گزارشگر:هـــلال فرشیدورد - ۰۹ حمل ۱۳۹۸
بخش نخست/
پدیدهها در تشکیلِ آمدآمد پیشاآدمی در غایت مفاهیم حضور ناشناختی خویش در ماورای نبود دیگری غرق بودند؛ به روایتی با ورود بقا این پدیدهها با واژگان تعریف شدند؛ واژهها خود نیز ابزار بقای هستی از هستیِ دیگرند و در این تردیدی نیست که آدمی بر بنیاد از ابزار هستی دیگر با قرینهها و نشانههای پیچ در پیچ شناخت ارزشها از هستی و هرآنچه که تا امروز به آن دست یافته است، مدیون ابزار هستی دیگر میباشد. با این بینش میتوان گفت که زبان، این نظام ابزار هستی دیگر، در واقع شناسنامۀ هستی است. بنابراین میشود گفت که شعر نیز خود ابزار بسیار سازنده و برازندۀ زبان در شناخت مفاهیم پدیدههاست.
متأسفانه بسیاری از سرودههای سپیدسرایانِ افغانستان در این سالها با بیان مجرد از زبان هستی یافتهاند و در بیشترین سرودههای این شاعران حتا به صفتهای تنها و بیهمراه روبهرو میشویم که در آیینۀ ذهن مصرفکننده چنان مینمایند که گویا نمیتوانند این صفتهای کمبغل و بیبضاعت در توضیح متن، حتا همان بار معنایی خویش را بر دوش بکشند. منظورم این است که شاعران در توصیف مخاطبِ خود از واژگانی که بتوانند مفاهیم مترادفی را در ذهن مصرفکننده تداعی کند با پردازشهای شاعرانۀ خود نتوانستهاند در فضاسازی شعرها تنوع ایجاد کنند. شعرهای این شاعران در واقع چشمان تیزبین و دورنماییکه بتواند به مصرفکننده فراسو بدهد؛ ندارد.
شاعر باید در امر سرایش شعر، آنهم شعر منثور با هزینۀ بلند مفهومی وارد صحنه شود. بنابراین گویه در اکثر شعرهای نسل جوانِ سپیدسرای افغانستان تنوع پیامها بسیار کمهزینهاند؛ یعنی در واقع سرمایهگذاری مفاهیم واژگانی در کارگیری چندگانهگی آنها در سرودههای این شاعران بسیار کم جلوهمند است.
شاعران عزیزِ ما هرقدر و تا هرجایی که با در میانگذاشتن فهم تاریخی و جغرافیایی خود که برای تنوع و رنگارنگی شعرهاشان قد میافرازند و پیش میروند اما متأسفانه با دستآویزی اندک دوباره از راه برمیگردند و از روایتهای تکرار در تکرار اتفاقی و بازآفرینی مضمون یکدیگر جدا نمیشوند. نمیدانم چرا این شاعران عزیز ما در یک محدودۀ کوچک روایی- زبانی به دور از سازههای هستیمدارانۀ زبان و پدیدهها تنها با یک رویکرد سطحی و گزارشی دارند پیش میآیند. اینجاست که شعرهای بسیاری از این شاعران از تنوع اقتصاد مفهومی و از آسیب این رنج درازدامن رنج میبرند. شعر در واقع با آن سازهها و سازشهای زیرساختی-درونی در امر ماندگاری خویش با زمان در ستیز میافتد؛ نه با روساخت و قیافۀ ظاهری. اینجاست که هیچ گزینهیی را در امر بودن و ماندن عمرِ این دلنوشتهها نمیتوان یافت.
ﻳﻜﻲ اﺯ ﺷﺎﺧﺼﻪﻫﺎﻱ ﻓﻠﺴفۀ ﻭﺟﻮﺩﻱ اﻧﺴﺎﻥ، ﺷﻨﺎﺧﺖ اﺭﺯﺵﻫﺎﺳﺖ؛ ﻫﻴﭻ اﺭﺯﺷﻲ ﻣﺎﻧﺎﺗﺮ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﺗﺮ ﺑﺮاﻱ ﺁﺩﻣﻲ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ، ﺭاﻩﮔﺸﻮﺩﻥ ﺣﻘﻴﻘﺖ و ﻭاﻗﻌﻴﺖﻫﺎ ﺑﺮاﻱ دیگران و ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪهﮔﺎﻥ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺴﺖ. اما ﺑﺮاﻱ ﻫﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩیی ﻻﺯﻡ اﺳﺖ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ اﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮاﻱ ﺩﻳﮕﺮی ﭼﻴﺰﻱ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯاند ﺑﻪ تعبیر گورکی: «نخست به اﺭﺯﻳﺎﺑـﻲ ﺗﻮﻗﻌﺎﺕ ﺭﻭﺡِ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﺮﺩاﺯد». در جامعه و زمانهییکه ﻫﺠﻮﻡِ ابتذال، اﻓﺮاﻁ و ﻏﻠبۀ ﺷﺮ اﺩﺑﻲ ﺑﺮ ﺧﻴﺮ اﺩﺑﻲ ﻣﺴﻠﻄ است، خوشبختانه هستند کسانی چون یعقوب یسنا که برای برافراشتن درفش آزادهگی، روشنگری و ادبیات در برابر رگبارِ بیدادِ اهریمانان سیاهکردارِ روزگار سینه سپر کرده و در تقابل با اینهمه سیاهی رسالتمندانه با قدم و قلم مبارزه میکنند.
