نگاهی به آرای ویل دورانت در بابِ زیبایی

گزارشگر:حمید پورموسوی - ۰۹ سرطان ۱۳۹۸

بخش نخست/

mandegar«به‌ندرت فیلسوفی دیده شده است که با چنان صمیمیتِ مجذوب کننده‌یی، ماجراهای خرد را به وضوح شرح دهد.» همه‌گان او را بیشتر به عنوان مورخ می‌شناسند؛‌ اما نگاه‌های تیزبین می‌توانند آرای فلسفی‌اش را در لابه‌لای آثار قطورش بیابند، هرچند یکی دو خط بیشتر نباشد. فراموش نکنیم که اوست که در نامه‌یی شجاعانه و آمیخته با اندکی گستاخی به راسل می‌نویسد: «بیا اندکی با هم فلسفه بازی کنیم» با آن‌که او را از روشن‌ترین اذهان می‌شمارد. او فلسفه را دورنمایِ کُل تعریف می‎کند و عقلی که خود را بر حیات می‌گستراند و آشفته‌گی را به وحدت برمی‌گرداند… و تا پایان عمرش همچنان به این قاعده وفادار ماند که جزء را باید در پرتو کُل دید. شاید هرگاه که از باریک‌بینی‌های افراطی و جزءنگری‌های ملولانۀ متخصصان خسته و درمانده می‌شویم، پیشنهادهای او خالی از لطف نیست: تنها راه فرار از این هرج‌ومرج و آشفته‌گی برای اذهانِ پخته در این است که خود را از بند جزء رها کرده و کُل را در نظر آورند. آنچه ما بیش هر چیز از دست داده‌ایم، منظر کلی است… امروز هیچ‌کس جرأت ندارد که زنده‌گی را در کمال و تمامی آن در نظر آورد. تجزیه و تحلیل به‌سرعت جلو می‌رود اما ترکیب، لنگان و وامانده است… هر کسی سهم خود را می‌شناسد اما از معنی آن در تمام بازی بی‌خبر است… . و بالاخره توصیه می‌کند که «… بیایید تا ترس از اشتباهات اجتناب‌ناپذیر را کنار بگذاریم و وضع آن را در تمامیت آن در نظر آوریم و بکوشیم که اجزا و مشکلاتِ آن را در پرتو کل ببینیم… . هرچند در پایان هشدارانه یادآوری می‌کند که «… در تاریخ، ساختن و پرداختن کُل از اجزا، کار خطرناکی است؛ اما از طرف دیگر، واضح است که تاریخ، به غیر از ساختن کلیات از اجزای باقی‌مانده، چیز دیگری نیست.» راسل هم مؤیدِ این معنا بوده است.

فیلسوف زیبایی
بی‌گمان او فیلسوف زیبایی است؛ زیرا معتقد است که «هر عملی که نیک انجام شود و هر زنده‌گی که مرتب باشد و هر خانواده‌یی که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند، شایستۀ آن است که گفته شود: زیباست… و این هالۀ زیبایی ممکن است گسترش یافته و تمام جهان از لطف و زیبایی اولیه سرشار و لبریز گردد… و حتا یک احساس زیبایی، ریشۀ دین و دوستی و هنر و ایده‌آلیسم اجتماعی را نیز آبیاری می‌کند.» او وظیفۀ اصلی هنر را ایجاد زیبایی می‌داند و می‌گوید: اگر فلسفه را هنری ندانیم که در میان سایر هنرها مأیوسانه می‌کوشد تا به عالم پریشان و پُراضطراب تجارب زنده‌گی صورتی بدهد، چه نام دیگری به آن می‌توانیم داد؟… و اگر حکمت موجب آن نشود که به زیبایی عشق بورزیم و بکوشیم که زیبایی بهتر و والاتری از زیبایی طبیعت بیافرینیم، به چه درد می‌خورد؟… فلسفه‌یی که از عشق و زیبایی نلرزد، شایستۀ انسان نیست. در جایی دیگر با لطفی به انواع عتاب آلوده چنین می‌نویسد: «آن‌جا که زیبایی بخواهد در جای حقیقت بنشیند و در میدان حکمت گوشه‌یی برای خود بجوید، حتا استخوان‌های خشک الهیات نیز به لرزه در می‌آید.» نثر او شعری است که می‌دود، حتا متن خشک فلسفی ـ تحلیلی او از فرط زیبایی با شعر پهلو می‌زند(همانند راسل). اکنون ما بالاتر از او به نظر می‌رسیم، زیرا ما را بر دوش خود بلند کرده است.

