهایت سرود کوچ
وز غروبت سوگ میتابد
هیچ ماهی در گلوگاه به زخم اندودت آرامش نمییابد
(عاصی،۱۳۸۸: ۳۹۱-۳۹۲)
بـیگریـه و سوگ و سـاز محــزون خفتـه
چـون عاشق یـار مرده در خـون خفتــــه
آهـستــه قــدم گــذار از پهلــــویــــــــش
کـابـل بــه هـزار زخـم در خــون خفتـــه
(عاصی،۱۳۸۸: ۳۹۷)
رنگ و رخ غمگنانه دارد کــابــل
در بستـر درد خانــه دارد کـابـل
از جادۀ میوند به پغمان شهید
کابـل کابـل تــرانه دارد کـابــل
(عاصی،۱۳۸۸: ۸۸)
مـن درد بـدوش شام تــار وطنـم
دل پختـۀ رنــج روزگار وطنـم
آهــم همه انتظار، اشکم همه صبر
مـن خاطـره دار حـال زار وطنــــم
(عاصی،۱۳۸۸: ۹۴)
وضعیت سیاسی و اجتماعی را به حدی تنگ میبیند که گویی اطرافش را تماماً خرابهها و سیاهی فرا گرفته و از گلویش جز صدای درد و تلخی چیزی دیگر بیرون نمیشود.
به کدام دل از اینجا به مسافرت برایم
که در این جزیره خون رگ و ریشه کرده پایم
من و گفتوگوی از باغ و جناب رودخانه
که دریچهیی بدان سوی اگر شود گشایم
دل تابناک و گرمی که شگفته از دهانم
سخنیست از گداز و غزلیست از غزایم
من و قسمتی سیاهی ز خرابهها اینجا
من و ارغنون در دم من و تلخی صدایم
همه سوی لطف آواز کشیدن آوریده
همه چیز باب فریاد زدن شده برایم
قفس هزار بلبل بشکسته در گلویم
نفس هزار مجنون بنشسته در نوایم
(عاصی،۱۳۸۸: ۴۱۴)
Comments are closed.