با این پیشزمینه که اندکی به درازا کشید، میرسیم به مجموعهشعر «در غیبت» یعقوب یسنا. در «در غیبت» سرودهها همه در قالب شعر منثور هستی یافتهاند. در این گزینه ویرانگری زبانی، برسازی، روایتها، اسطورهآفرینی، توصیف، گلایه و سفارشهای شاعرانه همه و همه با بیان چندپهلو در زبان هستی یافتهاند. در واقع ما همه در غیبتیم؛ در غیبت و غربتِ بزرگی که نشانهها و قرینههای این غربت و غیبتزدهگی را یسنا با استفاده از زبان سمبولیک و معنامند در این گزینه به تصویر کشیده است.
جز آدمی چه موجودی در غربت بیشمار خود زندهگی میکند؟ برای شناخت دقیقِ این موجودِ غربتبار چه باید کرد؟ «در غیبت» جهان برساخته از «چه بایدکردهایی» است که یسنا در واقع با چاچیترین کمانِ تفکر و تخیل از فراز بام زبان در «در غیبت» خویش، سو و فراسوی تصویر زندهگی آدمی را در «سوهایی»؛ «در غربتِ عشق، در غربت خویش، در غربت زبان و در غربت مرگ» نشانه میگیرد. به تعبیری چنین مینماید که یسنا در بنا کردن و به ثمر رساندن اینهمه «درها» چه خون دلیست که نخورده، و به قول فروغ فرخزاد در هر نفسی که در چگونهگی خلق آنها اندیشیده، گویی چیزی از خودش تراشیده و به این «درها» افزوده است.
شاعر «در غربت عشق» سفارشگر و روایتگری عاصیست که همه چیز را از ورای بینش خود در سو و فراسوی این «سو» دنبال میکند و گویی چنان فیلسوفی در سرزمین پهناور شعر در جستوجوی حقیقت با روحی سیال و سرگردان به هر سویی راه میزند و گاه از اوضاع و فضای سیاه حاکم در جامعه خسته میشود و روی برمیگرداند و چنان به تنگ میآید که برای رسیدن به مقصدگاه و رهایی از هر فاصلهیی حتا از اسطورهسازی و ایزدآفرینی در شعر نسبت به مخاطبش چندان خوشبین نیست:
دیونوسوس سراغت نمیآید
ترا نمیبرد وسط جهان:
«مناسبات اشیا را بینی!»
که شب برگیسوی درازش لمیده
آفتاب خمیازه میکشد
دریا زمزمه دارد باران…
«در غیبت/۱۹»
روایت دلتنگی و مفاهمۀ شاعر با مخاطب، اشیا و ایزدهای اسطورهیی در این شعر با زبان نمادین و سوریالیسمی هستی یافته است. این شاعر است که در پهنای فاصلههای جهان و زمان نمیگنجد، دلتنگ میشود و زندهگی را نیرنگی بیش نمیداند. اما این روند دامنگیر نیست، با آنهم فرو میرود در تردیدگاه گمان و ناامید به «سقوط زمین» میاندیشد و به «باید»ها و «نباید»هایی که باید به سر برسند مأیوسانه فریاد میکشد و تصویر این یأس را در چند بند نخست شعر «در نگنجیدن» میخوانیم:
«زمین سنگ سرگردان
که میرود به سوی سقوط.
روی این سنگ
آدمیان در دلباختهگی
میجنگند/میمیرند
تا زندهگییی مابعد!
همیشه برای قصه
کم میآریم وقت
بوسیدنها
گریستنها
خندیدنها
در گذشتن خودکوتاه.
تا بخواهیم بارِ دیگر
سر روی شانههامان بگذاریم، دیر است!
…
در غیبت/۲۹»
خوانش این شعر، آن تعبیر سرودگرِ آزادی، چگوارا، از زندگی را در ذهن من بیدار کرد که باری گفته بود: «شادبودن تنها انتقام است که انسان از زندگی میگیرد». شعر، آغازی ویرانگری دارد تلخ و یاسآلود، اما به نحوی با زبان تجاهل و کذبِ کلام در بندهای بعدی، فضای شعر رنگی دیگر میگیرد و شاعر میخواهد خاطر نشان کند که هنوز دیر نشده و فرصتی برای انتقام گیری است؛ نباید نا امید بود. اینجاست که در دوبند اخیر این شعر، شاعر با فروتنی تام از مقام یک روایتگرِ به جانآمده، پایین میآید و در ناامیدی امید میجوید و شعرش را به مخاطباش که هر دو گویی به ناخواسته «روی این سنگ سرگردان» (زمین/دنیا) پرتاب شدهاند، با تمام کاستیهایی که دارد پیشکش میکند:
این متن را مینوشتم
تو سطری از یک شعر عاشقانه
دردلم بودی
در متن نگنجیدی.
با هرچه تقصیر
این شعر برای توست
که هردو نشستهایم
روی سنگی سرگردان!
«در غیبت/۳۰»
Comments are closed.