گزارشگر:ناصـر اعتمـادی - ۱۲ حمل ۱۳۹۸
بخش دوم/
لوکاچ مینویسد: «هرچقدر تضادهای اجتماعی به اوجِ خود برسند و تشدید بشوند، به همان نسبت وضعیت جهانبینی مذهبی در معرض تهدید و اضمحلال قرار میگیرد و در نتیجه مقاومت مدافعانِ عقلستیزی شدت مییابد؛ کسانی که از اساس منکر شناخت عقلانی واقعیت هستند.»(همان، ج.اوّل، ص.۴۷). بیجهت نیست که به گمان لوکاچ عقلستیزی در سنت ایدهآلیسم آلمان، در ضدیت با کانت، فیخته و بهویژه در ضدیت با اندیشۀ هگل تجسم یافت تا آنجا که هدفِ اینان پیریزی روش فلسفی شناخت عینی بود.
لوکاچ به نمونۀ فردریش هانریش یاکوبی همعصرِ کانت و هگل اشاره میکند که نمایندۀ نوعی خودآگاهی از ناسازگاری فلسفه و دین به شمار میرفت و فلسفههای تاریخی یا دیالکتیکی ایدهآلیسم آلمان، از کانت تا هگل را خداناشناسانه یا الحادی و در هر حال در ضدیت با مسیحیت توصیف مینمود. لوکاچ میگوید که ویژهگی اقدام «یاکوبی» و دیگر مدافعان عقلستیزی، همانند شلینگ یا شوپنهاور، این است که در مقابل گفتار فلسفی یا اندیشۀ عقلانی از «شهود محض» پشتیبانی میکنند. به همین دلیل دوّمین فصل کتاب نابودی عقل «شهود فکری شلینگ به عنوان نخستین تجلی عقلستیزی» نام دارد.
در این فصل لوکاچ تأکید میکند که عقلستیزی مدرن زاییدۀ بحران بزرگ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فلسفی است که از اواخر سدۀ هجدهم و اوایل سدۀ نوزدهم در اروپا پدیدار شد. او تصریح میکند که رویداد تعیینکنندهیی که سرآغاز و در عین حال نقطۀ اوج این بحران به شمار میرود، انقلاب کبیر فرانسه است که رویدادی جهانی است. لوکاچ میگوید که در قیاس با انقلابهای هالند یا انگلستان که تنها به تغییراتی در سطوح ملی منجر شدند، انقلاب فرانسه ساختارهای اجتماعی شماری از کشورهای اروپایی را به لرزه انداخت و فروپاشی نظامهای فیودالی آلمان و شمال ایتالیا را تسریع کرد. حتا در کشورهایی که چنین تکانها و تغییراتی در نتیجۀ انقلاب فرانسه روی نداد، در عوض فکر اصلاح جامعه و سلطنتهای مطلقۀ فئودالی در دستور کار قرار گرفت. حاصل اینکه جنبوجوشی ایدیولوژیک در غالب کشورهای اروپایی (حتا در انگلستان که پیشتر موفق به انجام انقلاب بورژوایی شده بود) آغاز شد. لوکاچ می افزاید: «تازهگی وضعیت جدید با چنان قدرتی خود را نمایان میکرد که دیگر بهکارگیری وسایل سنتی برای دفاع از وضع موجود یا ضدیت با آن امکانپذیر نبود. تصادفی نیست که تاریخیگرایی مُدرن در جریان همین مبارزات زاده میشود.»(همان، ص.۶۰)
لوکاچ میافزاید که ویژهگی وضعیت جدید در واقع در این است که مدافعان عقلستیزی پی میبرند که دیگر نمیتوان با روشهای سنتی از سنت دفاع کرد. او تصریح میکند: تجربۀ جدیدی که با انقلاب فرانسه آغاز میشود، در نتیجۀ انقلاب صنعتی انگلستان وزن به مراتب سنگینتری مییابد، هرچند بحرانهای بزرگ اقتصادی جامعۀ سرمایهداری جدید از نیمۀ دوّم سدۀ نوزدهم آغاز میشوند. در بستر چنین وضعیتی اهمیت فلسفی هگل قابل فهم است تا آنجا که مسالۀ مرکزی فلسفه و روششناسی هگل فهم تاریخی انقلاب فرانسه است. به همین دلیل بخش غالب جدالها و حملات ایدیولوژیک علیه هگل از جمله تهاجمات «فلسفۀ رومانتیک» در اصل نبردهایی علیه انقلاب و پشتیبانی از گذشتۀ پیشاانقلابی هستند و در این اقدام میخواهند به پشتیبانی از قرون میانه به عقب بازگردند و همزمان مبانی تفسیری غیرعقلانی از تاریخ را بپرورند.
لوکاچ در میان نخستین جلوههای این پشتیبانی به فلسفۀ شلینگ، به ویژه در «دورۀ دوّم» زندهگی فکری وی اشاره میکند. در این دوره، شلینگ بهرغم دلبستهگی جوانیاش به ایدهها و آرمانهای انقلاب فرانسه عمیقاً متأثر از احیای سلطنت است. لوکاچ در تمام دو فصلی که در کتاب نابودی عقل به شلینگ اختصاص داده، نشان میدهد که چرا در قیاس با هگل، آگاهی فلسفی شلینگ از دیالکتیک طی دورۀ جوانی ابتدایی و در بهترین حالت معطوف به دیالکتیک طبیعت است و نه دیالکتیک تاریخ و چگونه این محدودیت موجب میشود که کل فلسفۀ شلینگ به سمت رایجترین صورت عقلستیزی یعنی عرفان تمایل پیدا کند. از نگاه لوکاچ این گرایش در عین حال بر مسخ ایدهآلیسم آلمان مبتنی است و هدف اصلیاش بیاساس جلوه دادن عقل نقاد کانت و همۀ تلاش او برای پیریزی شروط شناخت عینی در محدودههای ایدهآلیسم ذهنی یا «سوبژکتیو» است.
به گمان لوکاچ، گریز فلسفی شلینگ از عقل آیینۀ برتریطلبی یا تمایل او به نوعی اشرافیت فلسفی است که هدف غاییاش مخالفت با کُل فلسفۀ روشنگری از اسپینوزا تا کانت و همچنین فیخته و هگل است. او میگوید: «مجادلۀ شلینگ علیه فلسفۀ فهم روشنگری صریحاً مجادلهیی است ضددموکراتیک تا آنجا که فلسفۀ روشنگری تدارک انقلاب» فرانسه به شمار میرود(همان، ص.۸۰). در تأیید این سخن لوکاچ از شلینگ نقل میکند که در ضدیت با کانت میگفت: «تبدیل عقل عمومی به داور عقل کُلی لزوماً به حاکمیت عموم در قلمرو علوم میانجامد و همین، دیر یا زود، زمینهساز قیام تودهیی میشود.»(همان). لوکاچ در عین حال تصریح میکند که چرخش نظری شلینگ به سمت عقلستیزی به طرزی ناسازگار با به کارگیری مقولههای سومین نقد کانت، یعنی کتاب «نقد داوری» صورت میپذیرد که بسیاری درست یا غلط آن را به عنوان نظریۀ زیباییشناسی کانت تفسیر کرده اند. در این بین، آنچه نظر شلینگ را بیش از همه به خود جلب میکند، مفهوم «شهود فکری» (intuition intellectuelle) است که به مرور مسیر عقلستیزی وی را هموار میسازد.
Comments are closed.