رُمانی با اشتراکِ مستقیمِ خواننده

گزارشگر:برگردان: محمد امین فقیه - ۱۱ اسد ۱۳۹۸

هنگامی که در تاسمانی برای اولین‌بار سالار مگس‌ها را در مکتب خواندم، احتمالاً مانند بیشتر پسرها، به نظرم آمد که کتاب تنها داستان زنده‌گی من را بازگو می‌کند. و این‌که زنده‌گی کوتاه و بخش تقریباً کوچکی از آن، کثیف و وحشیانه است. یک ساعت بازی در حویلی مکتب، صنفی است برای درنده‌خویی پسرانِ جوان؛ پسرانی که به‌طور غریزی به گروه‌هایی تقسیم می‌شوند و کسانی را که سر سازش ندارند ـ به‌صورت فریاد حملۀ پسرها که در رمان ویلیام گولدینگ هنگام شکار گراز در جزیرۀ دورافتاده مدام تکرار می‌شود ـ مسخره می‌کنند یا به آن‌ها حمله mandegarمی‌کنند. ما، چه در کودکی و چه در بزرگ‌سالی، کاملاً با بدی آشناییم. ما عمرمان را یا در حالِ ارتکاب اعمال خشونت‌آمیز هستیم یا در حال گریز از آن‌ها؛ نفرت مانند جریان الکتریکی به درون بدن‌هایِ خامِ ما حمله‌ور می‌شود.
باید تغییراتی را در کتاب به‌وجود می‌آوردم. در تاسمانی، مطمیناً مگس وجود داشت که برخلاف مگس‌های رمان که به سر بریدۀ خوک هجوم می‌بردند، خودشان را تنها به گوشتِ فاسد محدود نمی‌کردند. در تابستان‌های داغ از دست مگس‌ها به ستوه می‌آمدیم و مثل سگ‌ها مورد هجوم کک‌ها بودیم و تمام روز آن‌ها را از سر و صورتِ خود کنار می‌زدیم. با این حال، جزیرۀ من نه استوایی بلکه خُنک و نه فاقد جمعیت، که کم‌جمعیت بود. و نه مانند جزیره‌یی که هواپیمای پسربچه‌های رمان در آن سقوط کرد، در اقیانوس آرام تک و دورافتاده بود. با این‌همه، من سرزمین گولدینگ را که برهوت اخلاق است، می‌شناختم.
به جای جنگل، ما شبکۀ درهم مناطق بکر خارج از شهرها را داریم که در آن‌ها محکومان گرسنه که از زندان استعمارگران اوایل قرن نوزدهم گریخته‌اند، باید یک‌دیگر را خورده باشند. شیطان تاسمانی (جانوری کیسه‌دار و گوشت‌خوار به جثۀ یک گربه) در میان بوته‌ها چنگ و دندان نشان می‌داد و زمانی هم گونۀ خاصی از ببر در تاسمانی زنده‌گی می‌کرد. کوه نزدیک محل زنده‌گی ما، آتش‌فشانی خاموش و بلندتر و ناهموارتر از کوه در رمان بود که هیولایی ـ در واقع بدن در حال پوسیدن یک خلبان با بادی که در چترنجات پاره‌اش می‌افتد به طرز عجیبی مانند زنده‌ها به حرکت درمی‌آید ـ روی آن فرود می‌آید. از قلۀ کوه ما سرزمینی پیداست که واقعاً از آن هیچ‌کسی نیست: زمینی بایر با دره‌های پوشیده از گیاه، کوه‌هایی با ستیغ تیز و شکاف‌های تکتونیکی که به زخم‌های جراحی می‌مانند. در ورای این زمین، دریایی بی‌تفاوت و تهی که خشکی پس از آن جنوبگان است.
در سال ۱۹۵۴ هنگامی که سالار مگس‌ها منتشر شد، گولدینگ در مکتب بیشاپ وردزورث شهر سلزبری معلم بود. این کتاب فرضیۀ او دربارۀ این بود که اگر گروهی از پسربچه‌های گستاخ و مرفه، مانند شاگردان صنفش، در کنترل بزرگ‌ترها نباشند؛ چه‌گونه رفتار خواهند کرد. پتر بروک که یک نسخۀ سینمایی از کتاب را در سال ۱۹۶۳ کارگردانی کرده، معتقد بود که کار او تنها ارایۀ «شواهد» است؛ مانند یک فلم مستند. بازیگران تعلیم‌نیافته چندان به کارگردانی احتیاج نداشتند؛ فقط کافی بود آن‌ها را از خجالت خلاص و در جزیره‌یی در پورتوریکو رها کرد. تنها بحث بروک دربارۀ تخمین زمانی بود که در رمان برای وحشی شدنِ این وروجک‌ها زده شده بود. گولدینگ به آن‌ها سه ماه وقت اختصاص داده بود. بروک معتقد بود اگر آن‌ها را به حال خود رها کنیم، طی یک آخر هفته طولانی به خوی حیوانی خود بازمی‌گردند.
