گزارشگر:نیکولاس کوتار/ برگردان: سهیل سراییان - ۱۷ ثور ۱۳۹۸
بخش نخست/
مقدمۀ نویسنده
این هفته تولد سه سالهگی رمانم است. پروسۀ بسیار طولانی نوشتن تا رسیدن به مرحلۀ چاپ و بازنویسیهای پیاپی و ویراستاری های بیوقفه. همهگی دشوار بودند اما من نامش را «کارگری عشق» میگذارم. البته من جرأت نمیکنم در مقام نویسندهگی هرگز خودم را با داستایوفسکی مقایسه کنم اما زمانی که دربارۀ ساعات طولانی کاریاش و دفترچۀ یادداشتِ معرکهاش که پایهگذار اصلی ایدههایش بود میخوانم، نمیتوانم بگویم کاملاً، اما تا حدودی متوجه میشوم چه کارِ بزرگی در ادبیات انجام داده است. اما داستان زندهگی آنیا داستایوفسکی بسیار شگفتانگیز است. داستایوفسکی، نویسندهیی درخشان و در عین حال یکی از پیچیدهترین نویسندههای قرن ۱۹ بود.
***
خوشبختی هنوز اتفاق نیفتاده اما من همچنان منتظرش هستم!
در ابتدای قرن بیستم، لیونید لیونیدوف، بازیگر نقش دیمتری کارامازوف در تیاتر برادران کارامازوف در سال ۱۹۱۰ در مسکو دربارۀ دیدار کوتاه خود با آنیا گریگوریونا، همسر داستایوفسکی، مینویسد: «من “چیزی” را دیدم و شنیدم. چیزی برخلاف تمام چیزهای دیگر. اما به وسیلۀ آن “چیز” که تنها در ده دقیقه اتفاق افتاد، داستایوفسکی را حس کردم. صدها کتاب دربارۀ داستایوفسکی نمیتوانست حسی را که این دیدار به من داد، منتقل کند.»
فیودور میخالوویچ (داستایوفسکی) همیشه قبول داشت که «روح هر دویشان با همدیگر رشد کرده بود». اما در عین حال همواره به اختلاف سنی زیاد میان خودشان هم اشاره میکرد. تقریباً یک ربع قرن میان آنها اختلاف بود و همین تفاوت تجربۀ زندهگی میان آنها میتوانست منجر به نتایج مختلفی در مسیر زندهگیشان شود.
«پس از سالها رنج کشیدن در مسیر زندهگی با همدیگر، در آخر یا راههایمان را از هم جدا میکنیم یا خوشبخت در کنار یکدیگر تا آخر زندهگی میکنیم.»
داستایوفسکی این متن را در دوازهمین سالگرد ازدواجشان برای آنیا نوشته بود. میتوان بهراحتی قضاوت کرد که همچنان در دوازهمین سال این ازدواج او به طرز حیرت انگیزی، آنیا را عاشقانه دوست دارد و البته زندهگیشان هم این مسأله را تأیید میکند که توانستند عاشقانه تا آخر با همدیگر زندهگی کنند.
اگرچه هیچوقت زندهگیشان آسان نبود، حتا از همان اوایل آشنایی. در مسیر ازدواج آنیـا و فیودور دشواریهای زیادی وجود داشت و این رابطۀ عاشقانه از سختیهایی همچون فقر، مریضی و مرگ کودکان، جانِ سالم به در برده بود. تمام بستهگان داستایوفسکی با این ازدواج مخالف بودند اما نظر آنها در تصمیم نهایی او هیچوقت ابهامی ایجاد نکرد. شاید تنها چیزی که توانست وصلتِ آنها را محکم مثل قلابی در کنار همدیگر قرار دهد و از تمام این مصایب عبور کنند، “نگاه مشترک”ِ هر دوی آنها به فلسفۀ زندهگی کردن بود. حتا پس از تمام این گرفتاریها، آنیا و فیودور به چشمانداز آیندۀ زندهگیشان ایمان داشتند.
