احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شجاع امینی - ۲۵ اسد ۱۳۹۸
بخش نخست/
آدینه روز(۱۸ اسد) از کابل به شهر مزار آمدم. پس از ظهر بود که به مزار رسیدم. چیزی کم حدود یک ساعت در مزار ماندم و در باب چگونه رفتنم به ولایت سرپل با خود رایزنی میکردم. از بد امنی شاهراه مزار-جوزجان و سرپل به خوبی واقف بودم. با آن که راحت نبودم و دلهره و اضطراب بر چهرهام سایه گسترده بود، بر آن شدم تا روانۀ ولایت سرپل شوم و در این خصوص تصمیم خود را نهایی ساختم. از قضا گرمای سوزان مزار جایش را به شمالک سرد و آرامبخشی سپرده بود. در مزار نماندم. ایکاش میماندم و کسالتی را که در سفر از کابل بر جان و تنم مستولی بود، با شمالک سرد و خنک این شهر برطرف میساختم. در حالی که خورشید داشت از آسمان بلخ بساط خود را بر میچید، مثل یک شهروند عادی همراه با پنج تن دیگر سوار بر موتر کرولا شدیم. همراهان موتر در سن و سال من و یا پایینتر از آن بودند. راننده از موجودیت احتمالی طالبان بر روی جاده از همان آغاز ما را تحذیر داشت! کارت ATM عزیزی بانک داشتم و به راننده سپردم تا به جایی پنهان نگهدارد. کاپی اوراق و اسناد در بیکام بود. هنگام حرکت آن را دور انداختم و خود را مطمین و فارغ البال ساختم. موتر داشت با سرعت سریع جاده را میپیمود و تلاش من هم این بود. هر چقدر که از توابع شهر مزار میگذشتیم، اضطرابم فزونی مییافت. انگار که عصر آدینه روز برای من انتظار آبستن فاجعهیی را میکشد که در مخیلهام خطور نمیکرد. چشمانم به جاده دوخته شده بود و عقربۀ ساعت روی ۵:۰۰ عصر تلنگر میزد. ناگهان شش نفری را روی جاده دیدم. همه مجهز به سلاح با صورت عبوس و پوشانده و با لباس و قیافه عجیب و بدریختی روی جاده حلقه بسته بودند و چند موتری را که جلوتر از موتر ما بود، توقف داده بودند و از راکبین موتر چیزهایی میپرسیدند. این شش نفر چه کسانی بودند؟ کسی نبودند جز طالبان!
زمانی که نگاهم به این شش نفر افتاد هوش از سرم پرید و هاج و واج ماندم و جا در جا در چوکی موتر میخکوب شدم. با آن که راننده میخواست با عادی و بیخطر جلوه دادن وضعیت(که در نظر من هم عادی جلوه میکرد) اضطراب را از ذهن و دل مان بزداید، اما بر این امر توفیق چندانی نیافت. توفان هراس و اضطراب مرا در خود پیچاند و چنان دست و پاچهام ساخت که ندانستم چه کاری در دفاع از خود انجام دهم و اگر از من پرسوجویی کنند، در پاسخشان چه حرفی بر زبان رانم. مبایل سامسونگم که در جیب راست لباسهایم بود از جیبم بیرون کشیده میخواستم در جایی پنهان سازم که ناگهان یکی از این شش نفر که در جلو موتر چون میخ ایستاده بود و از سیمای خشمآگینش وحشت و خشونت بر زمین میبارید، متوجه شد و به سوی دروازۀ موتر با سرعت تمام شتافت و درب موتر را باز کرد و مرا از موتر پایین کشید و گفت: چه ره پُت کدی؟! این جا بود که لرزه بر اندامم وارد شد و دست و پایم چون برگ بید به لرزه آمد و ارتعاش قلبم صد برابر گشت و زبانم لکنت پیدا کرد. در پاسخ به او گفتم: میخواستم یک نخ سیگار روشن کنم؛ اما به احترام شما کنار گذاشتمش! با لحن تند و زننده حرف میزد و با این حرفهای من درآوردی نمیشد او را اقناع ساخت. ناگهان چشمان وحشی و بیدارش به مبایلم دوخته شد و مبایل را که در چوکی موتر جا مانده بودم برداشت و تحویلم داد تا رمز آن را باز نمایم. چه میکردم؟ چارهیی نداشتم جز اطاعت بیچون و چرا! در حالی که تفنگ بر شانه کنارم ایستاده است و به چشمانم زُل میزند، رمز مبایل را گشودم و از شدت هراس، ناخواسته خودم رفتم سراغ گالری مبایل. تصمیم داشتم تمامی تصاویری را که در گالری موجود بود، انتخاب کرده حذف نمایم. غافل از این که چشمان او هوشیارتر و بیدارتر از من است و مجال و رخصت چنین کاری را از من میرباید. در حالی که تصاویر روی صفحه مبایل نمودار است، مبایل را از دستم گرفت و نگاهی عمیق به تصاویر انداخت و گفت: دیره آدمه مهمه ده! عجالتاً به آن پنج نفر دیگر هدایت داد تا موتر را محاصره نمایند و اجازه رفتن ندهند.
