گزارشگر:محمدحسین سعید - ۲۸ دلو ۱۳۹۷
بخش دوم و پایانی/
اشاره: روزنامۀ ماندگار در شمارههای پیش از این قسمت نخست این مقاله را در چند بخش پیهم نشر کرده و حالا قسمت دوم این مقاله را میخوانید.
یک کلاشینکوف و باقی تفنگهای پنج تیره داشتیم. بالای آنها آتش کردیم. اولین کسی که به زمین افتاد یک افسر روسی بود. بعد دیگر افراد پیاده که به غار نزدیک شدند، کشته شدند. زد و خورد به درازا کشید، تا که تفنگهای پنج تیره از کار افتاد و تنها کلاشینکوف ما انداخت میکرد. انداختهای دشمن شدت گرفت. اولین چیزی که در درون صوف تیر خورد، یک جلد قرآنکردیم بود. عبدالواحد آن را به فال بد گرفت، بعد عبدالواحد نیز اندکی زخمی شد.
دشمن با راکتهای دودی غار را هدف قرار داد. درون صوف پر از دود شد. ما به شدت سرفه میکردیم. عبدالواحد دستور داد برای جلوگیری از خفه شدن اسنفج را توته کرده و با آب تر کنیم و به بینی خود بگیریم این اسفنج، یک دوشک بود که برای استتار در دهن صوف میگذاشتیم. شلیک راکتهای دودی ادامه یافت. دود لحظه به لحظه بیشتر میشد و ما آهسته آهسته به اثر استنشاق گاز به حالت اغما افتاده، به هر طرف غلطیدیم.
اما بیهوش نشده بودیم.
روسها با استفاده از ریسمان و وسایل کوهنوردی به غار داخل شدند. ما را که نیم جان بودیم. دستگیر کردند و به وسیلۀ تنابهایی که در گردن ما بسته بودند مانند کسی که به دار آویخته میشود، به زیر فرود آوردند.
در محلی که اکنون صفۀ ایزدیار است، هلیکوپترها نشستند، عبدالواحد و مرزا را بردند. روسها من و نصیر را نزد خود نگهداشتند که محل مخفیگاه سلاح و مهمات را نشان دهیم. در میان روسها یک سرباز تاجیک بود که وظیفۀ ترجمانی داشت.
مهمات کجاست؟ سلاحهای ثقیل تان را کجا مخفی کردهاید؟ مسعود کجاست؟ نولجیکُشتهْ کجاست؟ این سوالات را همراه با شکنجه تکرار میکردند.
برادر بزرگم محمد بقا هم اسیر شده بود، اما از ما جدا بود. او هم مورد شکنجه قرار گرفته بود، اما وقتی داشکه را به اجبار به شانهاش حمل میکردند، در عبور از «پل» دنگانه خود را به دریا انداخته بود. وقت آب خیزی بود، به او دست نیافتند، جسد او نزدیک پُل ماله پیدا شده بود. او را وطندار ما، مدیر هاشم کارمند خاد از خال پشت دستاش شناخته و دفن کرده بود.
شوروىها این موضوع را به شکل پوشیده به من اطلاع دادند (بقا برو به خیر!) یعنی فرار کرد.
بعد از مرگ بقا، کار ما سختتر شد، وقت حرکت ما را با دو تناب میبستند، یکی در گردن و دیگری در کمر.
اگر عقب میماندیم، ریسمان گردن را به پیش میکشیدند. اگر پیش رفته بودیم، ریسمان کمر را به عقب میکشیدند و با ما مانند یک جانور وحشی که اسیر شکارچیان میشود، رفتار می کردند: شب با نصیر مشورت کردیم، گفتیم مرگ بسیار آسانتر است، شهید بیشتر از فشار سر سوزن درد احساس نمیکند. باید فرار کنیم هر چه باداباد. من داوطلب شدم که اول فرار کنم، اما نصیر گفت: من تحمل شکنجه را به تنهایی ندارم، بگذار اول من فرار کنم.
ما را بالای یک بام نگهداشته بودند، پشت به پشت هم با یک تناب بسته بودند. از تاجیکی که ترجمان بود خواهش کردیم که بهخاطر تشناب رفتن ما را از هم جدا کنند. بعد شبهنگام نصیر دست خود را باز کرد و به آهستگی از بام به زیر پرید و فرار کرد آنها عادت داشتند بهخاطر اطمینان از حضور ما، تنابی را که یک سر آن بهدستشان و سر دیگر آن به دست ما بود، حرکت میدادند. وقتی تناب سست بود، فهمیدند که او فرار کرده است. یکی از آنها فریاد زد و همه دویدند.
