گزارشگر:علیرضا اشراقی - ۰۶ حوت ۱۳۹۷
چطور میشود که آدمها یکباره دستهجمعی «نوستال میزنند» و دلشان برای گذشتهیی تنگ میشود که حتا تجربهاش هم نکردهاند؟ حواس خیلیها در دو سال گذشته به این پرسش جمع شده است. نوستالژی همیشه امری سیاسی بوده اما اهمیت سیاسیاش حالا دارد به رخ کشیده میشود. ترامپ با وعدۀ اعادۀ عظمت گذشتۀ امریکا انتخابات ریاستجمهوری را برد. هواداران برگزیت با سودای بازگشت به دوران راحتی و اقتدار امپراطوری رأی به جدایی بریتانیا از اتحادیۀ اروپا دادند. پژوهشی که چندماه پیش منتشر شد روندهای نوستالژیک مشابهی را در فرانسه و آلمان نشان میدهد. در ترکیه زمزمۀ احیای شکوه عثمانی شنیده میشود. فیلیپینیها رییسجمهور جدیدشان را به یاد قلدریهای دوران دیکتاتوری فردیناند مارکوس برگزیدند. رییسجمهور تازه منتخب برزیلیها هم هیچ ابایی نداشت از این که نظم و نسق زمان حکومت نظامیان را به یاد مردم بیندازد. داعشیها هم که وعدۀ رجوع به صدر اسلام را با شمشیر ترسیم میکنند. در تونس، تنها کشوری که هنوز امید رستگاری بهار عربی در آن میرود، دل خیلیها برای دوران بنعلی تنگ شده، دورهیی که انگار کارها راه میافتاد و خبری از دعواهای سیاسی روزمره نبود.
محمدباقر قالیباف در انتخابات ریاستجمهوری ایران در سال ۱۳۸۴ مضحکۀ عام و خاص شد چون تلاش کرد خودش را شبیه رضاشاه نشان دهد. حالا اما استاد مشهور دانشگاه و خوانندۀ محبوب در تبعید هر دو نگران نوستالژی رضاشاه هستند. جسد مومیایی منتسب به او تنها چند ماه پس از این که شعار «روحت شاد» در تظاهرات شنیده شد در جریان خاکبرداری در شهر ری پیدا شد. ماجرا شبیه داستانهای رئالیسم جادویی سلمان رشدی و میگل آنخل آستوریاس است. مهم نیست مومیایی واقعاً جسد رضاشاه است یا نه، مهم نیست که یادآوریاش در جریان تظاهرات محدود به چند صدای معدود و با برنامهریزی قبلی بود یا فراگیر و فیالبداهه. به هر حال توجه همه به رضاشاه جلب شده است. ساز و کار احضار رضاشاه، ارجاع به خاطرۀ او و احیاناً حلول او در قامتی معاصر و متناسبِ حال چندان تفاوتی با روندهای مشابه در دیگر نقاط جهان ندارد. در همۀ این موارد ما تنیدهگی حافظۀ سیاسی با قدرت و سیاست را میبینیم: اینکه چه چیزی از گذشته به یادآورده میشود؟ چطور؟ چرا؟ چه کسی آن گذشته را یادآوری میکند و به چه کسی؟ به چه چیزی اشاره نمیشود و چه چیزی فراموش میشود؟ چرا و چطور و به چه منظوری؟
این که نگاه یک نسل به گذشته باشد چیز جدیدی نیست. روشنفکران رنسانس دلبستگی شدیدی به یونان و رم باستان داشتند. حاکمانی نظیر مازیار و مرداویج هویت سیاسی خود را با تشبث به خاطرۀ روزگار ساسانی بنا کردند. آیا آنها هم نوستالژی داشتند؟ قطعاً از این اصطلاح برای تشریح حس و حالشان استفاده نمیکردند. تقریباً همۀ پژوهشگران اتفاق نظر دارند که این اصطلاح را یک طبیب سوییسی در اواخر قرن هفدهم میلادی باب کرد. از نظر یوهانس هوفر نوستالژی یک بیماری بود، بیمارییی که سربازان مزدور سوییسی دور از خانه دچارش میشدند: غم غربت و آتش اشتیاق بازگشت به سرزمین آشنا. به نظر هوفر این سربازان دچار نوستالژی میشدند چون بار اولشان بود که خانه را ترک میکردند. «دلشان برای شیر غلیظ و سوپهایی که برای صبحانه میخوردند تنگ میشد، … و شاید هم برای آزادییی که در کشور خود داشتند.» بیش از دو قرن طول کشید تا نوستالژی از درد فراق مکان به زهر هجر زمان تبدیل شد و دیگر هم یک بیماری نبود، بلکه صرفاً حالتی عاطفی به شمار میرفت که هر آدمی ممکن است از دلتنگی گذشته دچارش شود. احتمالاً حافظ هم نوستالژی داشته وقتی که یاد خاطرات خوش باغ کاران در حاشیۀ زایندهرودِ اصفهان میافتد؛ یا وقتی که رامین دلتنگ دوران انس با ویس میشود و مینالد از این که چه خوش بود آن گذشته روزگاران.
