گزارشگر:ظهور زامیاد - ۲۸ جوزا ۱۳۹۸
رولان بارت معتقد بود آنچه یک متن را برمیسازد، نیروی آشوبگر و برانگیزندۀ آن است؛ نیرویی که در مقابل طبقهبندی و تصورات خواننده، عصیانگری میکند و همهچیز را بهیکباره بههم میزند. این ویژهگی مختص به متن خاصی نیست، بلکه آنچه بهعنوان متن از آن نام برده میشود از این خصیصه برخوردار است. زیرا این ویژهگی است که امر تأویلپذیری در متن را به عنوان «متن» هستیت میبخشد. به عبارت دیگر، متن متنیت خودش را در این فرایند مییابد. داستان «در برگشت به مرگ» این امکانهای متنیت را دارد.
آنچه در این رمان به عنوان دوگانهانگاری از آن میتوان یاد کرد؛ مواجهۀ «امر نامشروط با امر مشروط (منِ مطلق)» است که در ادبیات داستانی جامعۀ ما بسیار کمرنگ بوده؛ حتا شاید بتوان گفت این یکی از کوششهای بسیار بااهمیت در این زمینه است. در این یادداشت میخواهم از این منظر وارد شوم و نقش «منِ بازدارنده» را مبتنی بر نظریۀ «من مطلق» شلینگ بررسی کنم.
«من مطلق یا منِ بازدارنده» همانا اصل اینهمانی دستگاه فلسفی شلینگ است که در کُلِ فضای فلسفی او همواره میچرخد. هگل معتقد است: «در اندیشۀ شلینگ، فلسفه و دستگاه باهم منطبق میشوند.» یعنی اینهمانی خودش را در کلیت دستگاه فلسفی به نمایش میگذارد و حتا در نتایج یا فرضیههای او (شلینگ) رد پای «اینهمانی» یا «منِ مطلق» را میتوان مشاهده کرد.
اگر همانندی مطلق، اصل کلیت دستگاه باشد، آنوقت ضرورت میافتد که هم سوژه و هم ابژه، هر دو بهمثابۀ سوژه ـ ابژه، ذهن یا ذهنیت را بسازند. اما این سوژه ـ ابژۀ ذهنی برای کامل ساختن آن نیاز به سوژه ـ ابژهیی دارد که بتواند بهطور مطلق خودش را در هر دو باهم به منزلۀ بالاترین سنتزی که نقطۀ بیتفاوتی مطلقشان، هر دو را دربر میگیرد، هم هستیبخش باشد و هم از هر دو زاده شود.
بهفرض اگر دو پدیدهیی را در نظر بگیریم که در مقابل هم قرار دارند، برایند مستقر شدنِ این دوپدیده، ذهنیتی خواهد بود یا به عبارت دیگر، این دو در هماهنگی بودش خود، فضایی را یا به سخن شلینگ طبعیتی را رقم خواهند زد. اما برای اینکه این تقابل «هست» شود، ضرورت به ابژه و سوژهیی داریم که در هر دو به منزلۀ بالاترین سنتز بتوان از آن سخن گفت. در واقع این سنتز بتواند هستیبخش و دربرگیرندۀ هردو (سوژه، ابژه) و در عین حال از هر دو زاده شود.
مسالۀ اساسی دستگاه فلسفی شلینگ همانا سوژه ـ ابژۀ ذهنی است و ابژه همانا سوژه ـ ابژۀ عینی. چون دوگانهگی ایجاب میکند هریک از اضداد با خودش متضاد است و تقسیم آن الی غیرالنهایه ادامه مییابد. بدین جهت هر بخش یا قسمت سوژه و ابژه، خودش مطلق است. ابژه که هم سوژه_ ابژه است، من= من مطلق است. وقتیکه ابژکتیف خودش میتواند منیت باشد، در این صورت خودش سوژه _ابژه است که من= من، به منیتی که باید با من برابر باشد، تغییر میکند.
«من مطلق» دربردارندۀ وجودی است که بر هرگونه اندیشه و تفکر سابقه دارد، و هر نوع اندیشه و تصور در ذیل این «من» میتواند قرار داشته باشد که از طریق خود اندیشندهاش، از روی علتی مطلق پدید میآید. بنابراین تمام تعینبخشیها و دگرگونیها به این «من» بستهگی دارد. زیرا نامتغیر بودن و تعریفناپذیری از ویژهگیهای «من مطلق» است که تعینش از ناحیۀ خودش امکانپذیر است.
