گزارشگر:ملک ستیز - ۲۵ جوزا ۱۳۹۸
سردار داوود خان با کودتای سپید اراکین دولت ظاهرشاه را بازنشسته ساخت. پدرم که سمت فرماندهی امور امنیه و ژاندارم را در ولایات پکتیا و بدخشان داشت به کابل آمد و ما را با خود در کارتۀ سه جابهجا ساخت. کارتۀ سه خانۀ همیشگی ما شد. سالهای پیش ظاهرشاه برای مامورین برجستۀ خود در کارتۀ سه کابل زمین تهیه دیده بود. کابل شهر باصفا و تمیزی بود. مردم احساس پاکی نسبت به شهر خود داشتند. خانۀ ما در قلب کارتۀ سه قرار داشت. شبها درختان اکاسی، کوچههای ما را عطرفشانی میکرد. تابستانها ما در روی حویلی و یا بالکن کلانیکه داشتیم میخوابیدیم. پنجشنبه شبها معمولاً، محافل خوشی بهویژه عروسیها راهاندازی میشد. شبها، باد صدای موسیقی را خانههای میآورد. وقتی به خواب میافتادم، به ستارهها نگاه میکردم که در برابر چشمان کودکانۀ من میرقصیدند. «اگه دیوانه و مستم به کس، چه؟» صدای احمدظاهر بود که سکوت نیمهشبها را میشکست. «شبهای روشن، تنها نشینیم، در پهلوی هم، در نور مهتاب» را میشنیدم و کودکیهایم را عشق از من میربود. اصلاً این صدا با چنین شعری، عشق را در وجود همه پالایش میکرد. احمد ظاهر دوستان نزدیکی در کارتۀ سه داشت. او با موتر تیوتای خود از شهرنو به کارتۀ سه میآمد و با دوستانش شبنشینی میکرد.
داوود خان هفت روز را برای تجلیل از جمهوریتاش جشن میگرفت. شهر چراغان میشد و عدهیی از ولایات به پایتخت کشور میآمدند تا جمهوریت را تجلیل کنند. منطقۀ چمن حضوری میدان اصلی جشن بود. آنجا مراسم رسمی، اجتماعی و فرهنگی اتفاق میافتاد. وزارتخانهها برای تجلیل از این روز کمپهای هنری برپا میکردند. از اینرو، میان وزارتخانهها رقابت جدی شکل گرفته بود. کارمندان وزارتخانهها کارتهای امتیازی دولتی بهدست میآوردند. چون دولت معنا و منزلتی داشت. فرهنگ تجلیل از جشن استقلال از زمان ظاهرشاه آمده بود.
عزیز جان خرسند، برادر جوان زندهیاد دکتور امین صباح که همسر خواهرم بود در وزارت مالیۀ جمهوریت جوان کار میکرد. عزیز جان جایگاه والایی نزد پدر و مادرم داشت. سالانه عزیز جان کارت دعوت هشتنفری وزارت مالیه را برای خانوادۀ ما هدیه میکرد. هنرمندی که در کمپ وزارت مالیه کنسرت اجرا میکرد، احمدظاهر بود. پس از سقوط طالبان وقتی به کشور برگشتم، عزیز جان را پیدا کردم که در هرات زندهگی میکند. آنگاه دریافتم که عزیز جان پدر خالد جان خسرو و خالدهجان خرسند نویسندهگان عزیز ما است و خرسندیام را بیشتر ساخت.
برادران بزرگترم همراه با پسران کاکایم که در تیم ملی نوجوانان فوتبال بازی میکردند به مسابقات فوتبال میرفتند. من که کوچکتر بودم همراه با سایر اعضای خانواده به کنسرت احمد ظاهر میرفتیم. تورنمت فوتبال احساسات و غلغلۀ عجیبی را به بار میآورد. تیمهای ایران، هندوستان، پاکستان، ازبیکستان و تاجیکستان به کابل میآمدند و تیم ملی افغانستان میزبانی تورنمت منطقهیی را به مناسبت جشن ملی به دوش داشت. داوود خان، خود در این نمایشات حضور میرساند. غازی استدیوم آنقدر مزدحم میشد که خطر زیر پاشدن کودکان بالا میگرفت. از اینرو، یکبار که من خیلی اذیت شده بودم، اجازۀ رفتن به فوتبال را از دست دادم و باید با خانواده که متشکل از پدر، زنان و کودکان بودند، به کنسرت میرفتم.