آن زمان در تاسمانی، ما بدون آن‌که از بزرگ‌ترهای‌مان جدا شویم، این رجعت را از سر می‌گذراندیم. پدر و مادر و معلم‌های‌مان بودند اما تأثیر تربیتی چندانی نمی‌گذاشتند، زیرا برای آموزش رفتار بهتر به مشت و ترکه متوسل می‌شدند. هرکسی می‌کوشید با سبعیتی داروینی جان به در برد و بازی‌های کودکی، تمرینی برای نبردهای بزرگ‌سالی بود. مأمن من کتاب‌ها بودند، حداقل تا زمانی که از گولدینگ آموختم که هدف ادبیات، عرضۀ حقیقت است، نه فریفتن به‌وسیلۀ دروغ‌های تسلی‌بخش.
سالار مگس‌ها از آن دسته رمان‌هایی است که خواننده مستقیماً در آن شرکت می‌کند. استفن کینگ نخستین‌بار که کتاب را خواند، احساس «هم‌حسی عمیقی» با رلف داشت؛ کسی که گرایش به قانون دارد و صدف حلزونی (نماد قانون) را در اختیار گرفته است و می‌کوشد نظم را برقرار کند؛ برخلاف جک غارت‌گر که بدن خود را مانند سرخ‌پوستان رنگ، و مراسم خوک‌کشی را رهبری می‌کند. ترجیج کینگ در نظر من کمی تعالی‌گرایانه است. من همیشه در خیالاتم، جک مخالف و عیاش را دوست داشته‌ام، با این حال مطمین نیستم که اگر او بود، مرا در گروهش می‌پذیرفت. البته نمود طبیعی من پیگی است؛ پسرک چاق و غم‌زده‌یی که «شخص مهمی» نبود اما «عقل داشت». (باید همین جا اشاره کنم که من اضافه‌وزن نداشتم و عینکی هم نبودم، بیماری من اگزما بود و نه مانند پیگی آسم). اکنون که دوباره کتاب را می‌خوانم، می‌بینم شخصیتی که بیش از همه مرا جذب می‌کند، سایمن است؛ پسر دوراندیشی که ظاهراً صرع دارد و برای بررسی هیولا به آشیانۀ او می‌رود و مگس‌هایی را می‌بیند که ارباب در حال پوسیدن‌شان را پرستش می‌کنند. جک و رلف سیاست‌مدارانی هستند که به دو حزب متفاوت تعلق دارند و پیگی یک روشن‌فکر است و از واقعیتی جدا افتاده که مانند جغد آن را از پس شیشه‌های عینکش می‌جوید. سایمن هنرمند رمان است؛ کسی که استعداد مرموزش در خیال‌پردازی او را به جنون می‌رساند و عاقبت باعث مرگش می‌شود. کینگ در مقدمۀ تازه‌اش بر سالار مگس‌ها، می‌نویسد که این کتاب برگردان کتب کودکانه‌یی است که او پیشتر آن‌ها را منسوخ اعلام کرده بود. من می‌گویم این رمان تقلید بی‌شرمانه‌یی است از آن کتاب‌ها: گولدینگ اسم جک و رلف را از «جزیرۀ مرجانی» گرفته است و افسر نیروی دریایی که در پایان، ماجرای پسربچه‌های تشنه به خون را فیصله می‌دهد، به‌سرعت آدم را به یاد همین حکایت دوران استعماری آر.‌ام.بلنتاین می‌اندازد که می‌خواهد باور کنیم عیاشی‌های خون‌بار آن‌ها، بازی و تفریحات خالصانه و سالم خارج از خانه بوده است.
شرکت نشر فیبر در آغاز رمان گولدینگ را به عنوان مکملی صادقانه برای این سنت تبلیغ می‌کرد. روی جلد چاپ اول کتاب، پسرها در حال جست‌وجو در یک جنگل استوایی با شاخ‌وبرگ‌های تو در هستند که به هیچ‌وجه تهدیدآمیز نیست؛ آن‌ها هم‌چنان که پیش می‌روند، آرایش گروه را به هم نمی‌زنند و اگرچه یکی از آنان یک کیله را می‌بلعد، هنوز هم کلاه مکتب را به سر دارد و این کارش نماد پُرخوری بی‌محابای اوست. یک «نسخۀ آموزشی» در سال ۱۹۷۳ – مقدمه‌یی برای چاپ جدید دیگری که در آن از خواننده‌گان جوان دعوت شده بود جلدی طراحی کنند ـ از یک تصویر فلم بروک استفاده کرد. با وجود این‌که پسرها شکار می‌کنند، مثل فرزندان خانوادۀ دارلینگ در داستان پتر پن، بی‌آزار هستند.