آنها با چراغهای دستی به دنبال او گشتند اما فقط کفشهای او را در کنارِ آب یافتند. (نگارندۀ این سطور قصه فرارش را پیش از آنکه نصیر در حال خنثا کردن بمبِ منفجر ناشده شهید شود از زبان نصیر چنین شنیدم: میان «سُویىها» پنهان شدم (علفهاى خوشبوى کوهى که حدود یک متر ارتفاع میداشته باشند). جستجوى آنها حدود یک ساعت به کمک صدها چراغک دوام کرد، بعد برخاستم و به طرف کوه تاج (بلندترین قله پارنده) بالا شدم. در آنجا از خستگى خوابم برد، گویى کسى درخواب تکانم داد، برخاستم دیدم روسها به سمت من بالا مىآیند. از آنجا فرار کردم تا به مجاهدین رسیدم).
لقا مىگوید: بعد از فرارِ نصیر لتوکوب من شدت گرفت. یکسر ریسمان را به یک صندلی بستند و سر دیگر آنرا با گذراندن از تیر خانه به گردنم بستند و با آن از بام خانه آویزان کردند، من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خود را در میان جویبار یافتم. همین که چشم باز کردم همه خندیدند و دست زدند، گویی از این که من نمرده بودم خوشحال شدند. بازهم فشارشان برای نشان دادن مهمات، مسعود و مجاهدین و نوع سلاح مجاهدین، تکرار شد.
من انواع سلاحها را نام گرفتم اما گفتند دروغ میگویی. بعداً مرا به «پتپال» بردند. آنجا اسنادی را از مخفیگاه پیدا کرده بودند. گفتند بخوان در اینها چه نوشته است. گفتم نمیدانم. بیشتر شکنجه کردند. مجبور یکی از ورقها را خواندم، شکنجه شدیدتر شد. شب دیگر باز هم دستهای مرا بستند و برای اینکه از حرکت من آگاه شوند. اطرافم را به واسطه «گیلَنَهْ»ها و «پِیپ»های خالی دیوار کردند. وقتی حس کردم همه خواب اند، کوشیدم دستهایم را باز کنم. وقتی گزمه آمد دست مرا وارسی کرد، دید که تناب سست شده است، با قنداق تفنگ چند بار به سینهام کوفت، به اثر آن استخوان سینهام شکست، بعد از آن بسیار سرفه میکردم و هنگام نفس کشیدن خُرخُر می کردم.
وقتی خُر خُر و سرفه مرا میشنیدند، مطمین بودند که هستم. ترجمان و گزمه میآمد و میگفت: بچه خُر خُر؟ پهرهدار جواب مىداد: خُر خُر.
دو «پنجگیلنه» خالی در پشت سرم بود که به آن تکیه میکردم. بار دیگر به طرف دیوار پشت گرداندم و گره دستهایم را به دیوار خراشیدم. این ساییدن را تا وقتی دوام دادم که احساس کردم گرهها سست شده است. توانستم دستهایم را از درون آن بکشم. سه طرف محل ما، پهرهدار ایستاد میشد. شاید به تعداد سی نفر سرباز و افسر در فاصلۀ نزدیک من درون یک اتاق استراحت میکردند. آنکس که به من از همه نزدیکتر بود، وقتی خوابش برد بم دستیاش از دستش رها شد و به فاصلۀ کمی لول خورد.
خود را حرکت دادم، «پنجگیلنه» خالی پشتام که بر اثر وزن من فرو رفته بود، دوباره به حالت اولش برگشت و «پق»! صدا کرد.
سربازی که موظف به کنترل من بود بیدار شد اما از خستگی و خواب حوصلۀ برخاستن نداشت، دوباره به خواب رفت.
روسها عادت داشتند بعد از هر چند دقیقه یک فشنگ به هوا بلند میکردند تا اطرافشان را روشن کند و من در هر بار روشن شدن میتوانستم اطراف خود را مراقبت کنم. دو نفر پهرهدار که زیر بام بودند، گرم صحبت بودند. وقتی آخرین فشنگ تاریک شد. در جایم ایستادم. بمب دستی را گرفتم اما تفنگ «دراگنوف»اش را که به دستش پیچیده بود جرأت نکردم بگیرم. «فیوس» بمب دستی را کشیدم و آمادۀ پرتاب ساختم.
بعد از بام به زیر پریدم و در تشناب که چند متر دورتر بود داخل شدم و بمب دستی را به عقب خود پرتاب کردم. انفجار کرد، همه پراکنده شدند. فرار کردم.
