گزارشگر:تیم کرین، استاد فلسفۀ دانشگاه کمبریج / برگردان: زهیر باقری نوعپرست - ۲۷ حوت ۱۳۹۷
حقیقت چه ارتباطی به وسایل حملونقل دارد؟ پرفسور کاپوتو بر این باور است که «زندهگی معاصر که مشخصۀ آن سیستمهای حملونقل و مدرن ـ که ما بهوسیلۀ آنها تقریباً میتوانیم به همه جا سفر کنیم ـ و سامانۀ اطلاعاتی ـ که تقریباً همهچیز میتواند بهوسیلۀ آنها به درون ما سفر کند ـ است که تکثر بسیار بیشتری از زندهگی در گذشته دارد». این واقعیت که در سفرهای واقعی یا مجازی با مناظر متفاوتِ زیادی از واقعیت مواجه میشویم، ظاهراً ایدههای عصر روشنگری یا مدرن حقیقت را تهدید میکند. درحالیکه مدرنیسم به «یک داستان بزرگ که همۀ پدیدهها را پوشش میدهد» متعهد است. سفر و تکنولوژی معاصر آگاهی ما دربارۀ «تفسیرهای رقیب و متعدد دربارۀ جهان» را افزایش داده است. این ادعا در قلب مفهوم پستمدرن از حقیقت قرار دارد که کاپوتو از آن دفاع میکند.
از منظر یک سنت فلسفی که با ارسطو آغاز میشود، مفاهیم حقیقت و واقعیت با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی دارند: هرگاه موفق بشویم بگوییم که امور جهان واقعاً چگونه هستند، حقیقت را به زبان آوردهایم. بنابراین، طبیعی است که بین حقیقت و واقعیت تمایز قایل شویم: آنچه ما میگوییم حقیقت دارد یا غلط است، ولی واقعیت بیرون از ما قرار دارد، حال چه چیزی دربارۀ آن بگوییم یا نگوییم. تفسیرهای متعددی از واقعیت ممکن است وجود داشته باشد، اما همۀ آنها نمیتوانند حقیقت داشته باشند. آنهایی که فکر میکردند خورشید دور زمین میچرخد یک تفسیر داشتند، اشتباه آنها بعدها نشان داده شد. بنابراین صرف این واقعیت که تفسیرهای متعددی از جهان وجود دارد، این ایده که برخی از این تفسیرها حقیقت دارند و برخی از آنها غلط هستند را تهدید نمیکند. وجود تکثری از دیدگاهها بهطور کامل با باور به حقیقت به معنای ارسطویی آن قابل جمع است. ولی باور داشتن به این معنا از حقیقت با این باور که تنها یک حقیقت دربارۀ جهان وجود دارد یکی نیست؛ ممکن است تفسیرهای حقیقی متمایزی وجود داشته باشد، همانطور که ممکن است تفسیرهای غلط متعددی وجود داشته باشد. باور داشتن به حقیقت به این معنا نیست که یک داستان یا فراروایتِ- به تعبیر ژان فرانسوا لیوتار – بزرگ وجود دارد. همچنین این به معنای باور داشتن به یقین نیست: میتوانیم در مورد موضوعی خاص به حقیقت دسترسی پیدا کنیم بدون آنکه از آن یقین داشته باشیم.
کاپوتو از همۀ این موارد کاملاً آگاه است، و واقعاً مخالف آنها نیست. از آنجایی که او قبول دارد که صرف داشتن یک تفسیر مساوی با حقیقت داشتن آن تفسیر نیست. حتماً فکر میکند چیزی وجود دارد که تفسیرها باید به آن پاسخگو باشند. او اینچنین فکر میکند: برخی از تفسیرها از برخی دیگر از تفسیرها محتملتر هستند، و تبیین ما از حقیقت باید این نکته را در نظر بگیرد. بنابراین او باید موافقت کند که صرف این واقعیت که چندین تفسیر از واقعیت وجود دارد – و ما میتوانیم با آنها در حملونقل واقعی یا انترنتی مواجه شویم – نمیتواند تهدیدی برای این ایده باشد که تفسیرهای حقیقی آن تفسیرهایی هستند که به ما میگویند امور در واقع به چه شکل هستند.
بنابراین استعارۀ حملونقل برای نقطۀ شروع گمراهکننده است و راه مناسبی برای روشن کردن موضوعهای اصلی کتاب کاپوتو نیست. یکی از این موضوعها این است که فیلسوفها سوالهای مهم را طرد کردهاند چرا که بیش از اندازه نگران صدق گزارهها و مدعاها بودهاند. کاپوتو میگوید «حقیقت نمیتواند محدود به گزارهها باشد»، ایدهیی عمیقتر از حقیقت وجود دارد که «حقیقت مدعاها نیست، بلکه حقیقت به عنوان چیزی که میتوان به آن عشق ورزید، برای آن زندهگی کرد یا جان داد» است.