اشتراکات در اوایل زندهگی
آنا گریگوریونا، سیام ماه آگوست سال ۱۸۴۶ در خانوادهیی نسبتاً فقیر به دنیا آمد. پدرش گریگوری ایوانوویچ به همراه خانوادۀشان که شامل مادر مُسن و چهار برادرِ او بود، در آپارتمان بزرگی با یازده اتاق زندهگی میکردند. آنیا همواره خانوادهاش را به یک محیط دوستانه تشبیه میکرد. اوایل به این خاطر که در خانوادهیی پُرجمعیت زندهگی میکرد و اتاقی در اختیار نداشت، تصور میکرد تمام خانوادهها در روسیه به این شکل زندهگی میکننـد. مادرش آنا نیکولایونا که یک سوئدی-فنلاندیِ باایمان بود، هنگامی که برای اولینبار همسرش را ملاقات کرد، با یک دوراهی دشوار مواجه شد. نمیدانست باید رضایت دهد و با کسی که عاشقش هست ازدواج کند یا به آرمانهای دینی خود پایبند باشد. بیوقفه برای پیدا کردن راهی میان این دوراهی راز و نیاز میکرد. یک روز خوابی دید. در این خواب آنا نیکولایونا، خودش را دید که به یک کلیسای کاتولیک وارد می-شود و سپس در برابر مسیح مقدس زانو میزند و دعا میخواند. او این خواب را نشانهیی برای روی آوردن به ارتدوکس تلقی کرد.
اولینبار که برای مراسم تدهین وارد کلیسای سنت سیمون در خیابان مخووایا شد، دقیقاً همان چیزهایی را دید که قبلاً در خواب دیده بود؛ خواب او تعبیر شده بود. از همان لحظه تصمیم گرفت در محیط روحانی کلیسـا زندهگی کند و زمانی که دختر او، همسر آیندۀ فیودور داستایوفسکی، دوران کودکی را پشت سر میگذاشت، پدری روحانی داشت به نام فیلیپ اسپرانسکی. زمانی که آنیا تنها سیزده سالش بود، تصمیم گرفت تمام تعلقات زندهگی را کنار بگذارد و در حالی که در تعطیلات در شهر پسکوف به سر میبرد، تصمیم گرفت در کلیسایی زندهگی کند. اگرچه این تصمیم عمر زیادی نداشت و خانوادهاش برای اینکه او را به بازگشت به سنت پترزبورگ مجاب کنند، به او دروغ گفتند که پدرش مریضی لاعلاجی دارد و او باید هرچه زودتر برگردد.
در همین زمان، در خانوادۀ داستایوفسکی، همانطور که قبلاً هم اشاره کردهام، در دوران کودکیاش انجیل نقش بسیار مهمی را بازی کرده بود. پدرش، میخاییل آندریویچ دکتر بیمارستان مارینسکی بود که بیشتر مردم فقیر به آنجا میآمدند. بعداً نویسندۀ جوان نام تمام قهرمانهای داستانهای خود را از میان همین افراد انتخاب کرد. او از همان اوایل کودکی، مهربانی و کمک به دیگران را یاد گرفت اما در ادامه با پیچیدهگیهایی در شخصیت خودش مواجه شد؛ چندگانهگیهایی مثل خلقوخوی آتشین به همراه بخشندهگی و غم و اندوه درونی غیرمعمولی. مادر داستایوفسکی، ماریا فیودورونا، کسی که فیودور بیش از همه دوستش داشت و به او احترام میگذاشت، زنی بود با مهربانی نادر و حساسیت زیاد دربارۀ آدمهای زندهگیاش. او مادرش را یک سنت مینامید. دقیقاً پس از مرگ ماریا، او چندین بار به خواب فیودور آمد و همواره برایش دعای خیر و نصحیت میکرد؛ روح مهربان و حساسی که همواره داستایوفسکی به آن اشاره میکند.
داستایوفسکی دقیقاً همان نوع مهربانی، دلسوزی و حساسیت را در وجود آنیا احساس کرده بود. «با من، او میتواند خوشحال و خوشبخت باشد.» اگر بخواهیم این جمله را بررسی کنیم، بازهم داستایوفسکی به آنیا اشاره میکند و نامی از خودش در این خوشحالی نمیبرد. یعنی آنیا خوشحال خواهد بود و او همیشه همان غم و اندوه را با خود به دوش میکشد.
