گزارشگر:پرتو نادری - ۰۳ ثور ۱۳۹۸
گویند روزی و روزگاری دو پرستوی عاشق از سرزمینهای دوری رو به سوی شهری پرواز کردند تا پیام بهاران را به مردمان آن شهر برسانند!
پرستوها به شهر رسیدند، روزهای درازی روی شهر پرواز میکردند تا باشد جایگاهی یابند، امن و آشیانی بیارایند، تخم بگذارند و جوجهگان خود را پرورش دهند. در هیچ جای شهر دل شان قرار نمیگرفت و در همه جا خود و آشیان خود را در خطر میدیدند.
اندک اندک ناامید میشدند که به چگونه سرزمینی راه یافته اند تا این که روزی ساختمانی دیدند با شکوه و فرو رفته در آرامش. یکی از پرستوها از دیگرش پرسید، این چگونه جایی است که اینگونه آرام به نظر میآید؟ مگر این همان جایی نیست که ما در جستوجوی آنیم!
آن دیگری گفت: بلی جایگاه آرام و با شکوهی است و به گمانم این جایگاه، قاضیخانۀ شهر است که تا مردمان را حقی پایمال شود، به این جا آیند به دادخواهی به نزد قاضی تا به حق خود برسند.
پرستوی دیگر گفت: پس چرا این جا آشیانه نیارایم، در زیر دالان قاضیخانۀ شهر که بیدادگری را در آن راهی نیست. بیا که این جا آشیان بیاراییم و تخم گذاریم و چون جوجهگان از تخم بر آمدند و بال و پر بر آوردند، دوباره پرواز کنیم و برویم به سوی سرزمینهای گرم.
چنین بود که پرستوها شادمانه بر آن شدند تا این جا بمانند و آشیان بیارایند و چنین کردند. آن دو پرستوی عاشق روزها روی شهر پر میزدند و شبانهها بر میگشتند به آشیانه و در کنار هم میخفتند و گرمای اندامهایشان تمام آشیانه را از بوی عشق لبریز میکرد.
چند روزی گذشته بود که پرستوی ماده یک جوره تخم گذاشت و بعد روزها روی تخمها میخوابید و چشم به راه جوجهگان بود! روزهای چندی گذشته بود که جوجهگان از تخمها سر به در آوردند و آشیانۀ پرستوها از ترانه و سرود عشق رنگ دیگری گرفت.
پرستوها هر روز پر میزدند به شادمانی و میرفتند به دورها به چمنها، باغها و دامنۀ دشتها تا برای جوجهگان خود خوراکی بیاورند. یکی از روزه که آسمان را ابر های تاریک پوشانده بود پرستوها با خوراکهایی در منقار و دلهای لبالب از عشق به آشیان بر گشتند. چون به قاضیخانه رسیدند دیدند که مار سیاهی به دور آشیانۀ آنها حلقه زده است. بالهایشان از نیرو افتاد با این حال پرپر زنان خود را به آشیانه نزدیک کردند؛ اما دیدند که از جوجهگان اثری نیست و مار سیاه قاضیخانه جوجهگان آنها را فرو بلعیده است.
پرستوها روی آشیانۀ تاراج شدۀ خویش پرپر زدند و پرپر زدند، گریستند و گریستند تا این که یکی از پرستوها گفت: تا چه زمانی این جا پرپر بزنیم، برویم به نزد قاضی به دادخواهی؛ اما دیگری گفت: شنیدهام که قاضی این شهر زبان پرستوها را نمیداند تا به دادخواهی به نزد او برویم و بگوییم که چگونه قاضیخانه را آشیانۀ ماران ساختهیی تا جوجهگان ما را تاراج کنند و ریشه از هستی ما بر کشند!
زبان مار را هم نمیدانیم تا با زبان مار با او سخن گوییم؛ برویم به دامن همان دشتهای دور. ای یار بیا که بر گردیم به همان دشتهای دور که آمدهایم.
در سرزمینی و شهری که حتا پرستوها هم نمیتوانند در قاضیخانهاش در امن زندهگی کنند و جوجهگان به دنیا آورند، بدان که سرزمین و شهر نفرین شدۀ خداست و جایگاه زیستن نیست. شهری که قاضیخانهاش جایگاه ماران است و پرستوها را در آن امنی نیست، به زیستن نمیارزد!
پرستوها با داغ سوزان جوجهگان، آن شهر را ترک کردند و رفتند و هر قدر که از شهر دور میشدند در این اندیشه فرو میرفتند که خدایا سرزمینی که در قاضیخانهاش این گونه بیداد میشود، مردمانش با چه امیدی زندهگی میکنند!
پرستوها از آن شهر رفتند و دیگر هیچگاهی بر نگشتند! چنین است که از آن روز تا امروز آن شهر را، شهری بیبهار و شهر بی پرستو میگویند!
Comments are closed.