البته حق با کاپوتو است که ما ایدۀ حقیقت را برای چیزهایی به جز گزارهها به کار میبریم. ما از دوستان حقیقی سخن میگوییم، از حقیقی زندهگی کردن، از حقیقت – در کنار خوبی و زیبایی – به عنوان ابژۀ جستوجوی خرد و غیره. این ایدهها را نمیتوان بهآسانی به شکل حقیقت در گزارهها درآورد. تلاش برای این کار مانند این است که به گفتۀ جان کیتس ـ شاعر سدۀ نوزدهم انگلیسی ـ مبنی بر اینکه زیبایی حقیقت است با اشاره به اینکه گزارههای حقیقی زیادی وجود دارند که زیبا نیستند انتقاد کنیم.
موضوع اصلی دیگر کاپوتو، مفهوم کُلی پستمدرنِ او از حقیقت است، که آن را به حقیقتهای گزارهیی و حقیقت به معنای عمیقتر به کار میبرد. هرچند او گاهی عنوان میکند که پستمدرنیسم واکنشی به برخی وقایع خاص تاریخی است و از سخن گفتن از «زمانۀ پستمدرن ما» خوشحال است، در واقع دیدگاه اصلی او این است که «بهترین حالت این است که مدرن و پستمدرن را به عنوان شیوههای متفاوت فکری که میتوانیم هرجا و هر زمانی پیدا کنیم، در نظر بگیریم». این به نظر درست میآید: این ایده که دیدگاههای متفاوت دربارۀ جهان، اندیشیدن به شکل یکپارچه دربارۀ جهان را تهدید میکند دستکم به قدمت سخن پروتاگوراس است مبنی بر اینکه انسان معیار سنجش همهچیز است. دلایلی که کاپوتو برای پستمدرنیسم خود ارایه میکند میتوانستند در هر زمانی در تاریخ اندیشۀ بشر مطرح شوند. بنابراین بهتر است به پستمدرنیسم به عنوان تصمیم برای سخن گفتن و فکر کردن به شکلی خاص بیندیشیم و نه کشفی دربارۀ جهان یا تفکر. پستمدرنیسم منشی نسبت به جهان است که دربرگیرندۀ احتیاط معرفتی و شکگرایی نسبت به هرگونه تلاشیست که عنوان می کند «بالاخره چه خبر است.»
بههرحال اگر واقعاً میتوانیم برای سخن گفتن در سبک پستمدرن تصمیم بگیریم، پس میتوانیم تصمیم بگیریم در این سبک سخن نگوییم. میتوانیم وجود بینظمی را شناسایی کنیم ولی میتوانیم تلاش کنیم تا جایی که میتوانیم نظم پیدا کنیم. میتوانیم بفهمیم که ابهام، بینظمی، تکثر معانی، عدم وضوح، چندین دیدگاه و همۀ اینها وجود دارد؛ ولی میتوانیم تصمیم بگیریم تا حد توان ثبات معنا را کشف کنیم و بهترین راهها را برای ارزشگذاری بین پرسپکتیوهای متفاوت در جهان یکسان پیدا کنیم. گاهی اوقات به نظر میرسد کاپوتو با این قضیه موافق است. در بحثی موثر در مورد تفسیر، او بر اینکه تمام حقیقت به تفسیر وابسته است به این معنا که ما همیشه باید اموری که میخواهیم بفهمیم را انتخاب و مفهوممند کنیم، تأکید میکند: هیچ حقیقتِ بدون پیشفرضی وجود ندارد. ولی با این حال، او تأکید دارد برخی از تفسیرها از برخی دیگر تفسیرها بهتر (محتملتر) هستند.
بهتر بودن همیشه مسألۀ بهتر بودن برای هدفی است. اگر ما به زیرسوال بردن برخی از یقینها یا دگماهای سنتی علاقهمند باشیم، آنگاه ممکن است تأکید پستمدرن بر ابهام و تکثر را جذاب بیابیم. ولی اگر میخواهیم تلاش کنیم بفهمیم امور واقعاً چگونه هستند، آنگاه میخواهیم که گسترۀ تفسیرهای محتمل را به شکلهای دیگری محدود کنیم. اگر بدین شکل نگاه کنیم، واقعاً چیزی تحت عنوان نقد پستمدرن به ایدۀ عصر روشنگری حقیقت وجود ندارد. ایدۀ عصر روشنگریِ حقیقت ـ در مقابل آن چیزهایی که در عصر روشنگری فکر میکردند حقیقت دارد ـ صرفاً ایدۀ ارسطو است: هنگامی که امور واقع را گزارش میکنیم حقیقت را گفتهایم. نقدی که کاپوتو توصیف میکند، نقد به این ایده نیست بلکه نقد به این ایدهها هستند: تفسیر بدون زمینه، یقین مطلق، دگماتیسم، مرجع نهایی اخلاقی یا معرفتشناختی، و یک فراروایت بزرگ. ولی شخصی که تمایز بین حقیقت در مورد واقعیت و خود واقعیت را میپذیرد، مجبور نیست هیچ یک از این ایدههای مشکوک را بپذیرد. آنهایی که مایل به یافتن امور واقع در حوزهیی بهخصوص هستند، سعی میکنند پرسشهای بحث را وضوح ببخشند و تفسیرهای خطا، بیربط یا آشفته از این پرسشها را کنار بگذارند. با این کار، آنها نباید فرض کنند که تنها یک داستان نهایی دربارۀ واقعیت وجود دارد.
