احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۵ حوت ۱۳۹۷
بخش نخست/
نلسون ماندلا، بعد از آزادیاش از زندان در سال ۱۹۹۰، در سخنانی به توصیف پیروزی جنبش مبارزه با آپارتاید در آفریقای جنوبی پرداخت، مبارزهیی که او برای هدایت و رهبریاش آن همه کوشش کرده بود: با غروری آشکار، اعلام کرد که «ما با سر پا ایستادن به صلح رسیدیم، نه با زانو زدن.»
ماندلا در سال ۱۹۴۳ به «کنگرۀ ملی آفریقا» ملحق شده بود و، در سال ۱۹۶۰ که دولت آفریقای جنوبی این تشکل را غیرقانونی اعلام کرد (چند هفته بعد از کشتار شارپویل که به مرگ حدود هفتاد معترض در نزدیکی ژوهانسبورگ منجر شد)، از پایهگذاران شاخۀ مسلح و نظامی «کنگرۀ ملی آفریقا»، موسوم به «اومخونتو وسیزوه»، شد. (شاخۀ نظامی کنگره کار خود را با سلسلهیی از بمبگذاریها در نیروگاهها و مراکز دولتی آغاز کرد و، تا پیش از زندانی شدن ماندلا، از هدف قرار دادن افراد اجتناب میکرد.) ماندلا در سال ۱۹۶۲، مخفیانه به چندین کشور مستقل آفریقایی و همچنین به لندن سفر کرد تا برای نبرد با آپارتاید جلب حمایت و کسب کمک مالی کند، و در مراکش و اتیوپی هم علاوه بر دریافت اسلحه، در زمینۀ تخریب و خرابکاری آموزش دید. کمی بعد از بازگشت به آفریقای جنوبی دستگیر شد و، به اتهام فتنهانگیزی و ترک کردن کشور بدون گذرنامه، حکم حبس پنج ساله دریافت کرد. سال بعد، محاکمۀ مجدد شد و، این بار به اتهام خرابکاری، در سال ۱۹۶۴ و در چهل و پنج سالهگی، به حبس ابد محکوم شد – با وجود سنگین بودن این حکم، بسیاری تصور میکردند که دادگاه برای او حکم مرگ صادر میکند.
آن روزها، عدۀ اندکی میتوانستند با اطمینان پیشبینی کنند که مبارزه با اقلیت نژادپرست حاکم بر آفریقای جنوبی حاصل صلحآمیزی به بار خواهد آورد که سیاهپوستان میتوانند به آن افتخار کنند. سیستم کشورداری که بر اساس جداسازی نژادی و برتری سفیدپوستان بنا شده بود، تبعیضی که به حکم قانون تثبیت شده و به شکل شدید و خشونتباری به اجرا گذاشته میشد، در آن زمان کاملاً مستحکم و بسیار استوار به نظر میرسید و رهبران این نظام هم مصمم بودند که به آپارتاید استمرارِ دائم ببخشند. خزانۀ دولت آکنده از درآمدهای سرشار ناشی از معادن بود، و این اعتماد به نفس رهبران کشور را تقویت میکرد. دولتهای غربی، که توجهشان به آفریقا متأثر از تقابلها و جبههگیریهای دوران جنگ سرد بود، فشار اندکی برای ایجاد تغییر و تحول در آفریقای جنوبی میآوردند؛ تا اواسط دههی ۱۹۸۰ هم این دولتها هنوز ماندلا و «کنگرۀ ملی آفریقا» را تروریست و کمونیست میشمردند (خود ماندلا تا سال ۲۰۰۸ در فهرست آمریکا از اشخاص و نهادهای تروریستی باقی ماند).
آشنایی اجمالییی که امروزه بسیاری با ماجرای شهامت و پیروزی اخلاقیِ ماندلا دارند موجب شده است که او کموبیش برای همه چهرۀ یک قدیس غیرمذهبی را پیدا کند. ماندلا سیمایی شبیه به مارتین لوتر کینگ پیدا کرده است. با این حال، سرگذشت سیاسی او، همانند سرگذشت کشورش، بسیار پیچیدهتر از این تصویر بود. سیاهان آفریقای جنوبی در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ هنوز یک رهبر قطعی نداشتند؛ نه فقط چهرۀ مهیج و محبوب و مردمپسندی در میانشان نبود، بلکه کسی هم وجود نداشت که از درایت و استقامتِ متناسب با موقعیتها، یعنی ویژهگیهای لازم برای مقاومت در برابر حملات یک رژیم سرکوبگر نژادپرست و بیرحم، برخوردار باشد و در عین حال بتواند نیروهای نهفته در این جامعه – و همچنین در دنیا – را در راستای دستیابی صلحآمیز به آزادی هدایت کند.
