احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مهسا طایع - ۱۲ حمل ۱۳۹۸
بخش نخست/
داستان کوتاه
سالها پیش بر فراز تپهیی بلند، در انتهای یک جنگل بزرگ، در صبحی پُرطراوت و در همهمۀ بهار با وزش یک نسیم صبحگاهی، زیر یک درخت کهنسال بلوط، غنچهیی گلِ سرخ متولد شد. نسیم نوروزی شکوفندهگی گل سرخ را به سبزه و جویبار و جنگل و کوهسار خبر داد و مشامِ جانِ همه را عطرآگین ساخت.
جنگل زیبا، در روشنایی راه خورشید نیمروز پُر شده بود از پرندهگانِ آوازخوانی که بر فراز بلوط پیر پر میکشیدند تا از بوی خوشِ زیباترین جلوۀ این جنگل کهنسال، سرشار شوند و سرمست.
گل سرخ، دلکش و فریبا، چشمانِ شکافندهاش را به هر سو میچرخاند. دریایی از زیبایی و دلانگیزی را میدید و دریایی بانگ و آوا و آواز و سرود شیرین و دلچسب را میشنید.
بلوط پیر اگرچه از شگفتن گل سرخ شادمان بود، آنچنان که گویی هیچ سعادتی جز در کنار گل سرخ برایش میسر نیست، اما احساس میکرد که با تولد گل سرخ، غمِ غریبی را که قرنها بود در دلش خفته بود و با شکوفایی هر گلِ سرخ در هر بهاری تازه میشد، اکنون نیز دم زدن آرام آنرا از درون تپشهای دلش میشنود.
جنگل از نوای پرندهگان به جنبش درآمده بود. خورشید از بالای بام آسمان میخندید و با هرخندهاش، بوتههای گُل بیشماری درون سبزهزارها میشگفتند، اما گل سرخ در میان هزاران گلبرگی که در اطرافش میشگفت، همچنان جلوهیی خاص داشت. نور خورشید پیکر زیبا و سرخ گل را میبوسید و پرندهگان با بالهای نرمشان، گلبرگهای تازۀ او را نوازش میکردند.
نسیم آرام میوزید و همراه با وزش نسیم، پرندهگان دیگر هم از نقاطی دور و دورتر، به سوی بلوط پیر میخروشیدند تا خود را به آغوش گل سرخ برسانند.
گل سرخ با هزار زیبایی در سراسر پیکرش، محو دلباختهگی و سرود خوانی پرندهگان بود. آوای دلانگیز جویبار از وسط تپه به گوش میرسید و جشن شادیبخش شکوفایی گل سرخ را در جنگل تکمیل میکرد. شاید هم تنها بر فراز همان تپه بود که همهجا بوی شادی و جنبش و جوشش و زیبایی و دلانگیزی و تازهگی میداد.
سرانجام نور طلایی خورشید از فراز آسمان برچیده شد و بلوط پیر همواره از فرا رسیدن شب بیمناک میشد. میترسید بازهم پرندهگان گل سرخش را تنها بگذارند. میترسید بازهم جنگل مورد حملۀ گرگها قرار گیرد و هیچ پرندهیی نباشد که خبر هجوم آنان را به گل سرخ برساند. شب فرا رسید و پرندهگان لبریز از لذت و سرشار از شادمانی به آشیانههایشان که در نقاطی دور و دستنیافتنی بود، پر کشیدند.
بلوط پیر، خشمگینانه زیر لب زمزمه کرد: نفرین به شما… نفرین به شما که بازهم پیمانتان را شکستید!
گل سرخ زمزمۀ او را شنید، اما نفهمید که صدا از کجاست. سر برگرداند، بلوط پیر در سکوتی مطلق فرو رفته بود، حتا نسیم شامگاهی هم در شاخ و برگ او هیچ حرکتی ایجاد نمیکرد. گل سرخ ترسید. او از شب و سیاهی و سکوت چیزی نمیدانست. نگاهش در اعماق تاریک جنگل به هر سو میدوید اما هیچ نشانی از آشنایی به چشم نمیرسید.
گل سرخ با فراخوانی تمام نیرویی که در خود حس میکرد، ملتمسانه رو به بلوط پیر گفت: ای درخت بزرگ، من در سایۀ تو شکوفا شدهام. همسایۀ تو هستم، با من حرف بزن و بگو بر سر اینجا چه آمده است؟… من در کجا متولد شدهام؟ آن پرندهگان عاشقی که برای من غزلسرایی میکردند، به کجا ناپدید شدهاند؟… من در این سکوت و سیاهی که هر جنبدهیی را میهراسند، خیلی تنهایم. با من حرف بزن!
بلوط کهنسال که نمیدانست چه بگوید و از کجا آغاز کند، با دستپاچهگی شاخههای بلندش را بر فراز گل سرخ پهن کرد و گفت: باید صبور باشی فرزندم. باید صبور باشی. این اولین شب تولد توست. در این سرزمین رازهای زیادی نهفته است که تو باید آن ها را بدانی، اما حالا باید استراحت کنی.
ـ اما…
ـ من هزار و یک رازِ نگفته در قفل دلم پنهان دارم، همۀ آنها را به تو خواهم گفت. اما اگر حالا حرف بزنیم، گرگها به سمت ما خواهند آمد، به تو حمله خواهند کرد، زیرا آنها نمیخواهند که من هیچ قصهیی را با گل سرخی در میان بگذارم. تا روشنی صبحدمی دیگر دیده برهم بگذار و آسوده بخواب. من اینجا مراقب تو هستم.
گل سرخ با احساس امنیتی که از گفتوگو با بلوط پیر در خود احساس میکرد، گلبرگهایش را جمع کرد و آرام به خواب رفت.
