درباره فلسـفه علـوم اجتـماعی

گزارشگر:سید حسین اشراق - ۰۳ جوزا ۱۳۹۸

بخش دوم/

mandegarپیشینه و زمینۀ فلسفه علوم اجتماعی
افلاتون از نخستین متفکرانی به شمار می‌رود که نظریۀ کمابیش منظمی دربارۀ جامعه در کتابِ «جمهوریت « ارایه کرده است. او مبنای علوم انسانی را علم اخلاق فرض می‌کند و برای اولین‌بار به موضوع «نظمِ اجتماعی» توجه کرده و به ویژه‌گی‌های جهان‌شمول و طبیعی آن اشاره نموده است. همچنان به تحلیل کارکردی تقسیم کار و ضرورتِ آن برای دوامِ نظامِ اجتماعی پرداخته است.
افلاتون در رابطه با نقشِ انسان در پیشرفتِ جامعه باور دارد که انسان به‌واسطۀ استعدادِ دیالکتیکی (شیوۀ صحیح فکر کردن و عمل نمودن) می‌تواند موقعیتِ موجود و طبیعی را به موقعیتِ مطلوب و ایده‌آل تبدیل کند.
شاگردانِ افلاتون در اکادمی، فیزیک را به عنوانِ فلسفۀ طبیعی و اتیک را به عنوانِ فلسفۀ انسانی و رفتاری در مقابل منطق صورت‌بندی کردند. آنان از «دانستن»، سه وجه را در نظر داشتند: «دانستن از طبیعت»، «دانستن از انسان» و «دانستن از اندیشیدن». در آثارِ ارسطو نیز در کنارِ مباحثِ مابعدالطبیعه و طبیعیات، منطق و فلسفه هنر، بخشی هم به نامِ «دانش شهر‌نشینی» وجود دارد که در دو قسمتِ اخلاق و سیاست به مطالعۀ رفتارِ انسانی در زمینه‌های حقوق، اقتصاد، مبانی حکومت، رفتارِ اجتماعی و عواطفِ اخلاقی انسانی می‌‌پردازد. همچنان اخلاق (اتیک) به‌واسطۀ ارسطو به فلسفۀ عملی ارتقا نموده و علوم اجتماعی در قلمرو این گفتمان به مثابۀ هستی درونی روح انسان معنا یافته است.
اومانیست‌ها نیز با استفاده از تقسیم‌بندی در یونان این بحث را پی گرفته و در دورانِ رنسانس بارور ساخته‌اند. در یونانِ قدیم علوم به دستورِ زبان، خطابه و دیالکتیک از یک جهت و از سوی دیگر به حساب، هندسه و ستاره‌شناسی تقسیم می‌شد و ریشۀ آن نیز به انسکلوپیدیا می‌رسد. آنان در مقابل تقسیم‌بندی، تئولوژی، پزشکی و حقوق، آموزش انسانی را در شعر، تاریخ و اخلاق بنا نهادند. همچنان کوشیدند که «طبیعت» را از ساختارِ کیهان‌شناسی سنتی بیرون بکشند و به آن خودبسنده‌گی ببخشند و نیروی «علّیت» را موضوع پژوهش قرار دهند تا بتوانند «قانون‌مندی» آن را پیدا کنند و بدین شکل تاریخ را از «متافیزیک» و «تئولوژی» به گونۀ کامل جدا و رها نمایند.
سنتِ اومانیستی بر این موضوع تأکید می‌کند که فلسفه می‌باید به مثابۀ آموزۀ نظمِ اجتماع انسانی فهمیده شود و همچنان اصلِ زنده‌گی پویای سیاسی را نیز موردِ عنایت جدی قرار دهد. اومانیست‌ها بیشترین توجه را به دانشِ «خطابه» نشان داده و آن را به عنوانِ عنصرِ اصلی «حکمت»، و فلسفه را به عنوانِ خطابه به مثابۀ حکمتِ ایده‌آل انگاشته‌اند. سیسرو، سقراط را از این جهت که خطابه را از فلسفه جدا نموده بود، نکوهش می‌کرد و اصلِ پرسشِ اخلاقی او را ضربۀ سهمگین بر ظرفیتِ خطابه دانسته است. ایشان قدرت و اهمیتِ خطابه را در زنده‌گی عمومی مهم تلقی می‌کرد و در مقابل با فلسفۀ انتزاعی مجادله می‌نمود و آن را در زنده‌گی انسان‌ها غیرِمؤثر می‌دانست.