اسم کوچک ماندلا «رولیهلاهلا» بود که معمولاً آن را به «خرابکار» یا «دردسرساز» ترجمه میکنند، و بعضی از نزدیکترین افراد به او نگران آن بودند که چنین تعبیری بیش از اندازه مناسب حالاش باشد! ماندلا میتوانست گاهی در آنِ واحد خودبین و بیملاحظه به نظر برسد، و خودش را به شکل افراطی درگیر ادا و اطوارهای نمایشی کند که او را در مرکز توجه قرار دهند. اینها خصایصی بود که خود او در دهههای بعد خودش را از بابت آنها به شدت ملامت میکند؛ در یکی از نامههایی که در سال ۱۹۷۰ به همسرش وینی نوشته، میگوید: «باید روراست باشم و به تو بگویم که وقتی به پشت سرم نگاه میکنم و بعضی از نوشتهها و نطقهای قدیمیام را میبینم، حالم از متعصبانه بودن و تصنعی بودن و بدون اصالت بودن آنها به هم میخورد. اشتیاق شدید به تحت تأثیر قرار دادن و برای خود تبلیغ کردن را علناً میشود در آنها دید.»
شاید مشهورترین نمونۀ دردسرسازیِ ماندلا تصمیمِ سرنوشتسازِ او برای خروج از کشور در سال ۱۹۶۲ باشد. در بازگشت به کشور، و در حالی که تحت تعقیب بود، هشدارهای دوستان و همرزمان خودش را ندیده گرفت و ریشاش را برای ردگمکنی نتراشید، و حتی در گردهماییای شرکت کرد که سایر فعالان سیاسی در آن حضور داشتند و نیروهای پلیس هم تقریباً به طور قطع به جمع آنها نفوذ کرده بودند. ماندلا مدت کمی بعد از آن برنامه دستگیر شد و تا سه دهۀ دیگر رنگ آزادی را ندید.
سیمای آشنایی که امروزه از ماندلا در ذهن ما است، مردی سراسر مسلط بر خود، در اوج اعتلای اخلاقی، با کلامی نافذ و رسا – مردی که بالأخره گذار صلحآمیز آفریقای جنوبی به دموکراسی کامل را ممکن کرد – عمدتاً در طول دهههای حبس او شکل گرفت. این خصایص در طول سالها کار اجباری و محرومیت از بسیاری از نیازهای اولیۀ انسانی در او به وجود آمد، ریشه دواند، یا شکوفا شد. در دورۀ اول حبساش در زندان جزیرۀ روبن، که تا سال ۱۹۸۲ و انتقالش به زندان دیگری در آنجا محبوس بود، در پایینترین ردۀ زندانیان آفریقای جنوبی قرار گرفته بود و از خشنترین جنایتکاران هم حقوق کمتر و محدودیتهای بیشتر داشت. اوایل، اجازه داشت که هر شش ماه فقط یک ملاقاتکننده داشته باشد، و در این دوره فقط یک نامۀ نهایتاً پانصد کلمهیی بنویسد و دریافت کند. در سال ۱۹۶۷، این سهمیۀ سنگدلانه اندکی افزایش یافت و به دو نامه و دو ملاقات رسید.
اینها شرایطی بود که ظاهراً برای درهمشکستن آدمهای عادی تدارک دیده شده بود، اما ماندلا از آنها درس گرفت. در همان حال که با مصیبتهای شخصیِ ناگوار و بیشمار خود کنار میآمد، به نوعی قویتر و استوارتر میشد. از جملهی این مصیبتها، در سالهای اول دوران حبس بلندمدتش، درگذشت پیاپیِ مادر و فرزند ارشدش (پسرش به اسم تمبکیله، یا تمبی) بود، و خودش هم اجازۀ شرکت در مراسم خاکسپاری هیچ کدام را نیافت. از مصیبتهای دیگرش حملات هماهنگشده و آزاررسانی مداوم به همسر او بود، و کار به آنجا رسید که گزارشهای رسانهها دربارهی روابط نامشروع همسرش را به اطلاع او میرساندند. ترفند اخیر از قرار معلوم به این منظور تدارک دیده شده بود که ماندلا را، که هیچ حملهای بر او کارگر نیفتاده بود، به استیصال بکشانند. سالها بعد، بعد از آزادیاش، ازدواجشان – تا حدی به دلیل بیوفایی همسرش – از هم میپاشد، اما تا زمانی که خودش در زندان بود اصلاً اجازه نداد که شکنجهگرانش از دیدن شکاف آشکار بین او و همسرش احساس خشنودی و پیروزی کنند.