پستمدرنیستهای کاپوتو علاقۀ چندانی به شفافسازی و مقولهبندی ندارند. آنها نسبت به تلاش سیستماتیک برای دستهبندی جهان بدبین هستند؛ کاپوتو این نوع تفکر را به عنوان تفکر «سطلی» رد میکند. بنابراین تنها کاری که در واقع میتوانند انجام دهند دنبال کردن دُمی است که سگ پستمدرن در حال تکان دادن است: چرا که به ازای هر تلاش برای شفافسازی، دستهبندی یا مقولهبندی بُعدی از جهان یا تجربه، پستمدرنیستها میتوانند به واسطه بازی با کلمات یا تفسیرهای زیادی و مبتکرانه به ما نشان دهند چگونه بر دستهبندیهایی استوار هستند که خود در معرض چالش شکگرایانه قرار دارند. کاپوتو تأیید میکند که میتوان همین سخن را در مورد دستهبندی دورههای پستمدرن و مدرن نیز گفت.
گاهی اوقات عنوان میشود که مشکل پستمدرنیسم این است که خود را نقض میکند. اگر ادعا کنید که تمام حقیقت وابسته به دیدگاه است، از کدام دیدگاه این سخن را میگویید؟ اگر این سخن از دیدگاه پستمدرن زده شود، پس هیچ خواستۀ جهانییی از ما ندارد؛ ولی اگر این یک مدعای جهانی است، پس دستکم یک حقیقت وجود دارد که به یک دیدگاه بهخصوص وابسته نیست. کتاب کاپوتو مشکل این نقد را نشان میدهد. از نظر او پستمدرنیسم هیچ گونه دکترینی را ارایه نمیکند، بلکه یک منش است: به دنبال پیچیدهگی، پارادوکس، تناقض و ابهام بگرد و نسبت به تمام تلاشها برای مقولهبندی سیستماتیک و جهانی مشکوک باش. مشکل این نوع پستمدرنیسم این نیست که خود را نقض میکند، بلکه برای آنهایی که با تناقض و ابهام هیجان زده نمیشوند، هیچ انگیزهیی برای پذیرش آن ایجاد نمیکند.
بنابراین به شکلی پارادوکسیکال، کاپوتو بهخوبی رویکرد پستمدرن به حقیقت و واقعیت را شفاف ساخته و دستهبندی کرده است. کتاب شیوا و قابل خواندنِ او راهنمای بسیاری خوبی به نگرش مشترکی بین گروه خاصی در فلسفۀ اروپای قارهیی است. بیتوجهی او به دیگر زمینههای فلسفه ناامیدکننده است ـ هیچ اشارهیی به کتاب حقیقت و صداقت (۲۰۰۲) برنارد ویلیامز، که بحثی نافذ است، در مورد هدف حقیقت و با برخی از موضوعهای کاپوتو مرتبط است نمیکند.
کتاب کاپوتو همچین به شکل زنندهیی کوتهنظرانه است: به عنوان مثال کاپوتو خاطرنشان میکند «شخصیتهای برجستۀ پستمدرن دریدا، فوکو، لیوتار و دولوز» توسط طرفداران نوع جدیدی از مادهگرایی و واقعگرایی مورد حمله قرار میگیرند. نقد آنها به این پستمدرنها این است «نمیتوانند از طریق آنچه که در فیزیک و ریاضیات معاصر میگذرد فکر کنند». از نظر کاپوتو، این نوع جدید مادهگرایی و واقعگرایی توسط کنتن میاسو فیلسوف جوان فرانسوی هدایت میشود. موضع کنتن میاسو جالب توجه است، ولی خیلی عجیب است (و برای مخاطب مورد نظر کاپوتو گمراهکننده است) که کاپوتو اشارۀ خاصی به میاسو میکند درحالیکه مادهگرایی واقعگرا که به علم توجه دارد، در بخش زیادی از فلسفۀ سدۀ بیستم انگلیسیزبان فراگیر بوده است، و در آثار فیلسوفانی مانند کواین و دیوید لوییس با جزییات بسیاری مورد بررسی قرار گرفته است.
اگر قرار است پستمدرنیسم به ما نشان دهد که چگونه تمام نگرانیها و تعهدهای ما کوتهنظرانه هستند، پس نباید خیلی جای تعجب باشد که خود پستمدرنیسم مانند دیگر فلسفهها کوتهنظرانه است. افراد در حال سفری که کتاب جان کاپوتو را میخوانند، باید شکگرایی پستمدرنی را نسبت به پستمدرنیسم کاپوتو اتخاذ کنند؛ و میتوانند نگرش خود را با خواندن کتابی کمتر پستمدرن، مانند کتاب سایمون بلک برن با عنوان «حقیقت: راهنمایی برای سرگشتهگان» تعدیل کنند.
Comments are closed.