شلینگ معتقد بود که «فلسفه باید از ناچیز (نامشروط) آغاز کند». در واقع این نوع مواجهه با فلسفۀ نقادی کانت و فلسفۀ جزمی (که در نهایت فلسفۀ جزمی به اسپنیوزا میانجامد) بود. وقتی ما از امر مطلقی سخن میگوییم؛ در واقع از امر بیواسطه و ناپیوسته سخن گفتهایم. امر مطلق عملاً و عقلاً به هیچ امری نمیتواند بستهگی داشته باشد و علت وجودیاش، تنها خودش میتواند تعبیر شود.
امر نامشروط را میتوان یکی از امکانهای امر مشروط و در عین حال شرط محض حضور آن دانست که همواره خود را بر ورای آن بالا میکشد که حقیقت غایی، کامل و نامحدود تلقی میشود. به عبارت سادهتر، امر نامشروط دور زدن یا نوع چرخیدن به امور مشروط محض است که از هر نوع تعریف میتواند خود را دور نگه دارد. بنابراین «من مطلق» را در فلسفۀ نقادی کانت نیز میتوانیم ببینیم. یعنی فلسفۀ نقادی با امر نامشروط آغاز میشود و بههیچ ابژهیی وابسته نیست. اما در مقابل فلسفۀ جزمی از ابژهیی مطلق نه ـ من آغاز میکند. درست مقابل فلسفۀ نقادی کانت.
اما پرسش اساسی این است که «نامشروط/ ناچیز بودهگی، واقعاً در چیست؟» در من یا در نه ـ من؟ پاسخی که عجالتاً میتوان ارایه کرد این است: از آن حیث که من، هنوز مشروط به هیچ ابژهیی نیست، بلکه وضع شده از ناحیۀ آزادی است میشود به آن اعتماد کرد. شلینگ معتقد بود که انسانها دنبال آزادی نامشروط اند، ولی آنچه به آن دست مییابند، چیزی جزء امر مشروط نیست. اهمیت آزادی از نظر شلینگ نیز در همین نکته نهفته است که ما در عرصۀ عمل به افقهای گشودهشده در امر نامشروط و نامتناهی پرتاب/ فراخوانده میشویم.
در آغاز رمان «دربرگشت به مرگ» میخوانیم: «بر لبۀ گاوسنگ بر پرتگاه ایستادم. چشمانم را بستم. آب دهانم را قورت کردم. دیگر بهانهیی برای زندهگی نداشتم. حداقل کاری که میتوانستم این بود، بدنم را در اختیار ماهیان بگذارم… باسمچی! باسمچی! باسمچی!». از همین گزیده میتوان درک کرد که نویسنده چگونه و با چه رویکردی میخواهد دغدغهاش را دور بزند. این گزیده در واقع نه پایان همهچیز، بلکه آغاز تازهیی میتواند باشد که از آن به عنوان «من بازدارنده» یاد میکنیم.
آنچه در پایان امر مشروط در این رمان دوباره از راه میرسد، امر نامشروط یا نامتناهی است که داستان را به دنبال خود میکشاند و آن را در جهت افق تازه میخواهد فرابیفکند؛ یا بهتر است بگویم: آن من بازدارنده یا «من مطلق» است که خود را به روی شخصیت داستان آشکار میسازد. یعنی شخصیت داستان خود را در مواجهه با مرگ، سپاریدن خود به دریا و.. عملاً مشاهده میکند.
این «من» یا شخصیت، منیتی است که در جوار تفکر و اندیشه و همچنان ذیل «من مطلق» قرار میگیرد. اما آنچه این شخصیت را (یعنی این من که از پیرامون زندهگیاش دلگیر و خسته و… است) دور میزند، میتوان به آن «من مطلق، یا بازدارنده» نام نهاد. منیکه شخصیت را از امور مشروط رها و بهنحوی دور میسازد و به افق تازهیی میکشاند که در واقع این یادداشت دنبال آن است.
