گزارشگر:ناصـر اعتمـادی - ۱۹ حمل ۱۳۹۸
بخش ششم/
در تأیید استدلالهایش لوکاچ موارد متعددی از نوشتههای نیچه را نقل میکند. او تصریح میکند که آنچه نیچه در نزد یونانیانِ باستان مد نظر دارد و مهم میشمارد، نه نخستین تجربۀ خودگردانی و دموکراسی در تاریخ انسانی، بلکه دیکتاتوری یک اقلیتِ سرآمد است که «کار را معادل فساد و تباهی» میداند و در رفاه و آسودهگی آثار جاودانۀ هنری میآفریند. هدف نیچه به گمان لوکاچ؛ مهار، متمدن و یا انسانیکردنِ غرایز وحشیانه نیست. هدف نیچه بنا ساختنِ یک فرهنگِ بزرگ بر پایۀ همین غرایز است. این هدف از همان نخستین اثر دورۀ جوانی نیچه، تولد تراژدی، و از خلال تقابل «دیونیسوس» از یک طرف، و فرهنگِ برآمده از سقراط و مسیح از طرف دیگر، به وضوح تعریف شده و همچون رشتهیی راهنما کُل آثار و عقاید بعدی نیچه را پیشگویی کرده و رقم زده است. نیچه هرگز از این اندیشۀ اشرافی دورۀ جوانیاش چشم نپوشید. او همواره نجاتِ فرهنگ را در گرو وضعیت و امتیاز اقلیتی میدانست که آسایشش مرهونِ کار اجباری تودۀ عظیم محرومان است. او مینوشت: «فرهنگ متعالی تنها در جامعهیی زاده میشود که دو کاستِ متمایز دارد: کاست کارگران و کاست غیرفعالان، یعنی کسانی که از فراغت حقیقی بهرهمندند. صریحتر بگویم: فرهنگ متعالی تنها در جامعهیی زاده میشود که دو کاست متمایز دارد: کاست کار اجباری و کاست کار آزاد.»
به یک معنا، نیچه برآمدن پرولتاریا یا سوسیالیسم در دورۀ مُدرن را نتیجۀ رویگردانی صاحبان سرمایه از روحیۀ اشرافیگری، از تحمیل انضباط و سلسلهمراتبِ نظامیگرایانه به جامعه و تودۀ کارگران میدانست. او در کتاب دانش شاد نوشت که اگر سرمایهداران «نگاه و رویکرد متمایز اشرافزادهگان را داشتند، شاید سوسیالیسم در نزد توده ها پدید نمیآمد.» نیچه در دجال میگفت: «در میان اوباشان امروز، بیش از همه از اوباشِ سوسیالیست و از حواریون پستی متنفرم که غریزۀ کارگران، خرسندی و قناعتِ آنان را نابود میکنند و در عوض آنان را طماع ساخته یا به ایشان انتقامگیری را میآموزند.»
در کتاب شامگاه بُتان نیچه دیدگاه و رویکرد خود را در قبال مسالۀ کارگری با وضوح بیشتری توضیح میدهد. او میگوید: «حماقت یا انحطاط غریزهیی که باعث تمام حماقتهای امروز شده، ریشه در مسالۀ کارگری دارد. نخستین قاعدۀ غریزه این است که نباید دربارۀ برخی امور سوال کرد. واقعاً نمیدانم که با کارگر اروپایی امروز چه باید کرد، از زمانی که او را به یک مسأله تبدیل کردهایم. آنچه مسلم است اینکه کارگر اروپایی گام به گام مسایل دیگر و بیشرمانهترین مسایل را مطرح خواهد کرد. کارگر از برتری کمّی بهرهمند است و باید از این امید صرفنظر کرد که روزی کارگر اروپایی به انسانی فروتن و خویشتندار نظیر انسان چینی بدل شود، هرچند ساختن چنین انسانی حقیقتاً عقلانی و ضروری به شمار میرفت. چه کردیم که باعث شد چنین امکانی در نطفه خفه شود؟ در نتیجۀ فقدان غیرمسؤولانۀ اندیشه، غرایزی را نابود کردیم که به یاریشان کارگران میتوانستند فینفسه و به مثابۀ مقولۀ اجتماعی موجودیت داشته باشند. کارگران را مشمول نظام وظیفۀ اجباری کردیم. به آنان حق ائتلاف و حق رأی دادیم. حال چطور باید از این تعجب کرد که کارگر امروز موجودیتش را نوعی محنت (یا بهاصطلاح اخلاقی نوعی بیعدالتی) بداند؟ بار دیگر میپرسم: ما چه میخواهیم؟ اگر خواستار هدفی هستیم، باید وسایل رسیدن به هدف را نیز بخواهیم. اگر خواستار بردهگان هستیم، نادانیم اگر با آموزشی که میدهیم آنان را به خدایگان تبدیل کنیم.»