نسخه‌های بعدی به مرور شرارت موجود در کتاب را اعتراف می‌کنند. در طرح مایکل ایرتن به سال ۱۹۷۴، سر حیوان قربانی‌شده مانند یک گرگ‌نما به نظر می‌رسد که پوزۀ یک خوک به آن پیوند زده شده و آب از دهانش سرازیر است. ۱۰سال بعد، در طرح جلد پل هوگارت، سر خوک بر بالای تیرکی قرار داده شده و خون از زخم‌هایش می‌چکد، اما مگس‌های کثیف حذف شده‌اند و این نماد مخوف دارای پس‌زمینه‌یی سفید به تمیزی کاشی‌های حمام است و به نظر می‌رسد که در ویترین یک قصابی قرار دارد. تصویر جلدی که در سال ۲۰۰۲ چاپ شد، دوباره دل‌نشین می‌شود. به جای یک گوشت متعفن، شکارچیان جک را با نقش‌های قرمزرنگ روی بدن‌شان نشان می‌دهد که به نیزه مسلح هستند اما لبخند شادی به لب دارند تا خیال ما را آسوده کنند و یک پروانۀ بزرگ آبی‌رنگ کمک می‌کند کتاب به عنوان ادبیات فانتزی بازتعریف شود.
طرح جلدی که بیش از همه با احساسات من دربارۀ کتاب سازگاری دارد، اثر دیوید هیوز است. این طرح که در سال ۱۹۹۳ چاپ شد، نه روی خوک، که روی پیگی متمرکز است؛ او مانند یک تکه‌گوشت وارفته و آسیب‌پذیر تصویرشده با عینکی شکستنی که تنها وسیلۀ دفاعی او در برابر جهان است. چاپ اخیر که با صدساله‌گی گولدینگ مصادف است، طرحی از نیل گاوئر دارد که بی‌روح، خشک و مانند نقاب‌های افریقایی ـ نشان‌های جادوگری و وودوی خبیث ـ که پیکاسو آن‌ها را جمع می‌کرد، ابتدایی است. تمرکز آن بر صدف، نماد گولدینگ برای حکمرانی است اما در این صدف زیبا، دو ردیف دندان نیش کار گذاشته شده که دهانۀ شیپورشکلش را به صورت دهان موذی یک کوسه درآورده است. درون حفره، صورت آدمی است با خطوط قبیله‌یی که از داخل شکم جانور به بیرون نگاه می‌کند و چشمانش از ترس دریده و دهانش از وحشت باز مانده است. این تصویر می‌تواند چهرۀ خواننده باشد که کتاب او را بلعیده و او مبهوت واقعیت تلخی است که رمان برایش به ارمغان آورده است.
تصویرگران فیبر باید به این ترس دامن می‌زدند، زیرا پیش‌گویی گولدینگ دربارۀ پس‌رفت ما، که از ۱۹۵۴ شروع شده، به هیچ‌وجه تازه‌گی ندارد. دومین فلم سالار مگس‌ها، به کارگردانی هری هوک در سال ۱۹۹۰، از پذیرفتن این‌که کودکان زمانی معصوم بوده‌اند، عاجز است. در این شرایط، پسران مکتب شبانه‌روزی در بریتانیا تبدیل به شاگردان یک آکادمی نظامی در امریکا می‌شوند ـ و هیچ‌کسی به چنین جایی فرستاده نمی‌شود مگر آن‌که سوءسابقۀ زودهنگامی داشته باشد که بخواهد آن را فراموش کند: گفته می‌شود که جک موتری را دزدیده و با آن با سرعت ۸۰ مایل در ساعت راننده‌گی کرده است. فساد این نوجوانان امریکایی فراتر از هر فرهنگی است و آن‌ها این فساد را با خود به جزیره می‌آورند؛ برنامه‌های تلویزیونی و فلم‌هایی که در تماشایش افراط کرده‌اند، آن‌ها را به بیزاری از جهان آلوده کرده است. دو نفر از شخصیت‌های فرعی که دل‌تنگ خانه شده‌اند، با ناراحتی محاسبه می‌کنند که امروز دوشنبه است و آن‌ها بازی فوتبال را که از تلویزیون پخش می‌شود، از دست داده‌اند. آن‌ها از قبل با سناریو آشنایی دارند و در فلم به آن‌ها استعداد پسامدرن قابل توجهی در تلمیحات آیرونیک و نقل‌قول‌های سوء داده شده است. پیگی را مثل عروسک «خانم پیگی تیتس» در برنامۀ تلویزیونی «ماپت‌ها» مسخره می‌کنند، گویی او کاریکاتور مبهمی از این برنامه بوده؛ و هنگامی که جک به درون جنگل می‌دود، رلف که فکر می‌کند دارد ادای سیلوستر استالونه را در‌می‌آورد، او را رمبو می‌نامد.