موتر که در چند قدمی دور تر از من و این آدم توقف داده شده بود و زیر ذرهبین آن پنج نفر دیگر قرار داشت، پارچین پارچین با پای لرزان و قلب تپشناک سوی موتر رفتم و از راننده و سایر راکبین میخواستم تا اگر کاری از دستشان ساخته است، از من دریغ ندارند. پی بردم که از اینها هم کاری ساخته نیست و ما همه اندر خم یک کوچهایم. با آن که قلبم مرتعش و لرزان بود و اعضای درونی وجودم به جنگ و نزاع با یکدیگر برخاسته بود، نهایت کوشیدم تا ظاهر خود را آرام نشان دهم. من اصرار داشتم که کارمند دولت نیستم و مبایلم را هر طوری که میلتان میخواهد بررسی کنید. در وضعیتی قرار داشتم که بیان آن از چنگ ذهنم در رفته است. گویی آسمان و زمین با آن پهنا و گستردهگی بر شانههایم لنگر انداخته است و سنگینی و ثقالت آن دست و پایم را از حرکت و زبانم را از گفتن باز داشته است. خیلی چیزها و خیلی کسها در جلو ذهنم گشت میزدند. مادرم، همسرم، پدرم، خواهرانم و برادرانم کسانی بودند که بیش از همه کس تصاویرشان در پیش روی ذهن و چشمم مجسم شد. به یاد پدری افتادم که تمام هستیاش را وقف من کرد و دشواری و تلخی روزگار را عاشقانه به جان خرید و همچون دهقان مغرور و با عزت کار کرد و از خود مایه گذاشت، تا فرزندش درس بخواند و آینده خود، خانواده و جامعه را بسازد. پدری که عمقاً و قلباً دوستم دارد و باری نشده که در عبادات شبانگاهی و صبحگاهیاش یادی از من نکرده باشد. به یاد مادر و همسری افتادم که دوست ندارند قدمی از خانه به بیرون بگذارم و هر باری هم اگر به جایی سفر مینمایم، هنگام عزیمت من، اشک حسرت و نگرانی از دیدهگانشان فرو میچکد. به یاد کتابهای خوانده و نا خواندهام افتادم. به یاد دوستانم افتیدم. به خاصه این دو نفر(عارف شریفی و ثمرالدین سروش) که بهترین دوستانم استند و مشترکات فکری زیادی با هم داریم. ما هر سه آرمان و داعیه مشترک داریم و برای تحقق آن گامهای بلندی گذاشتهایم. گفتم اگر امروز دشنه خونین طالب هستیام را نیست نماید، این دو عزیز با جسارت و شجاعت بیشتر از گذشته این داعیه را به قله کمال و تمامیت خواهند رساند. به یاد همکارانم افتادم. خود را خیلی همرنگ و همسنگ کسانی یافتم که عزیزان شان را طالب، همه روزه قربانی میگیرد و در خانه و کاشانه شان بساط غم میگستراند.