نوستالژی همیشه خاطرات خوش را احضار و مرور نمیکند. گاه نوستالژی، به قول هرب کائن، «خاطرهیی است که دردش رفته است.» نسلی که در بحبوحۀ مصایب جنگ جهانی دوم بزرگ شد یاد بازیهای دوران کودکی میافتد و الفتهای عمیقی که شکل گرفت. لئو اشپیتزر در مقالۀ درخشانی از درهمآمیختن نوستالژی و تروما برای خانوادههای یهودی که از آلمان نازی جان سالم به در بردند مینویسد. نسلی که کودکی و نوجوانیاش در دهۀ شصت ایران گذشت یاد دفترچه مشقهای چهلبرگ و کوپنهای زمان جنگ میکند. نوستالژی میتواند به تقویت هویت ما، چه هویت شخصی و چه جمعی، کمک کند. یاد گذشته به ما حس تداوم و همبستگی میدهد، خیالمان را راحت میکند که ریشهها و بنیانها برجاست. اما این که چه هویتی تنیده میشود بسته به رشتههای خاطرهیی دارد که بافندهگان انتخاب میکنند؛ مثلاً خانوادههای سفیدپوست در محلههای درهمجوش شیکاگو از عهد جدایی نژادی یاد میکنند تا اینگونه هویت برتریطلب خود را همچنان حفظ کنند.
رسم بیماریپنداری نوستالژی – به عنوان عارضۀ سلامت فردی – کمکم برافتاد. به جایش از دهۀ ۱۹۷۰ میلادی بحثی تازه آغاز شد که آن را به مثابۀ یک عارضۀ اجتماعی تحلیل میکرد؛ اینکه چطور جمعی از آدمها حسرت گذشتۀ نادیده را میخورند؟ فرضیۀ جاافتاده و پذیرفته شده این بود و هنوز هست که نوستالژیِ جمعی پدیدهیی است برآمده در دوران مدرن و واکنشی است ناشی از اضطراب تغییرات و دگرگونیهای سریع و عظیم اجتماعی و فرهنگی؛ مأمنی است برای پناهآوردن از شر اغتشاش و تلاطمهای زمان (انواع مختلفی از این استدلال را در پنج دهۀ گذشته فرد دیویس، دیوید لوونتال، مت ماتسودا، کریستوفر شاو و ملکوم چیس، و جفری اولیک بیان کردهاند.) از سال ۲۰۱۶ اما بحث دربارۀ نوستالژی دوباره دارد زبان آسیبشناسانه پیدا میکند: حالا انگار که یک بیماری واگیر اجتماعی است، انگار که نوستالژی مثل ویروسی پخش میشود، آدمها دست جمعی «قاط میزنند» و گول عوامفریبهایی مانند ترامپ را میخورند که گذشتهیی موهوم را نشانشان میدهد. چرا؟
جواب جذاب این است: وقتی حال به سرزمینی غریبه تبدیل میشود، وقتی تصور آیندهیی بهتر در وهم هم نمیگنجد، وقتی امید رنگ میبازد، امید به این که امکان و ظرفیتی برای ایجاد تغییر در عرصۀ عمومی هست، نوستالژی از در میآید و گذشته را بزک میکند. بسیج اشباح گذشته مرهمی سریع و راحت برای تسکین دردهای حال فراهم میکند. مشابه این استدلال را زیگمونت باومن در تحلیل انتخاب هواداران جدایی بریتانیا از اتحادیۀ اروپا بیان کرده است. برخی نظیر محسن حمید ماجرا را بزرگتر میبینند؛ او معتقد است فرهنگ امروزی دچار وسواس خناس عرضۀ گذشته و نوستالژیبازی شده. پیشنهاد این است که برای رستگاری کلاً باید از شر نوستالژی خلاص شد. و البته تا میشود هم باید به سودازدهگان گذشته نشان داد که دلشان برای امری موهوم تنگ شده است، برای گذشتهیی که چنان که خیال میکنند نبوده است.