آنچه شخصیت را به بازاندیشی و یادآوری نسبت بهگذشتهاش وامیدارد؛ نوع دور زدن «وجود» خود است که در ذیل «من مطلق» ممکن است. زیرا ما در نظریۀ شلینگ اشاره کردیم که تفکر و اندیشه و حتا هر نوع عملی در ذیل این (من مطلق) ممکن میشود. از دل این «من» به معنای خاصش آنچه بیرون میجهد، ناپیوستهگی است که خود تعینبخش شروط محض است. کسی که باعث میشود شخصیت داستان به گذشته (امور مشروط) نظروزی کند، در واقع خودِ این شخصیتی که آنچه را تجربه کردهاست نیست، بلکه شخصیتی است که در ورای این تجربهها و تفکرات قرار دارد و بهنحوی از مسیر تجربۀ واقعی، «خود واقعی» را دور میزند.
البته این به این معنا نیست که این «خود» از قبل به امر اکنونی یا به تعبیر خاص امر مشروط در شخصیت آگاهی نداشته است، بلکه در آغاز تمام تجربیات تنها به عنوان افقی تعبیر شده/میشوند که در چشمانداز نویسنده در اکنون تحقق یافتهاند و دیگر، شخصیت واقعی را (منظور از غلامحسین است که در داستان میشناسیم، و نه آن شخصیتی یا منی که غلام حسین را به سوی خود میکشاند که ما از آن به عنوان «من مطلق»، «امر نامشروط» و.. یاد نمودیم) دچار باز تولید ـ معنا و تفکر نمیسازد.
شخصیتی که دنبال شراب، زن و.. میرود؛ شخصیتی است که در ذیل «من مطلق» پرورش یافته است، و نه شخصیتی که در واقع در این یادداشت دنبال میشود. با اینکه شخصیت داستان برخوردش با جهان پیرامون هستیشناسانه است، اما این شخصیت در ذیل امر کلیتر و نامحدود قرار میگیرد(که در شرحی بر دستگاه فلسفی شلینگ به آن اشاره شد).
نویسنده با نگاهی هستیشناسانه به پرسشهای مهمی نیز میپردازد، و این ناشی از امری نامشروط است که در اکنون به امر مشروط انجامیده است. در همان آغاز داستان میخوانیم: «چشمانم را بستم؛ خواستم دیگر چیزها را نبینم. دیدن چیزها نفرتم را به دنیا بیشتر میکرد.» در واقع آنچه شخصیت داستان را دچار چنین وضعی میسازد، خود از وجوه امر نامشروط به امر اکنونی یا مشروط است. به نظرم نویسنده میکوشد افق تازهیی را برای شخصیت ایجاد کند یا به عبارت دیگر، او را دچار حیرت و درگیری تازهیی سازد، تا این بیهودهگیها را بهنحوی دور زده باشد. اما در مقابل نویسنده گرفتار پریشانهوارهگی نیز میشود و هرازگاهی از منظوری که در این یادداشت دنبال میشود؛ خود را عقب میکشد. اما علیرغم آن این مسأله در واقع به عنوان «من مطلق» یا همانا مواجهۀ نویسنده با«منِ ناکرانمند» در این داستان میتواند تعبیر شود.
ممکن خواننده دچار حیرت شود که نویسنده چرا خواسته است شخصیت را با گذشتهاش درگیر سازد، و نه چیزی متفاوت و یا همان افق تازه که ما از آن سخن میزنیم. سخن بر سر این نیست که افق تازه در واقع یک جهان واقعی تازه باشد، بلکه مسأله بر سر فعالیت و عمل ذهنی است. یعنی وقتی ما دچار چنین وضعی در زندهگی واقعی میشویم، نخستین کاری که ممکن است انجام دهیم بازاندیشی خود و مسیری است که از آغاز تا پایان ما را با خود کشانیده است. در چنین حالت احساس میکنیم این مسیر را بیهوده رفتهایم و برای خود تأکید میکنیم که این عمل کار درست نبوده/ نیست.
اما خیلی زود متوجه میشویم که مسیری را که آمدهایم؛ چه گزینههایی را بر روی ما باز گذاشته است (از چه واقعیتهایی فرار کردهایم و ما چگونه دچار محدودیت و اعمالمان دچار نوعی بیهودهگی شده است)، که در نفس خود افق تازهیی نیز محسوب میشود. به این معنا که اهداف و نیازهای آدمی و حتا تماشای او را حدومرزی نیست و نمیتوان تمام اینها را تعریف کرد و ذیل «من کرانمند» درآورد، بلکه ذیل «من مطلق یا من ناکرانمند» میتواند قرار گیرد، و آن هنگام است که ما را به افق تازه و امر نامشروط دیگر رو بهرو خواهد کرد که هریک میکوشیم از اکنونِ دوبارۀ خویش بیاغازیم.