مهم‌ترین ویژه‌گی اومانیزم برخلافِ رویکردِ تحلیلی که جهان‌شمول و غیرِتاریخی است را تأکید بر عواملِ تاریخی و معناداری جهانِ بشری تشکیل می‌دهد، به همین جهت جامعه را بالذات هدفمند و پدیدۀ دارای ارزش اخلاقی، زیبایی‌شناختی و معنوی تلقی می‌کند. همچنان پیش‌فرض‌های هستی‌شناختی اومانیزم دربارۀ ماهیتِ معنا، از خلقِ معنا به دست آدمی حکایت می‌کند. از این منظر «جامعه تنها پدیدۀ معنادار نیست، بلکه پدیده‌یی است که معنایش محصولِ خلاقیتِ نسلِ بشری است»(شِرَت، ۱۳۹۰: ۲۵). در این رویکرد با وجودِ اینکه پیوسته متن و مراجع دنبال می‌شوند، نسبتِ زبان و نحوۀ بیان نیز از اهمیتِ فراوان برخوردار است. همچنان علایقِ بسیار به مسالۀ تأویل و فهم به مشاهده می‌رسد، سنتِ سرزنده‌یی که فلسفۀ علوم اجتماعی قاره‌یی و سبک‌های گوناگونِ آن را تحتِ تأثیر قرار داده و تحولاتِ مهم فکری را در محورِ این میراثِ پُرسابقه رقم زده است.
ابن خلدون در المقدمه با طرحِ «اندیشه‌های جامعه‌شناسانه»( Balli,1988: 12 )، نظام معرفتی جدیدی را تحتِ عنوانِ «علمِ عمران» پایه‌گذاری نموده و با گذر از موانع سنت‌های زمانه‌اش پا را فراتر گذاشته و بحث‌های جدیدی را در قالبِ «فلسفۀ اجتماعی» و تحلیلِ دگردیسی‌های تاریخی مطرح کرده است. از نظرِ ایشان هدفِ «علم عمران»، تحقیق دربارۀ ماهیت، اسباب و عللِ اجتماع انسانی و آشکارکنندۀ جنبه‌های باطنیِ رویدادهای ظاهری تاریخ است. به باور او، «تاریخ» و «عمران»، دو جنبه از یک واقعیت را موردِ بررسی قرار می‌دهند. «تاریخ»، رویدادهای ظاهری را بیان می‌کند و «عمران» نیز سرشت، اسباب و عللِ همان حوادث را بازمی‌نماید.
مباحثِ معطوف به علوم اجتماعی در قرون وسطا در غرب با الهیات درآمیخته شد و به صورتِ مجموعه‌یی از احکام فقهی کلیسا در‌آمد؛ اما با تحولاتِ دورانِ رنسانس و سرانجام در قرنِ نوزدهم شلایرماخر در چارچوبِ ترسیمِ ساختارِ علوم، دیالکتیک، فیزیک و اتیک را به عنوانِ سه شاخۀ اصلیِ علم صورت‌بندی نمود. همچنان ادامه‌دهنده‌گانِ او نیز از اخلاقِ علمی اخلاق علمی- تاریخی در جهتِ بسط و گسترش علوم سخن به میان آوردند.