آتشباری شدید در اطرافم آغاز شد و بمبهای دستی پیهم پرتاب میشدند. در آن نزدیکی قبرهایی وجود داشت. قبر پدرم هم آنجا بود. دیوار احاطۀ قبر، محل خوب برای پناه گرفتن از مرمیها بود. آنجا دراز کشیدم.
وقتی آتشباری ضعیفتر شد، از یک دیوار بلند به زیر پریدم. چون وزنم هم زیاد بود به شدت به زمین خوردم. تاریکی شب پوشش کامل بود. با وجودی که شکم ام هم پیچ میداد و درد میکرد، از راههایی که خود میدانستم، به طرف «پتپال» رفتم. دیدم هنوز شمار زیادی روسها با چراغکهایشان در کنار دریا در جستجوی من هستند.
بعد به طرف سَرِجَرْ «کَوِند» برآمدم. آنجا در یکى از سوراخهایی که وقت شکار دیده بودم، داخل شدم و با اطمینان دَمْ گرفتم اما خوابم برد.
در خواب ریش سفیدی را دیدم که گفت: خداوند ترا نجات داد، بخیز حرکت کن!
اما باز هم خوابم برد. دوباره ظاهر شد و با نواختن یک سیلی مرا بیدار میکرد. از جا پریدم، دیدم آفتاب برآمده است. بالاتر از من بر روى کمر یک سرباز بلند قامت روسی کنسرو صبحانهاش را خورده بود و قُطی خالی آنرا به زیر پرتاب کرد. قُطی خالی تا نزدیک من لول خورده آمد. دیدم با دوربین خود طرف دیگر را ترصد میکرد. من به آهستگی از پشت سر او خزیدم و حرکت کردم تا به «لولاگشت» رسیدم.
در آنجا نان قاق، شکر و کنسرو باقی ماندۀ روسها را یافتم و اندکی خوردم. فشارِ تناب گردن و لتوکوب صورتم، جویدن غذا را دشوار ساخته بود.
اطراف خود را ترصد مىکردم، متوجه شدم که روسها رد پای مرا یافته اند و به سمت من در حرکت اند. طرفی که باید فرار میکردم، دیوار بسیار بلند بود که در حالت عادی انسان جرأت نمیکند از آنجا به زیر بپرد، اما چاره نبود. وقتی میخواستم خود را از دیوار «کشال» کنم، در لبهیی دیوار، یک بته به زیر پایم آمد و مرا لغزاند.
مانند یک سنگ به زیر پرتاب شدم، از اثر شدت بر خورد به زمین، زانوهایم به شدت زیر زنخم خورد. دهان و دندانم پُر از خون شد.
از «هزارچشمه» گذشتم، پشت کمری پنهان شدم، در آنجا دو نفر را در بالای برف کوچ دیدم. ترسیدم و پنهان شدم، تصمیم گرفتم اگر روسها بودند، آنها را از بالا با سنگ میزنم و بعد شهید میشوم. دقت کردم فضلالدین و قوماندان طورهخان بودند. نزد آنها رفتم آنها هم اول ترسیدند و بعد شناختند. از اثر شکنجه رویم زخمدار شده و ورم کرده بود، به سختی قابل شناسایی بودم. دهانم به سخن گفتن به مشکل باز شد.
طورهخان گفت: عبدالواحد چه شد؟ گفتم اسیر شد. گفت بیخ ما کنده شد و بىحال به زمین دراز کشید. بعد یک لحاف صندلی از «شب خارا» پیدا کردند، آنجا برای من گوشت پختند و نیم خام با هم خوردیم. در قُطیهای روسها چای دَمْ کردند، بعد نزد قوماندان نفیس خان و حبیب به تنگیهای زیر کوتل رفتیم و با آنها به طرف سالنگ حرکت کردیم.
در سالنگ نزد قوماندان پناه رفتیم. وقتی قصۀ مرا شنید و در گردنم آثار خفگی تناب را دید، بسیار نوازشم کرد و بهخاطر دلداری من گفت: من هم اسیر شده بودم، بعد پتوی خود را نشان داد که از اصابت مرمى سوراخ سوراخ بود.
از آنجا تصمیم گرفتم به طرف شمالی نزد حاجی عظمالدین بروم. به تعداد سى نفر گروپ قوماندان شاه سلیمان دره عازم شمالی بود. ۱۵ نفر متفرقه بودیم، شبهنگام از آشابه به طرف تتمدره رفتیم. از پلچک گذشتیم، نمیدانستیم که مصیبت دیگری هم در راه است.