استیسی نواک برای درمان نوستالژی به سراغ روانکاوی میرود و به مقالهیی اشاره میکند که فروید ۱۰۱ سال پیش دربارهی ماتم و مالیخولیا نوشته بود. کسی که دچار مالیخولیا میشود، از نظر فروید، نمیتواند با فقدان کنار آید و همچنان در سودای آنچه از دسترفته غوطه میخورد. سودازدهگی فرایند سوگواری را دچار وقفه و خدشه میکند، فرایندی که برای بازیابی سلامت روان، برای این که فرد به خودش بیاید و به حال برگردد، لازم است. فرد غصۀ گذشته را میخورد و غصه او را میخورد. نواک پیشنهاد میکند که سیاستمدار باید مثل یک روانکاو با نوستالژی برخورد کند؛ به مریض کمک کند تا با اندوه حرمان کنار آید و اشتیاق بازگشت را به شور پیشرفت تبدیل کند. به او کمک کند تا از نوستالژی لایهبرداری کند و متوجه شود که آن زیر چیز دیگری میلولد: بغض، کینه، خشم، ترس، ناکامی، استیصال، اضطراب و … و بعد این جریانهای عاطفی را به جای این که به گذشته سرازیر کند به سمت آینده و ساختن چیزی بهتر هدایت کند.
نواک روانکاوی خوانده است و برای همین اشارهیی به بحثهای مرتبط با پیشنهادش در ادبیات مطالعات حافظۀ جمعی نمیکند. مثلاً مورفی و بویم میان دو گونه رفتار نوستالژیک تفاوت قایل میشوند: گونۀ سنتگرا/مرمتکننده در برابر گونۀ پیشرو/تأملکننده. گونۀ اول بدخیم است، میخواهد به سنت قدیم رجوع کند، میخواهد گذشته را مثل یک ساختمان کهنه مرمت کند. عوضش نوستالژی پیشرو/تأملکننده یاد گذشته نمیکند بلکه یاد آرزوها و آرمانهای گذشته میکند، دلش برای گذشته تنگ میشود، اما با نگاهی انتقادی قصد دارد از آن برای ساختن آینده درس بگیرد. با این قاعده باید طوری در جریان نوستالژی پارو زد که قایق به جلو برود، نه به عقب.
نکتۀ درستی که این ایدهها طرح میکنند این است که نوستالژی اغلب نشانۀ بیماری است نه خود بیماری. مشکل اما اینجاست که این ایدهها کفاف عمل نمیدهند. نمیشود راحت و مستقیم خط کشید و یکگونه نوستالژی را خوشخیم و دیگری را بدخیم خواند. این دستهبندیها از پیچیدهگی و چندصدایی بودن رفتارهای نوستالژیک غفلت میکنند و اینکه هر یکی میتواند دیگری را تقویت و یا از آن تغذیه کند. علاوه بر این هیچ تضمینی نیست که سیاستمداران لزوماً روانکاوان حاذقی باشند – که اغلب نیستند – و اگر هم باشند باز هیچ تضمینی نیست که مهارتشان را صرف خیر کنند، و اگر بکنند هم باز هیچ تضمینی نیست که آنها و سبک کارشان به دل مریض بنشینند و اصلاً او انتخابشان کند. حافظۀ جمعی عرصۀ رقابت و نزاع طبیبانی است که هر یک مدعی است معجونی که از گذشته ارایه میکند برای فهمیدن احوالات زمانه و بهتر کردن احوالات آدمیان مفید است.