کمپ وزارت مالیه نظم عالی داشت. روی حویلی کمپ را برای جوانان باز میگذاشتند و تختبام کلانی را برای خانوادهها فراهم میکردند. در و دیوار را با چراغهای رنگین میآراستند. آب ایستاده که با سایر کمپها مرز بازکرده بود، زیبایی خاصی به فضای جشن میگذاشت. آفتاب که مینشست، کنسرتها در منطقۀ جشن آغاز میشدند. از یکسو صدای استاد رحیمبخش، جایی صدای ظاهر هویدا، گاهی صدای قمرگل و گاهی صدای عارف کیهان، لحظهیی صدای استاد هماهنگ و استاد امیر محمد بالا میگرفت.
اما ارکستر احمدظاهر بیبدیل بود. نوازندهگان معروف با میولودی روانبخشی کنسرت را آغاز میکردند. به خوبی به یاد دارم که احمد ظاهر کنسرتش را به سه بخش تقسیمبندی میکرد. در آغاز آهنگهای میهنی به سان «تنیده یاد تو در تار و پودم میهن ای میهن، بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن» بالا میگرفت. پدرم که شخصیت نظامی داشت و زیاد به آهنگهای احمد ظاهر خوب نبود و از خاطر ما به کنسرت میرفت، با شنیدن این آهنگ چشمانش را بالا میانداخت، انگار اشک میریخت. سپس آهنگ مادر، بوی تو خیزد هنوز، مرگ من روزی فرا خواهد رسید و… سر میداد. سکوت فضای کمپ را پر میکرد. در بخش دوم بهترین غزلیات احمد ظاهر ارایه میشد. کسانی که مرا میشناسند، میدانند که من از کودکی شیفتۀ شعر و ادبیات بودهام. به خوبی به یاد دارم که احمد ظاهر «در دامن صحرا، ناله به دل شد گره، بروید ای حریفان، کاش بودم لاله، شبهای ظلمانی، کاش ایکاش» و از این دست غزلیات را از مولانا، حافظ، سعدی، خلیلی، رهی، فرخزاد، بهبهانی و… را با زیباییهای بینظیری اجرا میکرد. بخش کلان و نهایی کنسرت را آهنگهایی میساخت که با رقص و پاکوبی جوانها زمین لرزه را به بار میآورد. در بخش نخست و دومی احمدظاهر با دریشییی که یخنها، نیکتایی و پاچههای کلان داشت، به گونۀ منظم ظاهر میشد. اما در بخش نهایی احمد ظاهر کرتیاش را برون میآورد، نکتاییاش را بازتر میساخت و دایرهیی کوچکی که با زنگهای دور آن آویخته بودند در دست میداشت. خود، کیبورد کاسیو مینواخت و گاهگاهی دایره را بهدست میگرفت و آن را چنان میشورانید که گویا جیغ در میآورد. احمد ظاهر با آهنگهایش پیوسته سر میشوراند و میخندید. دختران و پسران جوان یکجا با این هنرمند بینظیر میخواندند و میرقصیدند. ما که در تخت بام مینشستیم تماشاگر این غوغا میبودیم. من هنرمندی را میدیدم که چهل سال پس از مرگش در دل مردمش جا دارد. ایکاش بیشتر نگاهها، خندهها و صدایش را میدزدیم. آنشب احمد ظاهر هنرمند زندهگی من شده بود. آخرین نگاههای من به احمد ظاهر چنین بود:
دایرۀ کوچک در دست داشت، چشمانش بسته بودند، چهرهاش میخندید، پاهایش میرقصید، لبهایش میسرود: «زندهگی چیست خون دلخوردن، زیر دیوار آرزو مردن». آنگاه من یازده سال داشتم. از آنزمان به اینسود، وقتی آهنگهای احمد ظاهر را میشنوم، همان نگاه آخر در ذهنم زنده میشود.
Comments are closed.