اما اگر این به‌روزرسانی به زور نبوده، آیا کتاب خطر منسوخ شدن را نپذیرفته است؟ تابستان سال گذشته، اقتباس نایجل ویلیامز از سالار مگس‌ها در تیاتر روباز ریجنت‌پارک روی صحنه رفت. کارگردان نمایش، تیمتی شدر، ماجرا را به زمان حال منتقل کرده است: لاشۀ یک جت بزرگ بریتیش‌ایرویز را روی سبزه‌ها انداخته و گذاشته پسرها ـ که در روزگار پیش از عصر الکترونیک رمان، راضی‌اند به این‌که بتوانند از آهن‌پاره‌ها یک رادیو بسازند ـ یک لپ‌تاپ را از میان تکه‌پاره‌های آن نجات دهند.
منتقدان به ناهمخوانی قراردادن یک حکایت دربارۀ زوال یک نسل در یک پارک منظم و مرتب در وسط شهر روی خوش نشان دادند. ممکن است پسرها یک خوک تازه ذبح شده را روی صحنه کباب کنند، اما تیاتر محوطه پیک‌‌نیک‌ تر و تمیزی دارد که تماشاچیان در آن با سلیقه بساط خود را پهن می‌کنند. با این همه، از نظر منتقد گاردین، داستان خیلی کهنه و منسوخ به نظر می‌آمد: «پسربچه‌ها در این جای دورافتاده مانند آنتونی ایدن صحبت می‌کنند و رقص‌های وحشیانۀ‌شان نشان از آن دارد که نه با ایکس‌باکس، که با داستان‌های مصور بزرگ شده‌اند.»
اواخر ماه می و اول اوت بود که لندن شعله‌ور شد و تقارن سالار مگس‌ها با آن دوباره توجیه پیدا کرد. کم‌سن‌ترین آشوب‌گری که تحت پیگرد قرار گرفت، ۱۱ساله و درست از همان جوانانِ بی‌سروپایی بود که گولدینگ تصویر کرده است. این پسر حین دزدیدنِ یک سطل زباله از یک شعبۀ فروشگاه دبنمز، ناکام دستگیر شد و اندکی پیش از آن در یک بس چوکی‌ها را با چاقو پاره می‌کرده و اسفنج‌های آن را آتش می‌زده و هنگامی که راننده سعی داشته قبل از رسیدن پولیس جلو او را بگیرد، درِ شیشه‌ییِ بس را شکسته است.
تجربۀ گولدینگ، دیگر در یک جزیرۀ دورافتاده اجرا نمی‌شود؛ زیرا آزادی امروز به معنای بلند کردن مو و برهنه شنا کردن در یک حوضچه و زیاد خوردن کیله نیست. چنین تصویر شبانی و ساده‌انگارانه‌یی در بریکستن، کلپم، تاتنم یا کرویدن خریداری ندارد؛ رویای جوانان خالی کردن قفسه‌های فروشگاه کاریز از تلویزیون‌های پلاسما و آی‌پد و در جیب گذاشتن ژل مو در فروشگاه سوپردراگ است.
دورانداختن لباس‌ها، مثل شخصیت‌های گولدینگ، جذابیت کمتری دارد تا فرار کردن با کفش‌های ورزشی مخصوص شب نایکی و جین‌های تامی هایلفیگر درحالی‌که هنوز برچسب‌های امنیتی روی آن‌هاست. شکار امروز، مصرف‌گرایی و تجملات است نه گوشت، و کسانی که این کار را می‌کنند، به جای رنگ اخرا یا خون خوک برای استتار، از کلاه‌های لباس‌شان برای پنهان کردن صورت‌شان استفاده می‌کنند. پسربچه‌های گولدینگ از علامت دادن با آتش برای نجات استفاده می‌کنند، درحالی‌که نسل‌های پس از آن‌ها از آتش تنها برای ارضای میل مخرب‌شان به آتش‌افروزی سود جستند.
پی‌رنگ داستان ناخوش‌یمن‌تر به پایان می‌رسد، بدون رسیدن یک افسر نیروی دریایی منجی که مسوولیت خطیر بریتانیایی بودن را به یاد انسان‌های متخلف آورد. مگس‌ها، اما، هم‌چنان بلند و آزاردهنده مانند همیشه وزوز می‌کنند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.