علت اولیۀ زیبایی
در نظر او انسان در زمان‌ها و مکان‌های مختلف از نوعی زیبایی برانگیخته می‌شد و عمر را در جستن آن به‌کار می‌برد: مثلاً وحشیان آن را در لبِ کلفت و خال‌کوبی می‌دانند. یونانیان در جوانی و یا در تقارن و آرامش پیکرهای تراشیده. رومیان در نظم و شکوه و قدرت می‌جستند. رنسانس آن را در رنگ یافته و عصر ما در موسیقی و رقص می‌جوید. مسأله مربوط به روان‌شناسی است ولی روان‌شناسان آن را به گردن فلسفه انداخته‌اند. اصرار علوم جدید به تجربه و آزمایشگاه و فرمول‌های ریاضی، درک این حقایق دلفریب را ناتوان ساخته است. و تا هنگامی که زیست‌شناسی کاملاً به روانشناسی راه نیابد، موضوع زیباشناسی در جای شایستۀ خود نخواهد بود. آن‌جا که زیبایی بخواهد در جای حقیقت بنشیند و در میدان حکمت، گوشه‌یی برای خود بجوید، حتا استخوان‌های خشک الهیات نیز به لرزه درمی‌آید.

رابطۀ زیبایی با عشق
بیش از هر چیز، زیباییِ چیزی به‌خاطر مطلوبیتِ آنست و آنچه موضوع نیازمندی اساسی است، امکان زیبا بودن را دارد (مثلاً غذا برای گرسنه). پس زیبایی در ابتدایی‌ترین مراحلش جلوۀ حسیِ آن چیزی‌ست که ارضاکنندۀ امیال انسانی است. به عبارتی، فرق این شی‌ء زیبا با شی‌ء مفید در اصل فقط در شدت و ضعف احتیاج است. یکی از نشانه‌های این مدعا آن است که وقتی رفع احتیاج شد، زیبایی آن شیء هم کاهش می یابد. نیچه، زشت و زیبا را امری بیولوژیکی می‌داند: هر چیز زیان‌بخش، زشت است و هر چیز مفید، زیباست. مثلاً آسمان آبی زیباست اما ممکن بود در نتیجۀ عادت از آسمان سبز نیز لذت ببریم. هر چیزی که محرک و مقوی بدن باشد، از زیبایی بهره‌یی دارد. زشتی، مایۀ کاهش نشاط و سوءهضم و ناراحتی اعصاب است. در انسان پس از فراغ معده از رنج گرسنه‌گی، حساسیت عشقی رو به فزونی نهاده و در شکل حس زیبایی به جریان می‌افتد. زیبایی مطلوب یونانیان، مرد جوان و زیبا و دلاور بود و لذا هنرشان نیز ستایش مرد کامل و انعکاس میدان ورزش بود.
اما در دنیای جدید، آماده‌گی ما در درک زیبایی، بسته به منحنی نیروی جنسی است و یا حداقل، عشق به همان اندازه آفرینندۀ زیبایی است که زیبایی آفرینندۀ عشق است. و دل‌انگیزی زن، بالاترین شکل زیبایی و سرچشمۀ تمام اشکال است؛ زیرا عشق مرد به زن، قوی‌تر است و لذا زن بیش از حد محبوب شده است. اما زن جویای زیبایی مرد نیست بلکه قدرتِ اوست. پس عشق، مادر زیبایی است نه فرزند آن. در سرتاسر زنده‌گی انسان، به اجماع همه، احساسات و عواطف از هر چیز جالب توجه‌تر است . در هر زبانی تقریباً از قلم هر نویسنده‌یی، دریایی از کتب و مقالات در این باب پیدا شده و چه حماسه‌ها و اشعار شورانگیزی که به‌وجود نیآمده است. عشق و عاطفه، ریشه‌های هنر و فداکاری اجتماعی را نیز آبیاری می‌کند. زیبایی را تخیّل می‌کند، آن را می‌جوید و حتا ممکن است که آن را بیافریند. نیکی و خیر را تصور می‌کند، آن را می‌جوید و با عزم و اراده برای تحقق آن می‌کوشد. از این اصل طبیعی و سالم، عشقی که هم شعر و هم معنی است، سر می‌زند. از این، رغبت به حیات، وفاداری برمی‌خیزد. و از این گرسنه‌گی روانی، خوش‌ترین فداکاری‌های نفوس سرچشمه می‎گیرد. و سرانجام از شهوت‌رانی وحشیان غارنشین، تغزل شاعران پدیدار می‌گردد. این است پهنۀ فرمانروایی انسان. آنجا که تمدن بیشتر است یک امر معنوی بسط و افزایش می‎یابد. به عبارتی روحانیت عشق، در جوانی و در اوج یک تمدن بیشتر است؛ زیرا در این‌جاست که عشق به حد اعلای خود می‌رسد و قیدوبند جسم را به شعر و غزل می‌کشاند. این گرسنه‌گی حیوانی چنان صفا و لطف می‌پذیرد که اضطراب جسمانی به رقت روحی تبدیل شده و به درون‌نگری و تخیل سوق داده می‌شود و حقایق را به جامۀ تصورات می‎آراید به‌طوری‌که عامل جسمانی به هیچ وجه محسوس نیست. در اقوام متمدن، هنر یکی از بهترین صور تعالی روحی عشق است که تا شکوه و درخشنده‌گی بی‎‌مانندی بالا می‌رود و گاهی بر عمیق‌ترین دواعی نفسانی نیز غالب می‌گردد. هر امر معنوی پایۀ مادی و طبیعی داشته و هر امر مادی یک گسترش و بسط معنوی دارد. ویل‌دورانت در پایانِ این بحث گویی متوجه تعجب خواننده شده و لذا چنین خاتمه می‌دهد: «عشق از این‌که مبدای طبیعی و زیستی دارد، نباید سرافکنده شود و اگر میل و رغبتی طبیعی به مرحلۀ فداکاری و اخلاص نرسد بگذار تا نابود گردد.» راسل هم در لابه‌لای آثارش تقریباً بدان معنی اشاره کرده است: «… غزل، تنها هدف و غایت عشق نیست و عشق رمانتیک می‌تواند آن‌جایی هم که به بیان هنری منتهی نمی‌شود، شکوفا گردد… عشق رمانتیک منشا و مظهر عالی‌ترین لذاتی است که زنده‌گی می‌تواند عرضه کند.»