تقریباً هیچ پژوهشگری که دربارۀ حافظۀ جمعی کار کرده نیست که ادعا کند ما گذشته را همانطور که بوده به یاد میآوریم. گذشته ماضی مضارع است؛ همیشه در حال ابداع میشود. عناصری از گذشته بسته به نیازها و نگاههای امروز انتخاب و به یاد آورده میشوند تا تصویری دلخواه و مناسب مقاصد حال رسم کنند. خاطره را میشود مثل میوه سوا کرد و با کمک صنعت رسانه میشود به مشتری میوههای خوش آب و رنگی ارایه کرد و گرنه بریتانیای مطلوب هواداران برگزیت در آغاز دهۀ هفتاد و پیش از پیوستن به اتحادیه، «مرد بیمار اروپا» لقب گرفته بود. کسانی هم که نوستالژی امریکای دهۀ پنجاه را دارند احتمالاً دلشان برای ساعتهای کار طولانی و دستمزدهای اندک آن دوران تنگ نمیشود. رضاشاه هم نه آن کسی است که کتابهای درسی و رسانههای رسمی نظام پس از انقلاب معرفیاش میکنند و نه آن کسی که مستند تلویزیونی مو به مو مطابق گفتمان تاریخی دورۀ پهلوی دوم روایتش میکند.
چه میشود کرد؟ آیا با نشان دادن حقایق تاریخی میشود خلایق را به راه راست هدایت کرد، این که مدام در گوش مردم بخوانیم که گذشتۀ خیالیشان سرابی بیش نیست، اصلاً کابوس است و فیلشان به یاد هندوستان سر از ترکستان در میآورد؟ باید چنین کرد، لااقل برای این که نسلهای بعدی منابع بهتر و بیشتری برای سره و ناسره کردن و ساختن و پرداختن حافظۀ جمعیشان داشته باشند. اما افسونزدایی از نوستالژی لزوماً جواب نمیدهد. به ندرت نظر آدمها با نشان دادن اشتباهات و عرضهکردن اطلاعات درست عوض میشود، به خصوص وقتی پای عواطف در میان است و ریشۀ انگارهها و باورها به لایههای تاریک و عمیق روان میرسد، جایی که خشم، ترس و استیصال خانه کرده است. نکتۀ آخری را فرانچسکا پولتا، پژوهشگر جنبشهای اجتماعی، در مقالهیی که به بررسی پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا میپردازد به ما گوشزد میکند: معقول بودن و راست بودن روایتهای نوستالژیک برای کسانی که باورشان میکنند اهمیتی ندارد. آنها این روایتها را گوش میکنند و نقل میکنند چون میخواهند که باور کنند، چون با اظهار این باور هویت خود را به نمایش میگذارند و درد خود را ابراز میکنند.
متأسفانه نسخۀ عاجل و امتحانشدهیی وجود ندارد برای این که چطور میشود با نوستالژی جمعی سر و کار داشت آنهم در زمانهیی که سکۀ عوامفریبی در آن پر رونق است. چنان که مایکل کنی، استاد علوم سیاسی دانشگاه کمبریج، میگوید بسیاری از روشنفکران از این که دامنشان در بحر نوستالژی خیس شود ابا دارند. از نظر آنها کلاف سردرگم نوستالژی بحث و گفتوگوی عمومی را معیوب و منحرف میکند و برای همین هم مدام در صدد مهارش با ارایۀ استدلالهای سرد و خشک عقلانی هستند. اما عیار نوستالژی، و فرصتهایی که برای سیاستورزی فراهم میکند، را نمیتوان با منطق صوری محک زد. خوابگزاری و تعبیر رؤیا مهارتهای مناسبتری برای این زمانه هستند، مهارتهایی که هنوز پرورده نشدهاند.
Comments are closed.