مرا فرمان دادند تا به موتر بنشینم و موتر را به جنگلی که از سرک عمومی فاصله نه چندان دوری داشت و به داخل جنگل، حویلی گلینی دیده میشد، هدایت نمودند. از کنار جادۀ عمومی تا منتهای جنگل راه خامه و باریکی کشیده شده بود که موتر به دشواری میتوانست از آن عبور نماید. از شدت هراس و وحشت، نگاهم از همه جا کنده شده بود و تنها میتوانستم جلو خود را آن هم با کمال نا آرامی ببینم و به سختی بتوانم تشخیص دهم. گمان میکنم کنار این راه ناهموار، نهر کوچک و آرامی بود که حضور در جنگل را برای انسانی که اسارت یا مرگ انتظارش را میکشد تا جایی تحملپذیر میساخت. در میانه این راه سربازان دیگری چون سمارق در راه سبز شدند و از جلو و عقب موتر، ما را زیر نگاههای وحشی خود داشتند. آن شش نفر و مبایل من هنوز در جاده عمومی بود. این جا اگر بارقه امیدی هم برای زندهگی در من مانده بود، آن هم از وجودم رخت بربست. اسارت یا مرگ، سرنوشت تلخم بود که در نظرم حتمی و قطعی مینمود. نمیدانم شجاعت بنامم یا حماقت؟! در میانه راه مبایل دیگرم را در دست گرفتم و خواستم با یکی از دوستان که در فوق از او نامبرده شد تماس برقرار نمایم و برای آخرین بار هم که شده صدایم را بشنود و چالش پیش آمده را به او انتقال دهم. اما در انجام این امر ناکام ماندم. یکی از آن سربازان که جلو موتر راه میرفت و نگاه وحشیاش از ما کنده نمیشد، چون گرگ وحشی به سویم دوید و مبایل را از دستم برداشت و گفت: چرا شمارۀ تماس را حذف کردی؟ و این شماره از که بود؟ من در پاسخ به او گفتم: مبایل روی دستم بود و هیچ شماره تماسی را حذف نکردهام. از قضا یک شماره تماس ناشناس، همان روز چندین مرتبه به من مزاحمت نموده بود و در قطار تماسهای تلفنم موجود بود. به این شماره تماس چنگ انداخته بود و اصرار میکرد که چرا اسم مخاطب این شماره را حذف نمودهای! ندانستم این لعنتی که بود و چرا مشکلی بر انبار مشکلاتم افزود. اقناع این آدم هم در نظرم دشوار و مردافکن میکرد.
موتر را کنار دیوار حویلی و نهر آب توقف دادند و به اطراف موتر(چون پروانه به اطراف شمع) حلقه زدند. همه راکبین موتر را پایین نمودند. آن کسی که مبایل سامسونگم را در دست داشت، یورتمه کنان از جاده عمومی به نزد ما آمد و گفت: در مبایل این آدم عکسهای مقامات دولتی است. از قضا تصویر معین پالیسی وزارت امور داخله را نشان داد که با جمعی از محافظین خویش به بازدید از پوستههای امنیتی رفته بود و چبلق(دم پایی) در پا داشت و در کانون توجه گردانندهگان فضای مجازی نیز قرار گرفته بود. گفتم: این اشکالی ندارد. از فیسبوک به مبایلم آمده. من تصاویر مجاهدین(طالبان) را نیز در مبایل خود دارم(در حالی که ویروس را هرگز به مبایلم راه نمیدهم) و ممکن است تصاویر مقامات دولتی در مبایلهای شما نیز موجود باشد. ظاهرم آرام و ثابت مینمود و پایههای استدلالم قرص و قایم بود. آن شخصی که مبایل سامسونگم در دستش بود و تصاویر را بررسی میکرد، یک سره قوماندان صاحب خطاب میکردمش! یکی دیگر از اینها اولتیماتوم داد و گفت: قوماندان این نیست. آن است! به سوی قوماندان شان با دنیایی از هراس و اضطراب نگاهم را دوختم. آدم سیاه چرده و لاغر اندامی بود و کلاه قندهاری در سرداشت و دستمالی را نیز چون سایهبانی در سر انداخته بود و ریش و مویش چندان پرُپشت به نظر نمیرسید و در جبین چرکین و چروکیدهاش خشونت و وحشت، خودنمایی میکرد. با لحن هیبتناک و ضربتناکی صحبت میکرد و میکوشید تا مرا زیر تأثیر خود برد و حرفی و سخنی که مستمسک خوبی برای اسارت یا مرگ من باشد، از دهانم بیرون جهد. او مجسمهیی از دهشت و وحشت بود که در هنگام صحبت با او پای استدلال میلنگید. قوماندان به سویم آمد و دستانم را بالا برد و به تلاشی بدنی شروع کرد. مقدار پیسه، یک عدد فیلش، دو عدد کلید و یک قوطی سگریت در جیبم بود. پیسهها را جایش گذاشت و به فیلش خیره شد. اتفاقاً فیلش پر از مواد مهم بود و گمان میکنم از فیلش چیزی سر درنیاورد و اصلاً فیلش بودن آن را نفهمید و دوباره تحویلم داد. در این گیرودار، آن نفری که مبایل سامسونگم را گرفته بود، به تلاشی موتر آغاز نمود و مبایل سامسونگ یکی از سواریهای دیگر را گرفت و فرمان داد داد تا آن را روشن نماید. اما او گفت شارژی برای روشن شدن ندارد. این هم جدی نگرفت و مبایل را تحویلش داد.