——–
در ادامه میخوانیم: «غلامحسین ترسیدی؟ نتوانستی خوده پرتاب کنی! – نترسیدم. زندهگی، بهانه است؛ زندهگی با بهانه ادامه مییابد. زندهگی باز پیش رویم بهانهیی گذاشت. داری ترست را فرافکنی میکنی! اگرنه چه بهانهیی وجود داشت اینجا باشی؟- بحث ترس نیست. بهانه این شد تا زندهگیام را روایت کنم. بهتر است بگویم زندهگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.- هههه، خوبه، خوبه؛ عجب بهانهیی!»
علاوه بر اینکه نویسنده در اینجا خود را در برابر دغدغههای هستیشناسانه مییابد، خواننده نیز میتواند خود را به عنوان شاهدِ تقابل میان امر مشروط و نامشروط درک کند. آنکه با زبان ملامت و اعتراض سخن میگوید، در واقع میداند و اوست که خبر میدهد که روزنه یا افقی در راه است/ وجود دارد. این تقابل خود گواه بر موقعیت مشروط و نامشروط است که در فلسفۀ شلینگ به عنوان امر متناهی و نامتناهی شناخته میشود.
آنکه میگوید: «بهانه این شد تا زندهگیام را روایت کنم. بهتر است بگویم زندهگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.» همانا «من» روایتگر و هستیبخش است. منی که میتواند هستیبخش باشد و یا به سخن شلینگ از طبیعتی تازهیی پرده بردارد. در فیلم«birdman of alcataraz» به کارگردانی«john fanken heimer» چنین چرخشی را میتوان شاهد بود. بهویژه وقتی «رابرت استراود» شخصیت اصلی فیلم مرتکب دومین قتل (در زندان آلکاتراس) میشود. قتل دوم بهخاطر یک عکس است، یا بهتر است بگویم بهخاطر تصویر مادرش که تنها شخصیت جنگجویِ زندهگی او بهحساب میآید، اتفاق میافتد.
مادر «استراود» تنها یار و یاور همیشهگی اوست، یعنی در واقع تنها کسی است که برای رهایی فرزندش بیرون از زندان میجنگند و هر جنگی به موفقیت او میانجامد. قتل دوم باعث صدور حکم اعدام «رابرت استراود» از سوی دادگاه میشود که فقط چند روز فرصت دارد تا به آنچه میخواهد یا هم مجبور است، بیندیشد. او در ملاقات با مادرش حکم اعدام را حتمی تلقی میکند. میگوید: «مادر تو تمام عمر خود را دنبال من از این زندان به آن زندان سپری کردی. میدانی که این بار دیگه کارم ساخته است و من اعدام خواهم شدم.» مادرش فکر میکند؛ هرگز پسرش را چنین شکسته و پایانیافته ندیده است. او نیز دچار حیرت و شگفتی میشود و احساس میکند این بار او هم بازندۀ اصلی بازی خواهد بود. اما او (مادر) نمیتواند معتقد به شکست و نابودی پسرش باشد. میگوید: «پسرم. رأیِ دادگاه درست نیست. این بیعدالتی است. من نزد رییسجمهوری میروم. او هرچه باشد درد یک مادر را میتواند درک کند. من نمیگذارم تو را قربانی کنند.» رابرت استراود از تلاش مادرش دچار تأمل میشود و اطمینان از دست رفتهاش بهنحوی به امید مبدل میشود. زیرا به جنگندهگی مادر خود مطمین است. هرچند نمیتواند طنابدار را که جلوِ او آویخته شده، نادیده بگیرد. آنها (استراود، مادرش) در این جنگ موفق میشوند؛ آنگاه افق تازهیی برای این شخصیت گشوده میشود. او بقیۀ عمر خود را با پژوهش در زمینۀ پرندهگان و سیستم ایمنی آنها در زندان سپری میکند. راهی که در واقع برای او زندهگی تازه بخشیده است.