در واقع، نیچه معتقد است که از این پس نجات آنچه وی «تمدن» و «فرهنگ» مینامید، تنها به رویکرد و رفتار و عزم خلالناپذیر «خدایگان» بستهگی دارد. به همین خاطر لوکاچ معتقد است که نیچه بانی مستقیمِ افکار هیتلری است. نیچه با وضوح شگرف وقوع انقلابها و ضدانقلابها و جنگهای خونین را پیشبینی کرده و گفته بود که «سلطۀ مطلق فرمانروایان زمین» بر «گلۀ اهلی» انسانها تنها در پی چنین خشونتهایی امکانپذیر است. او در یادداشتهایی که همزمان با نگارش تبارشناسی اخلاق فراهم کرده بود از جمله نوشت: «برای آنکه بدانیم به کجا میرویم، به تروریسمی جدید نیازمندیم.»
لوکاچ تصریح میکند که نیچه تنها خواستار گسست از سوسیالیسم نبود. او همچنین مدافع نابودی دموکراسی بود تا آنجا که دموکراسی را بستر تاریخی توسعۀ سوسیالیسم میدانست. خود نیچه به صراحت میگفت: «باید با اصل انگلیسی نمایندهگی مردمی قطع رابطه کنیم. ما نیازمند نمایندهگی منافع بزرگ هستیم.» لوکاچ معتقد است که نیچه نخستین پیشگام نظری دولتِ فاشیستی مبتنی بر دستهجات حرفهیی (کیوپراتیستی) است. عنصر دیگری که به این جایگاه نظری نیچه عینیت میبخشد، سیاست جهانی است. نیچه در کتاب فراسوی نیک و بد خواستار اتحاد اروپا علیه روسیه بود و میگفت: «دورۀ سیاست حقیر به سر آمده است. سدۀ آینده صحنۀ نبرد بر سر سلطۀ جهانی خواهد بود و ناگزیریم به سیاست بزرگ روی آوریم.» در کتاب اینک انسان، نیچه سدۀ بیستم را سدۀ جنگهای بزرگ میخواند و میافزود: «در این سده جنگهایی به وقوع خواهد پیوست که هرگز سابقه نداشتهاند. تنها بعد از من سیاست بزرگ بر روی زمین شکل خواهد گرفت.»
لوکاچ میگوید که ایراد بزرگِ نیچه به بیسمارک این بود که او مسایل دورۀ آیندۀ امپریالیستی را درنیافته بود و در پاسخگویی به آنها سیاستی تهاجمی را به اجرا نگذاشته بود. نیچه تنها راه دفاع در مقابل خطر سوسیالیسم را یک دولت مهاجمِ امپریالیستی میدانست و این درس را از چگونهگی قدرتگیری و شکست کارگران در جریان کمون پاریس گرفته بود.
از نظر لوکاچ، معنای تاریخی اخلاق نیچه تعلق آن به طبقۀ مسلط است. اخلاق نیچه، در نقد گزنده و سبک شاعرانهاش، ظاهری آرمانی به خودخواهی و توحشِ انسان سرمایهداری میدهد که هرگونه رابطه با انسانگرایی و عقلگرایی روشنگری را از دست داده است. برخلاف کانت، نیچه هرگز در پی پایهریزی اخلاقی جهانشمول و معتبر برای تمام انسانها نبود. بالعکس مخاطب اخلاقِ او طبقۀ مسلط است، هرچند نیچه اعتراف میکند که محرومان و سرکوبشدهگان، کسانی که وی از آنان با عنوان «منفورترین اوباشان» یاد میکند، از اخلاق ویژۀ خود بهرهمندند.
Comments are closed.