تا هنوز مستمسکی برای اسارت یا مرگ من به چنگ نیاورده اند و من هم تا جایی فارغالبال به نظر میآیم. سه بیک در عقب موتر بود و دو تای آن مال من و یکی آن مال دیگر! زمانی که به تلاشی بیک آغاز نمود، ناگهان یادم آمد که سندی در بیک موجود است که اگر به آن دست یابد، سند مرگم خواهد بود. اینجا بود که مو بر اندامم سیخ شد و خون در رگهایم فسرد و قلبم از تپش بازماند و رنگ از رخسارم پرید و آب در دهانم و اشک در چشمانم خشکید و روح از تن ام فرار نمود و به کالبد بیجان و منجمدی تبدیل شدم. آن سند معرف هویت من بود. کاغذ کوچکی بود که دو قات کرده داخل بیک گذاشته بودم. غیر قابل باور است. بیک را باز نمود و آن کاغذ را به دست گرفت و اما باز نکرد و جایش گذاشت. اگر باز میکرد، سرنوشتم مشخص بود. دفترچه زیبایی را یکی از دوستانم در کابل به من هدیه داده بود که در کنار آن کاغذ قرار داشت. این دفترچه زیبا تمرکز آن ظالم را از آن کاغذ دزدید و به سوی خود معطوف کرد. عجالتاً دفترچه را باز نمود و پرسید که بر روی این چه نوشته شده است؟ گفتم: آزادانه ببینید و بخوانید! مطمین بودم دفترچه سفید است و چیزی در آن به نگارش درنیامده است. کتابچه را باز نمود و ورق زد و چیزی حاصل نکرد و جایش گذاشت. به کرات و اصرار میگفتم بیک دیگر هم مربوط من است و میتوانید زیر و رو نمایید. خوشبختانه به حرفم اعتنایی نکرد و از زیر و رو کردن بیک استنکاف کرد. اصرارم بدین خاطر بود که در بیک چیزی که توجیه کننده اسارت و مرگم باشد، موجود نبود و از سوی دیگر طالبان بدانند که در نظر آنان مجرم نیستم و با جسارت تمام سخن میگویم. غافل از این که سند مرگی خطرناکتر از آن سند در این بیک نیز موجود است و من فراموش کردهام. دو جلد کتاب از فروشگاههای کتاب پل سرخ خریداری کرده بودم که محتوای آن دشمن طالب و تفکر طالب بود. کتابِ «اخلاق خدایان» از داکتر عبدالکریم سروش و کتابِ «ایمان و آزادای» از مجتهد شبستری بود. اگر بیک را زیر و رو مینمودند و این دو عنوان کتاب را پیدا میکردند، نمیتوانستند با این دو عنوان کتاب کنار بیایند و ضریب خطر چند برابر میگشت. کسی که دشمن آزادی باشد، چطور میتواند، این واژه نغز و پُر مغز و خردپسند را در کنار واژۀ «ایمان» ببیند و این همنشینی و سازواری را بپذیرد. هرگز!
Comments are closed.