این تصویری است که با خواندن نامههای زندان نلسون ماندلا، با برجستگی چشمگیری، شکل میگیرد – کتابی که شامل صدها نامۀ او به نزدیکانش، دوستانش و همچنین شمار شگفتانگیزی از نامههای او به مقامها و مسوولانی میشود که زندانیاش کرده بودند. این نامهها چهرۀ مردی را به نمایش میگذارند که در پشت میلههای زندان خردمندتر و کاردانتر شده است، کسی که به نوعی خودآگاهی راهبوار و منش رواقی رسیده، هم به شکل دوراندیشانهیی تیزبین و هم به شکل فزایندهیی نسبت به دیگران بخشنده و بلندنظر شده است، از جمله و در نهایت نسبت به همان کسانی که مناصب قدرت را در حکومتِ اخلاقاً انزجارآور کشورش در اختیار داشتند.
بسیاری از مرسولات ماندلا با لحنی نوشته شدهاند که گاه صدای خود او را هم میشود از دل کاغذها شنید. برای مثال، بعد از مرگ مادرش در سال ۱۹۶۸، در نامهیی به یکی از آشنایانش نوشته است: «ملاقاتهای او همیشه مرا به هیجان میآورد، و خبر درگذشتش مرا ویران کرد. هم احساس تنهایی میکنم و هم از درون تهی شدهام …» تأثر او با فرو ریختن بلا بر سر خانوادهاش بیشتر میشد. یک سال بعد، بعد از این که وینی را از خانهشان در سووتو برده بودند و به چهارده ماه زندان و حبس انفرادی محکوم کرده بودند، ماندلا نامهیی به دو دختر نوجوانش، زِنانی و زیندزی، نوشت که اینطور آغاز میشد: «دلبندهای من، یک بار دیگر مامان نازنینمان را دستگیر کردهاند، و حالا او و بابا هردو دور از شما در زنداناند. قلبم آتش میگیرد وقتی که فکر میکنم الان در سلولی در یک پاسگاه پلیس نشسته، شاید تنها و بدون هیچکسی که با او حرف بزند، و بدون هیچچیزی که بخواند. شبانهروز در آرزوی دیدن دخترانش. شاید ماهها و یا حتا سالها طول بکشد تا شما دوباره او را ببینید. این همه مدت شاید شما مثل یتیمها زندهگی کنید، بدون خانه و پدر و مادر خودتان، بدون عشق غریزی و مهربانی و احساس امنیتی که مادرتان به شما میداد … شاید هرگز دوباره مامان و بابا را در کنار خودتان در خانهی شمارۀ ۸۱۱۵ در خیابان اورلاندو وست نبینید، تنها جا در تمام دنیا که برای ما آنقدر عزیز و دوستداشتنی است.»
کمتر از یک ماه بعد، به دنبال مرگ تمبی بر اثر یک سانحۀ رانندهگی، ماندلا نامهیی به همسرِ تازه محبوساش نوشت؛ در بخشی از نامه نوشته بود: «باور کردنش برای من آسان نیست که هرگز دوباره تمبی را نمیبینم. ۲۳ فبروری امسال ۲۴ سالش میشد. اواخر جنوری ۱۹۶۲ او را دیده بودم، چند روز بعد از اینکه از سفر خارج کشور برگشته بودم. پسر پرشور ۱۷ سالهیی بود، و هرگز مرگ را در حوالی او نمیدیدم …» در چنین مواقعی، به هنگام مواجهه با مصیبتهای عظیم شخصی، محدودیت نامهنویسی را برای ماندلا موقتاً لغو میکردند.
به موازات این اخبار ناگوار شخصی، الگوهای برجستۀ مقاومتی شکل میگرفت که تا سالها برقرار میماند. سانسور شدید در زندانها مانع از هرگونه بحثِ علناً سیاسی میشد و به همین دلیل هم بیشترِ کاری که ماندلا در نامههایش میکرد روحیه دادن به دیگران بود. در نامهیی به وینی، در آستانۀ زندانی شدنش در سال ۱۹۶۹ به دلیل نقض «قانون مبارزه با کمونیسم» در کشور، نوشته بود: «در چنین موقعیتی بهترین دفاع تو، دفاعی که هیچ قدرتی در روی زمین نمیتواند آن را متزلزل کند، حقیقت، صداقت، و استقامت در حفظ اعتقادات تو است. هیچچیزی نباید بگویی و هیچ کاری نباید بکنی که، مستقیم یا غیرمستقیم، نشانۀ انصراف تو از اصول و عقایدت باشد.» در نامههای دیگرش نرمش روزانه در زندان و حتا خواندن قدرت مثبتاندیشی، نوشتۀ نورمن وینسنت پیل، را به مخاطبان نامههای خودش پیشنهاد میکند.
Comments are closed.