از عقب شاه سلیمان راه میرفتم. وقتی از سرک در حال گذشتن بودیم، بار دیگر به کمین دشمن افتادم. به ناگهان زیر ضربۀ ماشیندار قرار گرفتیم، شاه سلیمان از سرک گذشته بود که مرمی خورد، اخ گفت: من از ترس دوباره به عقب فرار کردم و در یک جوی پنهان شدم. در آن شب سیزده نفر از گروپ شاه سلیمان شهید شدند و ما چند نفر اسیر شدیم ما را به بگرام بردند.
«در جریان محاکمه در کابل، ما را به قتل ۵۲ نفر سرباز و افسر شوروی متهم کردند و آن وقت فهمیدم که چه تعداد از دشمن در جریان دستگیرى عبدالواحد کشته شده بود. شماری از ما اعدام شدند اما من به نسبت آنکه بدون سلاح دستگیر شده بودم به هژده سال حبس محکوم شدم تا آنکه به مناسبت خروج سربازان شوروی آزاد شدم».
گفتند وقتی قوماندان عبدالواحد و قوماندان خواجه، بىخبر از حضور یکدیگر در اتاقهای انفرادی توقیف بودند، خواجه دلتنگ آزادی، به یاد تیغهها و دامنههای هندوکش (سنگردی) میسراید. قومندان عبدالواحد مىپرسد:
-کیستی تو؟ مىگوید: خواجه گُتْ (بیانگشت). انگشتانش پیش از اسارت جراحت برداشته بود.
خواجه مىپرسد:
-تو کیستی؟ جواب مىشنود: عبدالواحد لنگ (پایش پیش از اسارت در برخورد با ماین قطع شده بود).
حکم اعدام عبدالواحد و عبدالصمد آمر مالی قرارگاه پارنده. خواجه سر گروپ شجاع پارنده و عدهیى دیگر صادر و به اجرا در آمد.
اما سرنوشت کاکا ایوب چه شد؟ او را به کابل و بعداً به پلچرخی انتقال دادند.
ایوب شخصیت جالبی داشت. قد بلند، موی سیاه، پوست تیره و چشمان آبی تیز رنگ داشت. کمآمیز و جدی، عیار و اهل «سیالی و شریکى» بود. خصلت و قیافهاش او را آدم مرموز نشان میداد. در قریه نیز دو پسرش همواره چون سایه همراه او مىبودند.
انور قد بلند و سفید چهره و بینی عقابی و چشمان آبی روشن داشت و طاهر متوسط قامت، و سبزینه بود.کسانی که در زندان او را دیده بودند، گفتند: کاکا ایوب و انور با موهایی که تا شانههایشان میرسید در حال آفتاب گرفتن دیده مىشدند. با کسی حرف نمیزدند بی اعتنا به سرنوشت خود (حکم اعدام) با تحقیر به مسوولان زندان نگاه میکردند.
انور و پدرش اعدام شدند و طاهر احتمالاً به سبب زیر سن بودن به حبس دوامدار محکوم شده بود. وقتی رها شد اعصابش را از دست داده بود و در یک حادثه کشته شد. فرزندان کاکا ایوب به سبب از پا افتادن پیرمرد قربانی وفاداری به پدر شدند.
سال ۱۳۶۳ سال اسارت و حبس بیسابقۀ مجاهدین و حامیان آنها بود. آن سال تعداد بىشمار مردم از درون حکومت و شهر کابل هم به زندان رفتند.
جنرال خلیل رییس کشف وزارت دفاع و میر تاجالدین پیلوت معاون او، هر دو به جرم همکاری با احمدشاه مسعود اعدام شدند. نقش آنها در جلوگیرى از ضربات ناگهانى روسها به مجاهدین و کاهش تلفات مردم ما و همکارىشان با آمرصاحب در اتخاذ استراتژى و تاکتیک مناسب در مقابله با دشمن و سرانجام قبول آگاهانه و اخلاصمندانۀ شهادت در این راه، بسیار بزرگ و با ارزش است.
عبدالواحد و برادرش از رُخۀ پنجشیر چریکهای شهری (او غیر از قومندان واحد است) بودند.
آمر صاحب بهنام انتقام آن دو برادر، عملیات بزرگى را در پایگاه شوروىها در بگرام راهاندازى کرد.
نبىالله، نجیبالله و توکل از هستههای مخفی ترور شهری در قضیههای جداگانه محکوم و اعدام شدند.
آنها که اعدام نشدند در تبادله با اسیران دولتی آزاد شدند و یا بعد از خروج سربازان شوروی از افغانستان به نشان حُسن نظر دولت، با اعلام «مصالحۀ ملی» مورد عفو قرار گرفتند. که هر کدام داستان خود را دارد.
Comments are closed.