آنچه در این اتفاق ما را همراهی میکند، امر مشروط و یا به عبارت دیگر، نتیجۀ امر نامشروط است که به حکم اعدام این شخصیت میانجامد، و او زندهگی و موقعیت فکری خود را در افق تازهیی که گشوده شده است پیدا میکند. البته او به همین سادهگی نمیتواند مطمین باشد، اما این امر (نامشروط) او را به کوشش در خویش فرا میخواند. یعنی در واقع این میتواند آن چیزی باشد که انسان را از وقوعِ تصمیمی که ناشی از یک «امر مشروط» میشود، باز دارد و بهجهت «ناکرانمند» و یا «امر نامشروط» پرتاب کند.
نمونۀ درشتترِ این چشمانداز را میتوان در کتاب «خانم دالوی» نوشتۀ ویرجینیاوولف دید. یکی از ویژهگیهایی که در این کتاب وجود دارد، حضور برجستۀ هنر و زیبایی (عنصر و شخصیتپردازیها و…) است. نویسنده بهنظر (ویرجینیاوولف) آنچه را که روایت میکند، بیشتر از خود و ویژهگیهای جهان پیرامونش میشناسد. او به همین دلیل ادعا میکند که من نمیتوانم آنها را در خودم و برای خود، یا یک سری خواستههایم، دچار محدودیت و ناملایمتهای غیرخودی سازم (غیرخودی به معنای تعمیمبخشیدن موجود واقعی ـ اجتماعی). یعنی هر نوع واکنش جهت تعمیم خواست و نیازهای خود به شخصیتهایی که در واقع همواره یا همگام با نویسنده استند/ بودهاند؛ خواننده را فقط با نویسندهیی سرگردان مواجه میسازد که حقیقتاً نیت متن و افقی را که مخاطب از آن انتظار دارد، مخدوش و بههم میریزد.
ویرجینیاوولف، در این کتاب (خانم دالوی) تصمیم میگیرد یکی از شخصیتهایش را دچار وسوسۀ خودکشی کند، اما دیری نمیگذرد خود را در برابر امر نامشروط یا ناکرانمند میبیند که او را و سپس شخصیت را به سوی خود فرا میخواند. البته این قضیه در زندهگی خود ویرجینیا وولف نیز بهگونهیی اتفاق افتاده است. اما به نظر من این فراخوان ممکن است گاهی نتیجۀ زودهنگام داشته باشد. بهطور نمونه، خود ویرجینیاوولف از موقعیتهای مختلف، شرایط و کلیتهای عمومی اجتماعی و… عبور میکند تا به مرحلۀ خودکشی که از نظر من به عنوان امر نامشروط قابل تعبیر است.
در مقابل ما در رمان «در برگشت به مرگ» با شخصیتسازیها و اسطورهگراییهایی روبهروییم که خواننده بهنحوی شخصیت نویسنده را میتواند نظاره کند. به سخن فلوبر، نویسنده در طول داستان موفق به جازدن خود در پشت متن نشده است. اما این به هیچ وجه بهعنوان امر منفیت داستان نیست (منظورم از منفیت به معنای هگلی آن است) که نتوانسته باشد موفقانه وضعیت را آگاهانه پشت سر بگذارد. دغدغههای اصلی شخصیت داستان بیشتر به وضعیت دور و حال اوست. دغدغههایی که خانوادهگی و انسانیاند، یعنی در واقع آنچه بر غلامحسین سنگینی میکند؛ خالی بودن خانه و تنهایی عظیم است.
هرچند نویسنده میخواهد غلامحسین را با عشق، شراب و… از دغدغههاییکه بیشتر به مرگ و زندهگی منتهی میشود، دور نگه دارد؛ اما در واقع خواننده این مواجهۀ ساختهگی را با پیشکشکردن شراب، سکس و… میتواند درک کند. زیرا در سراسر داستان ما با شخصیتی روبهروییم که انگار صیرورتش نیز صیرورت تحمیل شده است. نویسنده در طول داستان، شخصیت را به دنبال خود میکشاند تا خود را به دنبال شخصیت و شنیدن آنچه او (غلام حسین) میخواهد از جهان پیرامون و احوالات ذهنی و روانیاش گزارش دهد. چنین برخوردی به نظر من تا حدودی موفق بوده است، تا زبان و زیبایی را در این رمان تحت تأثیر قرار دهد.
