گزارشگر:شکرالله شهریار - ۰۳ ثور ۱۳۹۸
هنوز همان روزهای نخستِ دانشگاه کابل را به یاد دارم. تازه به دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل راه یافته بودم. دانشجویانِ ادبیات گهگاهی از او به نیکویی نام میبردند. میگفتند یعقوب یسنا از درسخواندهگان همین دانشکده است. امروزها او در دانشکدۀ زبان و ادبیاتِ دانشگاه البیرونی مصروف تدریس فردوسیشناسی، نظریۀ ادبی، نقد ادبی، دستور، بدیع و بیان است، اما علاقهمندی و شوق و ذوقِ او بیشتر به درسگفتارهای اسطورهیی است.
در نخستینروزهای ورود به دانشگاه، خوب به یاد ندارم، یکی از دوستان مرا با کتاب اهریمنِ یعقوب یسنا آشنا کرد. فکر کنم دو سال دانشگاه را سپری کرده بودم، کتاب داناییهای ممکن متنِ او را از بازار تهیه کردم. کتاب، در ظاهر تُنُک و لاغر مینمود، همانند کتابهاییکه تا هنوز دیده بودم، چاق و فربه نبود. نمیدانستم یسنا در این کتاب چی گفته بود، شروع کردم به خواندن. از دیباچه شروع کردم. لنگلنگان پیش رفتم. هرچه پیش میرفتم برایم سخت و سفت مینمود. چیدن و آرایش واژهها، سبک نوشتاری، زبان محکم ادبی، محتوای فلسفی به یقین کار خواندنم را دشوار کرده بود. فکر میکردم داناییهای ممکنِ متن را میتوان نخسیتن نوشتاری فلسفی و اندیشمندانه در افغانستان دانست. بدون شک کتاب دانایی ممکن متنِ او در جامعۀ ادبی و قلمرو ادبیات فلسفی، جدید بود. حتا روزی در صنف، کتاب داناییهای ممکن متن را به بحث گرفتیم. استاد نیستانی که خود شهرت و آوازهاش از یسنا کم نبود، به توصیف کتاب او پرداخت. نیستانی که به قول معروف از درسخواندهگان و استادان خوب و ممکن انگشتنمای دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل بود، یسنا را به توصیف گرفت و کارهای او را ستود و از کارهای ادبی او به نیکویی یاد کرد.
تصمیم گرفتم او را از نزدیک ملاقات کنم. کسی از دوستانم گفته بود که او زادۀ ولایت بغلان، ولسوالی دوشی از قومای هزارههای اسماعیلی نیکیی است. تا این دم فکر نمیکردم که از هزارههای اسماعیلی هم کسی در دانشگاه استاد باشد.
از آشنایی با یسنا برایم نهایت خوشحالی و خرسندی دست داد. دیگر فکر کردم تنها نیستم. او در کنارم است. شاید از اینکه یعقوب یسنا در دانشگاه درس میگفت، از منظر و دیدگاه اکثریت دوستانم، امر معمول و نهایت عادی مینمود. بلی؛ حق با آنها بود. اما برای من که از یک جامعۀ فقیر، دورافتاده، و زجر کشیده به دانشگاه ره یافته بودم، نام دانشگاه تازهگی مینمود، چه برسد به استادی.
جامعهیی که من از او نمایندهگی میکردم و اینک تازه به دانشگاه راه باز کرده بودم، به لحاظ فرهنگی و سابقۀ تحصیلی برایم کاملاً نامأنوس و ناآشنا مینمود. بنابراین از قضا شکر دارم و از بخت هم، او را رفیق شدم، روزها و شبها با هم همنشین شدیم و بیشتر از پیش مرزهای ناآشنایی را دریدیم. او دیگر معلم درد و زجرهای من شد.
سخنها و تحلیلهای او جانِ تازه به من میداد. هر از گاهی که به دیدن او میرفتم، احساس بشارت و تازهگی مینمودم و فکر میکردم چیزی و چیزکی به انداختههایم افزوده شده و جسارت و توانایی کشف نادانیهایم را پیدا میکردم.
بعدا از اینکه باهم آشنا شده بودیم، بیشتر گفتوگوهای ما را آگاهی اجتماعی به اضافۀ درد فرهنگی جماعت اسماعیلی پوشش میداد.
البته علاقهمندی وافر و گرایش من به یسنا، ضمن دانشاندوزی و متننویسی که یسنا را بیشتر از پیش در میان فرهنگیان و نویسندهگان افغانستانی شهرت نیک ادبی میبخشد، نهایت فقر فرهنگی جامعۀ جماعت اسماعیلی را نشانه میگیرد که توانسته تنها یعقوب یسنا، شاید هم چند تنِ محدود دیگر را که به اندازۀ او سر زبانها نیستند، تحویل و تسلیم جامعه دهد.
اینک استاد یعقوب یسنا که مصروف و مشغول فراگیری درسهای دورۀ دکترای ادبیات فارسی در ایران است، برای جماعت اسماعیلی افغانستان که از خردهفرهنگهای فقیر مینماید، یک غنیمت بس بزرگ و سترگ است. در واقع امروزه چشم و گوش نسل نوِ ما به او دوخته شده است. همه، بلی امید آمدنِ او را بیصبرانه منتظرند. یعقوب یسنا دیگر امروز متعلق به ما نیست؛ بل او متعلق به کانون بزرگ فرهنگی افغانستان است. او دیگر مایملک قلمرو فرهنگی فارسیزبانان جهان است. او دیگر از همۀ ماست.
اگرچه این یادداشت بیشتر برای دوستی و آشنایی من و یسنا نوشته شده است، اما در ضمنِ پاسِ دوستی و آشنایی، این یادداشت به مناسبت نشر مجموعهشعرِ «در غیبت» و داستان «در برگشت به مرگ» یعقوب یسنا نوشته میشود. زیرا انسان با کار و فعالیت، خود را به یاد میآورد و در یادها ماندگارتر میکند. از این نظر، یسنا پیهم مینویسد که این نوشتن پیهم او، حضور او را در ادبیات و فرهنگ افغانستان، آشناتر میکند. طبعاً اگر او نمینوشت، شاید دلیلی وجود نداشت که من این یادداشت را بنویسم.
Comments are closed.