فرعیات زیبایی
هر غریزه‌یی علاوه بر موضوع و مطلوب اصلی، موضوع فرعی نیز دارد. به همین منوال، حساسیت به زیبایی ممکن است گسترش یافته و تمام جهان از لطف و زیبایی اولیه سرشار و لبریز گردد. ممکن است صدا، از دعوتِ جفت برخاسته باشد و آواز از صدا تراوش کرده و با عشق درآمیخته و رقص را زاده و بدین‌گونه از رقص و آواز، موسیقی برخاسته باشد. (اگرچه دین و جنگ نیز از آن سوءاستفاده‌هایی کرده است.) پس از این گسترش میدان‌های فرعی، عشق دیگر به تنهایی قادر به تفسیر نیست. لذا پای عناصر دیگری نیز به میان می‌آید: لذت از وزن و ایقاع (هماهنگ‌سازی آهنگ)، خود عنصر مستقلی است. تنفس (دم برآوردن و دم فرو بردن)، قبض و بسط قلب، و حتا تقارن طرفین بدن که ما را برای درک پستی و بلندی موزون اصوات مستعد می‌سازد و نه تنها عشق بلکه تمام روح نیز از آن لذت می‌برد. از صدای ساعت و گام‌های هموار، وزن و ایقاع می‌سازیم و از جنبش و رقص و شعر و ترجیع و آهنگ مخالف و اوج، لذت می‌بریم. موسیقی با لحن و آوای خود به ما رقت بخشیده و به جهان آرامی بالا می‌برد که دور از خشونت این جهانی است و ممکن است در تسکین درد و اصلاح هضم و تحریک عشقی مفید افتد و حتی ممکن است با الحان خوشش، سربازان را به کام مرگ براند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.