منظور از نمونۀ بالا به متن داستان از باب تشابه و نسبت به امور مشروط و نامشروط بود که ما در چنین فضاهایی چگونه باید با مفاهیم و تفکراتمان برخورد کنیم یا کنار بیاییم؟ من معتقدم که زبانِ درک مفاهیم متناسب به ظرفیت و توانایی، دارای یکسری تواناییهای زبانی و پیچیدهگیهایی است که به زبان و روایت معمول تقلیلپذیر نیستند. هرچند برای من بهعنوان یک خواننده مهمترین مسأله نگاه دوگانهانگاری ـ هستیشناسانۀ نویسنده است. بنابراین میتوان چنین تلقی کرد که آن سوی نیستشدهگی (مرگ ـ عشق) است که شخصیت داستان را بیشتر مجاب میکند و نگرانیهای ناشی از این امر را بر «وجود» صیرورت خویش ترجیح میدهد که خود همانا پارادوکس یا نقطۀ مقابل امر مشروط و یا کرانمند است.
«من به خندهام میاندیشیدم که چگونه انسان میتواند در وسط اینهمه اندوه بخندد؛ این خندهها برای چیست؟ خود را گول میزنیم، دنیا را مسخره میکنیم یا جانوری استیم که به خنده عادت کردهایم و ناگزیر به خندیدنیم؛ شاید خندیدن ما به شادی و اندوههای ما ربطی ندارد…؛ همیشه، وقت و ناوقت، از اینگونه فکرها به گفتِ مردم فکرهای بیحاصل بهسرم میزد.» ما تقریباً در طول داستان با گفتوگوهایی از این دست روبهرو میشویم که بهظاهر تناقضآمیز و هرازگاهی دچار پراکندهگی و بیهودهگیاند.
اما در واقع این خود میتواند تعبیر دیالکتیکی میان «امر مشروط و نامشروط» باشد. زیرا امر کرانمند همواره در برابر امر ناکرانمند است که به مواجهه یا خود معنا و هستی میبخشد. ممکن است خواننده ادعا کند که این پرسشها در برابر چه کسی/ کسانی مطرح میشوند؟ و چرا برای نویسنده چنین پرسشهایی اهمیت دارد؟ از نظر من این پرسشها و تمام مفاهیمی که در طول داستان میخوانیم، حکایت از مفهوم اینهمانی و دوگانهانگاری دارد که میتوان از آن به عنوان «نیرو» یاد کرد.
هگل در متافیزیک ینا میگوید: «نیرو متشکل از قوۀ دافعه و جذبیه است. یعنی هریک در مقام همبودهگی میتوانند معنا داشته باشند، و بدون یکدیگر معنایی نخواهند داشت. در واقع یکی در مقابل دیگری تعریف میشود. بنابراین میتوان گفت که وحدت عمل این دو (دافعه و جذبیه) به عنوان یک نیرو میتواند معنا دار باشد.»
بنابراین «نیروها» همواره در تقابل هم قرار دارند و علت قوام و هستیشان نیز تقابل پیوسته و وابستهگی به همشان است. آنچه میان «دافعه و جذبیه» اتفاق میافتد، فرایندش افق ناکرانمندِ تازهیی استکه آدمی را به سوی خویش فرا میخواند. می توان گفت که خواننده در مواجههاش با رمان «در برگشت به مرگ» خود را در تقابل با امر نامتناهی یا ناکرانمند مییابد.
زیرا خواننده و حتا نویسنده نمیتواند ادعا کند که شخصیت داستان بعد از فراخوان به کدامین امور مشروط محض ملحق شده یا میشود. مبتنی بر آنچه در داستان میخوانیم؛ شخصیت داستان به افق تازه و ناکرانمندی پرتاب میشود و به عنوان امر تجربهناپذیر و نامشروط برای خواننده باقی میماند. آنچه برای خواننده از سرنوشت غلامحسین در دسترس است، صدایی است که میگوید: «باسمچی! باسمچی! باسمچی! و صدایهای شلیک در گوشهایم طنینانداز شدند.» بنابراین، ختم داستان یا هر متنی با چنین کلمات و گزارهها، خواننده را دچار حیرت و تفکر میکند. چون این کار برای خواننده معنادار است و به آسانی نمیشود از آن تعبیر مشخص ارایه کرد. نویسنده در پایان داستان ما را با امر «ناکرانمند» و یا مشروط مواجهه میسازد که به سخن رولان بارت، این آن چیزی است که ادبیات را دچار فراروندهگی کرده؛ امکان تعریف و تقلیل به آن را منتفی میسازد.
Comments are closed.