آیا داستایوفسکی به خوشحالی خودش فکر نکرده بود؟ قطعاً فکر کرده بود، مثل تمام مردهای دیگر. او با دوستان خودش حتا در اینباره صحبت-های زیادی کرده بود؛ امیدوار بود که پس از سختیهای دوران جوانی، سرانجام به آرامش خواهد رسید. حتا زمانی که پیر شد، همچنان امید داشت تا بتواند در اواخر زندهگیاش این خوشبختی را میان خانوادهاش حس کند.
«خوشبختی هنوز اتفاق نیفتاده اما من همچنان منتظرش هستم.» داستایوفسکی این جمله را گفت. کسی که در همان لحظهیی که این جمله را نوشت، از زندهگی کردن خسته بود.
مطابق روال همیشهگی زندهگی، اتفاقات بد همواره در زمانی غیرمنتظره رخ میدهند، اینبار هم پدر آنیا در بهار سال ۱۸۶۶ پس از سپری کردن بیماری طولانی سرانجام درگذشت. مرگ پدر آنیا، اتقاقی تراژیک در زندهگیاش به حساب میآمد. بیماری پدر، آنیا را مجبور کرده بود از ادامۀ تحصیل دست بکشد تا بتواند زمان بیشتری را به مراقبت از پدرش اختصاص دهد.
در ابتدای سال ۱۸۶۶ دورۀ کوتاهی برای آموزش تند و کوتاهنویسی در دانشگاه سنتپترزبورگ ارایه شده بود. این دوره موقعیت بسیار خوبی برای آنیا بود تا هم تحصیلات خودش را ادامه دهد و هم از پدرش مراقبت کند. در حقیقت این پدرش بود که به او اصرار کرد در این دوره شرکت کند، اما آنیا پس از حضور در چندین جلسۀ این کلاس با یأس و ناامیدی به خانه بازگشت و دیگر نخواست این دوره را ادامه دهد. در حقیقت تندخوانی متونی که اکثراً با خط ناخوانا نوشته شده بودند، اصلاً برای آنیا آسان نبود. پدرش از بیصبری آنیا ناراحت و خشمگین بود، بنابراین از او قول گرفت این دوره را با موفقیت تمام کند.
فقط کاش پدرش میدانست این قول چقدر برای آنیا سرنوشتساز خواهد شد.
خوب است که تو مرد نیستی!
آن زمان چه اتفاقی در زندهگی داستایوفسکی در حال رخ دادن بود؟ فیودور معروف شده بود. خانوادۀ آنیا تمام آثار او را خوانده بودند. اولین رمان کوتاه او به نام “بیچارهگان” که در سال ۱۸۴۵ نوشته شد، مورد ستایش بسیاری از منتقـدان آن دوره قرار گرفت. اما موج تبریکات و تملقگوییها را بهمنی از انتقادات و نوشتههای آکنده از کینه و نیش نابود کرد.
فیودور یکی پس از دیگری با مشکلات جدی روبهرو میشد. ابتدا تبعید به همراه کار اجباری و بعد، مرگ همسر اولش بر اثر بیماری سل و در آخر مرگ ناگهانی برادر عزیزش؛ یکی از کسانی که فیودور بخش اعظمی از موفقیتهایش را مدیون او بود. در این زمان، داستایوفسکی با آنیا آشنا شده بود و از نظر مالی، پسرخواندۀ ۲۱ سالهاش را (از همسر اولش) حمایت میکرد. او همچنین تنها حامی مالی خانوادۀ برادر تازه از دست رفتهاش بود. اما این تمام ماجرا نبود، فیودور، برادر کوچکِ خودش را هم به صورت مستمر کمک و حمایت میکرد. بعدها داستایوفسکی اعتراف کرد که در طول زندهگیاش همواره در چنگال قرض و بدهی به سر برده است.
جامعۀ نو
مد و مه/ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
Comments are closed.