در صبحی دیگر و در سپیدۀ تازه دمیدۀ دیگر در آسمان بلند و آبی، بهار بر چهرۀ گل سرخ وزید و گلگونههای نازکش را نواخت. گل سرخ چشم گشود و دید که بازهم پرندهها به درودگویی او، در اطراف بلوط پیر جمع شدهاند و کبوترهای سپید برای دیدن او، از آشیانههایشان به آسمان در پرواز شدهاند.
گل سرخ که تازه چشم از خواب ناز گشوده بود، گلبرگهایش را زیر نور خورشید صبحگاهی از هم گشود. بلبلی خوشالحان بر فرازش به پرواز درآمد و شادمانه، گفت: چشم باز کن زیبای من و ببین که حتا دانههای نهفته در خاک، چگونه در شور دیدنت جوانه میزنند و گریبان خاک را میدرند و رو به سوی تو مینهند و ببین که آب و آفتاب…
گل سرخ دیگر به او مجال نداد، صورتش را به عقب چرخاند و اینبار دید که پرندۀ ناشناختۀ دیگری، به سرودگویی پرداخته است: ای گل همیشهبهار من! تو همیشهبهار خواهی ماند و هرگز و هرگز برف زمستانی بر چهرهات نخواهد نشست. تو پیوسته بهار جاودان خواهی ماند. چهرۀ تو همیشه چون خورشید تابان خواهد ماند و آفتاب دلانگیز چهرهات، همیشه روشنایی بخش جانِ من خواهد بود و دل من برای تو هرگز زمستان نخواهد شد، پیوسته در دلِ من نسیم مهر تو خواهد وزید و دل من پیوسته چونان شکوفههای بهاری برای تو و دیدن تو خواهد جوشید.
گل سرخ برآشفت و پرسید: ای پرندۀ خوشخوان، قبل از آن که مرا مجبور کنی به آواز تو گوش بسپارم، میخواهم از تو چیزی بپرسم!
پرنده بالهایش را گشود، بر فراز گل سرخ چرخی زد و شادمانه گفت: من آمادهام تا هرآنچه را تو بخواهی، برایت بازگو کنم.
ـ از دیشب که اولین سیاهی و تاریکی و دلهره را تجربه کردهام، به این میاندیشم که تو چگونه دم از مِهر من میزنی حال آن که من در سیاهی و سکوت شب، به نوای تو و به نجوای تو محتاج بودم. تو رفته بودی تا در آشیانهات بیارامی، تا سیاهی و یأس در دلت چنگ نزند، تا زوزۀ گرگها را نشنوی، و حالا باز در این سپیدی و دلنوازی صبحگاهی و در این زیبایی و درخششِ نو آمدهای تا در کنارم باشی. من توجیهی برای این رفتار تو نمییابم!
پرنده به یکباره آشفته شد و با دستپاچهگی پاسخ داد: تو ای گل زیبای بهاری، اینهمه دستافشانی و شکوفایی و شادمانی را که برای تولد تو و حضور توست نمیبینی؟
ـ میبینم… خوب هم میبینم، اما برای من معما این است که چرا در سکوت و سیاهیِ شب کسی به سراغم نیامد؟
پرنده که خود را در برابر پرسش گل سرخ بیپاسخ میدید، پر کشید و از آنجا دور شد. گل سرخ با دردمندی، گفت: «چه کسی با من حرف میزند؟»
بلوط پیر که غم و درد را در چهرۀ گل سرخ میدید، با شاخ و برگهای خود به نوازش او پرداخت و با لحنی تلخ و محزون، گفت: من خود به پاسبانی از تو، تا سپیدۀ صبح دیده بر هم نخواهم گذاشت.
گل سرخ که دیگر به آوای پرندهگان گوش نمیداد، رو به بلوط کهنسال پرسید: تو تنها کسی هستی که میتوانی با من حرف بزنی. به من بگو این پرندهها چگونه میتوانند دم از مِهر و دوستی و دلبستهگی و پیوستهگی با من بزنند، حال آنکه…
گل سرخ جمله اش را ناتمام گذاشت، میدانست که بلوط پیر همه چیز را میداند. نسیم دلانگیز آهسته از دل درهها برمیخاست و دامن کشان و وزان، دل و جانِ سبزه و گل را مینوازید.
بلوط پیر که اکنون در گذرگاه داوری ایستاده بود و مجبور بود که سخن بگوید، آهسته، گفت: باید سراپای من زبان شود تا تو بتوانی بشنوی، تا تو بتوانی بفهمی، تا تو بتوانی ببینی. تو تنها یک گل سرخ معمولی نیستی، تولد تو آغازگر حضور نسلی نو، در این جنگل کهنسال میباشد. اگر بیش از هرچیز در مورد این پرندهگان کنجکاوی، باید به تو بگویم که اینان نیمی از ساکنان این جنگل هستند و نیمی دیگر از سرزمینی دور به اینجا پر میکشند. میآیند تا فقط سرودخوانی و غزلسراییشان را به رخ یکدیگر بکشند. آنان اگر اندیشهیی از تو داشته باشند، نگهبان تو خواهند بود تا نگذارند که گرگها به اینجا نزدیک شوند. دل به زمزههای اینان نبند که نغمهپردازانی دروغین بیش نیستند. و کاری کن که دیگر بر فراز تو بال و پر نزنند.
بلوط پیر دوباره سکوت کرد و گل سرخ متحیر و مبهوت به آنچه بلوط کهنسال گفته بود، میاندیشید.
بلوط خیلی خسته و محزون به نظر میرسید و گل سرخ نمیخواست بیش از این او را وادار به سخن گفتن نماید.
میتوانست برای شنیدن حقیقت سرزمینی که او در آن زاده شده بود، تا روزی دیگر به انتظار بماند.
Comments are closed.