گزارشگر:عبدالاحد هادف - ۱۴ سرطان ۱۳۹۸
طنز اگر نباشد، قصهیی بس جالب است آنچه از قدیم نقل کردهاند که گویا روزی ملا نصرالدین در جایی به قضای حاجت رُخ بر قبله نشسته بود. مردم از مواعظ او به یاد داشتند که نشستن به سوی قبله در چنان حالت را خطا گفته بود و مقتدیان را بر ضد چنین خطاکارانی تحریک به اعتراض و پرخاش و در صورت امکان، کجکردن صاحب حاجت از جهت قبله به سمت دیگری با زور بازو کرده بود؛ چون امر به معروف و نهی از مُنکر را سه مرحله باشد که عزیمت ایمانی در نهی به دست یا بگو مداخله فیزیکی است و نهی با زبان و کراهت منکر در قلب اما در جمع رخصت آیند که مقام مومن را چندان نشاید و سستی ایمان را علامت است و چهبسا که ملا از عوام خواسته بود تا از سستی ایمان بپرهیزند و از رخصت به عزیمت بگریزند. حالا کی تردید کند که شاشیدن به سوی قبله مُنکر نیست و باز صدور آن از ملا انکر نباشد!
القصه مردم از تماشای منظر ملا دچار صعق شدند که انگار صاعقهیی در صحرا بر آنها فرود آمده و آنان را غافلگیر کرده است. لاجرم همه بر او اعتراض کردند که تو خود چنان گفتی، پس حالا چنین میکنی! ملا که دانش را با زیرکی یکجا کرده بود، ترفند به کار برد و دفع دعوا در یک لمحه سنجید و به رسم فتوا گفت که ای مردم! پرخاش تان در ظاهر بهجا است، اما معلول علتِ صحیحه نیست و مدار احکام بر علت است. آنچه در حکم شرعی نهی از قضای حاجت به سمت قبله علت است، نشانهرفتن با شرمگاه به استقامت کعبه است که منافی حرمت است و نهی از آن عین حکمت است. اما نشستن من در حالی است که رأس آلت به سمت دیگری منحرف کردهام و جوابِ چای را میدهم، شما را نسزد که از این بیش تحقیق کنید؛ چون ستر عورت نیز فرض است و مرا گناه عظیم باشد اگر عورت در حال انحراف به شما بنمایانم.
مردم از حدیث ملا جا خوردند و به عصمت مستور او صد آفرین گفتند و در حالی دستِ اعتراض از سر ملای دانا و حکیم برداشتند که به جهل زاید خویش نسبت به اسرار حکمت الهی در شرع انوَر و در دل و درون بندهگان مقربش نفرین میفرستادند و باز میان خود تعهد بستند تا زین پس با اهلِ حق نزاع و با دُم شیر بازی نکنند و همیشه پیرو کور روحانی باشند و بیپیر به خرابات هم نروند. ملا که خود میدانست از چه جنسی است و چه آسان به نام دین از دام کین رهیده بود، ژست مقدس به خود گرفت و شانه بالا انداخت و در حالی از مردم دور شد که به غفلت شان در دل میخندید، اما در کُنه ضمیر خود از گولی که به مردم زد، شرمنده بود؛ چون از سرمایه وجدان اندکی بهره داشت و از پشت صحنه کارش خود خبر بود و خوب میدانست که خدا نیز آن را میداند و میبیند.
این قصه در واقع وصفالحال دانایان مداح و روشنفکران متملق روزگار ما نیز است، با این تفاوت که ملای قدیم به نفع خود ترفند بافت و گناه خود را حکمت نشان داد و عیب خویش با پرده دین و دانش فرو پوشید، در حالی که بسا چیزفهمان زنده ما سرِ دخل دیگران ایستاده اند و به شماری کارتنکلان بیمایه بازاریابی مینمایند و متاع نحس شان را با چربزبانی نقد (نخت) میکنند و نبض بازار دریافته، از کلام بزرگان فلسفه و هنر معاصر امثال کانت و کوپرنیک و هیگل و هوگو و پیکن و پیکاسو و راسل و روسو و دکارت و داروین و صدها همچون اینها استعاره میگیرند و مقدمه میتراشند تا مثلاً گفته باشند که کجنشستن فلان صاحب در فلان مجلس چه حکمتی داشته و در تغییر پیاله بِستان صاحب چه اسراری نهفته و در آروغ مابعد دوغ بهمدان صاحب چه قدسیتی فراهم آمده است! فرق اینها با ملای قدیم در قصه بالا این است که ملا را بویی از وجدان بود که لااقل پیش خود خجالت میکشید، اما چشم دانایان همروزگار ما به قدری خشک و خم است که در آن از شرم خبری و از ننگ اثری نیست.
Comments are closed.