تحلیلگران پرداختن به چیستی علوم انسانی/ اجتماعی بر مبنای علوم تاریخی در دورانِ جدید را به قرنِ ۱۸ بازمی‌گردانند. این بحث به هگل ریشه می‌دواند. او می‌خواست در برابرِ علوم طبیعی به علوم انسانی هویت بخشد و هر دو را در قالبِ یک سیستم قرار دهد تا شکافِ روح اروپایی را التیام بخشد. او کوشید فلسفۀ کلاسیکِیونان و جوهرِ فکر مسیحی را در یک ساختارِ فلسفی جدید ترکیب کند و علوم انسانی/ اجتماعی را با هستۀ تاریخی در ساختارِ اکادمیک سامان بخشد و مبنای فلسفی برای آن پیدا کند. در همین دوران بود که تاریخ حقوق، تئولوژی تاریخی، تئولوژی وحیانی، زبان‌شناسی تاریخی و تاریخ هنر به عنوانِ بن‌مایه‌های اساسی علوم انسانی/ اجتماعی مطرح شدند. همچنان ایده‌های فلسفۀ تاریخ هردر و ویکو شکل عالی خود را در ایده‌آلیزم آلمانی تجلی داده و از خلالِ تفسیرِ ایده‌آلیستی تاریخ، موضوعِ روح تاریخی دوران در علوم انسانی/ اجتماعی بیش از پیش واجد جایگاه گردید.
با وجودِ اینکه در قرونِ هفدهم و هجدهمِ (حدِ فاصلِ دکارت تا کانت) اقدامِ مشخص در رابطه با پایه‌گذاری علوم اجتماعی/ انسانی به چشم نمی‌خورد، اما فیلسوفانی چون دکارت، هابز، اسپینوزا، لایب نیتز، ویکو، لاک، منتسکیو، ولتر و هیوم مفاهیم پیوسته به آن را پیش برده‌اند. در قرن نوزدهم جان استوارت میل، اگوست کنت و سرانجام دیلتای صورت‌بندی تاریخی این علوم را واردِ مرحلۀ تازه‌یی نموده و هرکدام در این راه گام‌های مؤثری برداشتند.
برای نخستین‌بار جان استوارت میل از «منطقِ علوم اخلاقى» نامى که بر علوم اجتماعى نهاده بود سخن به میان آورد. او این نام را در کتابِ معروفش «نظام منطق: استدلالی و استقرائی» برای دانش‌های متفاوت از علوم طبیعی به کار برد. وی میانِ علوم طبیعی و علوم اخلاقی، تفکیک قایل گردیده و تمایز ِ»امرِ فیزیکی» از «امرِ ذهنی» را بدیهی انگاشته است.
اگوست کنت نیز واژه «جامعه‌شناسی» را برای دلالت بر این جستار با رویکردِ جدید وضع کرد. او علمِ جدیدِ خود را در نخست «فیزیک اجتماعی» نامیده بود، اما از آن‌جا که این اصطلاح از سوی آدولف کتله پایه‌گذارِ دانشِ آمار به کار گرفته شده بود، اصطلاح «جامعه‌شناسی» را ابداع نمود؛ اصطلاحی که از عناصرِ یونانی و لاتینی ساخته شده است. علمِ موردِ نظرِ کنت هم در روش‌های تجربی و مبانی معرفت‌شناسی و نیز در کارکردهایش برای نوع بشر پیروی از الگوی علوم طبیعی را قابل توجیه می‌دانست. ایشان بدین باور بود که انسان برای دگرگون ساختنِ محیطِ پیرامونش به نفع خود می‌باید قوانینِ مسلط بر جهانِ طبیعی را بشناسد و کنشِ اجتماعی مفید برای بشر را از رهگذرِ استقرارِ قوانینِ حاکم بر تکاملِ بشری امکان‌پذیر نماید. کنت امیدوار بود که جامعه‌شناسی بتواند به انسان‌ها بیاموزاند که قوانینِ تحول و نظم در امورِ بشری را بازشناسند، همچنان ظرفیت آن‌ها را بالا ببرد که چگونه قوانینِ یاد شده را در جهتِ مقاصدِ همگانی‌شان به کار بگیرند.

منابع:
شِرَت ایون ( ۱۳۹۰). فلسفۀ علوم اجتماعی قاره‌ای: هرمنوتیک، تبارشناسی و نظریۀ انتقادی از یونان باستان تا قرن بیستم، ترجمۀ هادی جلیلی، چاپ دوم، تهران: نشر نی.
Baali Fuad (1988). Society, State, and Urbanism: Ibn Khaldun›s Sociological Thought, New York: SUNY Press.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.