رؤیا و تخیل در ابلوموف اثر ایوان گانچاروف

گزارشگر:فیث ویگزل/ برگردان: حسینعلى نوذرى - ۰۲ سنبله ۱۳۹۸

بخش سوم/

mandegarبرنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزى مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌براى آینده تا جایى که مستلزمِ مفهوم پیشرفت و ترقى در طى زمان باشد، اساساً با ابلوموف‌ها بیگانه است. در دنیایى که به سبک سنتى روس، این نه تاریخ‌ها بلکه کلیسا، جشن‌هاى متوالى بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایان و اعیاد مردمى هستند که مشخص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنندۀ گردش ایام به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شمار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند؛ برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزى براى آینده یا در فکر تغییر و تحول بودن، محلى از اعراب ندارد. در کل رؤیا، تنها نشانۀ حاکى از نگرشِ مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به آینده را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان در بخش‌هایى دید که به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شرح تصدیقِ تجربى جهان خارج از سوى ابلوموف‌ها مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پردازد که متوجه شدند فرزندشان باید تحصیل کند. به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هرحال همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور که راوى اظهار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دارد:
عوامِ قدیم به مزایاى تحصیلات پى برده بودند، ولى تنها به مزایاى بیرونى و ظاهرىِ آن توجه داشتند. آنان دریافتند که رفتن مردم به دنیاى خارج براى نیل به رشد و پیشرفت در واقع براى طى مدارج عالیه، دریافت نشان و مدال، و کسب پول و درآمد است، و این‌همه را تنها از طریق تحصیل و درس خواندن مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانند به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیاورند- شایعات نادرستى اشاعه یافته بود مبنى بر این‌که نه صرفاً توانایى خواندن و نوشتن، بلکه حتا دانش دربارۀ موضوعاتِ تا آن زمان ناشناخته نیز شرط اساسى و الزامى به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. شکافى عمیق بین مشاور صاحب‌عنوان و اسم و رسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار و ارزیابِ تحصیل‌کرده دهان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشوده بود که تنها با چیزى به اسم دیپلم مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد آن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌را پُر کرد. (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۴۴)
همچون پسرشان در زنده‌گى بعدى، خانواده ابلوموف‌ها نیز همواره در خیال‌بافى به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بردند، او را در مقام کارمند عالی‌رتبۀ دولت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با یونیفورمى طلادوزى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیدند، و همچون او آرزو مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند این مقام و مرتبه را “خیلى راحت، مفت، با انواع کلک و حقه، و کنار زدن موانع و مشکلات موجود بر سر راه تحصیل و…” تأمین کنند. (چهارم، صص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۴۵-۱۴۴)
از جهات دیگر، ابلوموف‌ها به شیوۀ نیاکانِ خود و روستاییان و دهقانانى که اطراف‎شان را گرفته بودند، با توسل به اعتقادات عامیانه و خرافه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى رایج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با آینده و مشکلاتِ آن روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. زمانى که بینى پدر ابلوموف مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خارید، بحثى دربارۀ اهمیت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خارش در نقاط مختلف بدن درمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. همانند طالع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینی‌ها (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۳۷) و پیش‌گویی‌هایى که به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور سنتى در مراسم کریسمس و اعیاد سال نو مرسوم است (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۳۴). این قبیل پیش‎‎گویی‌ها نیز عملاً چندان جدى گرفته نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جز مادر ابلوموف که تا حدودى بیشتر از سایران آن‌ها را جدى تلقى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. لیکن خواب‌ها مقولۀ دیگرى هستند:
اگر خواب وحشتناک و هولناک مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود، در آن صورت همه نسبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به آن اندیشناک مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و از آن مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدند؛ اگر مقوله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى مبتنى بر پیش‌گویى و تعبیر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود، بسته به سعد و نحس بودن آن، یا همه از آن خوشحال گشته به وجد مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند یا غمگین و ناراحت مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند؛ اگر خواب مستلزم رعایت پاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى شعایر و آداب و سنن مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود، در آن صورت بلافاصله اقدامات عاجلى به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عمل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد. (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۳۷)
حتا پدر ابلوموف نیز خواب را جدى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت: وى همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر که در سوماروکوف یا خراسکف فرو مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود، به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌همان اندازه در کتاب رؤیاها غرق مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۴۱). و در ابلوموفکا هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس تفأل با ورق یا پیش‌گویی‌هاى غیرقابل تفسیر را کنار نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد. از نظر خانوادۀ ابلوموف “حال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌” نسخۀ آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخشى از گذشته است، لیکن آینده، ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى مبهم و تیره است که تفأل و پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینى ممکن است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بهترین کلیدها و راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشایی‌ها را براى آن ارایه دهند. روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو شدن با آینده و برآمدن از عهدۀ مشکلات آن به این معنا است که فرد از برخى جهات با تصمیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرى و برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزى قادر به کنترل و در اختیار گرفتن سرنوشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خویش است؛ مسلماً این نکته خصیصۀ جامعۀ سنتى روس و صد البته ویژه‌گى خاندان ابلوموف نبود.
احساس امرى ناشناخته و مبهم عمدتاً بخشى از زنده‌گى ساکنان ابلوموفکا به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شمار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود؛ خواه مکان‌هاى ناشناخته و مبهمى چون دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و گذرگاه‌هاى تنگ و تاریک پُر از دزدان و راهزنان، شیاطین و ارواح جنگل، و جانوران وحشى و درنده (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۱۸)، یا آدم‌هاى ناشناخته و غیرطبیعى نظیر دهقان عجیبى که در خندق افتاده بود و بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها او را اژدها یا گرگ آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نما مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند، و بزرگ‌ترها آن‌قدر خطرناکش تصور مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد به او نزدیک شد، چه رسد به اینکه دست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به او زد (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۰۹)، یا وحشت‌هاى مبهمِ شبانه یا ترس و اوهام دنیاى ناشناختۀ خارج. صرف حضور یک نامه سبب مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که رنگ از رخسار بانوى خانه بپرد و حتا از اعضاى خانه بخواهد که آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ را باز نکنند (چهارم، صص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۴۰-۱۳۹). دایۀ ابلوموف براى آن‌که ترس وى از ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بیشتر کند، برایش قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى نقل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند راجع به امواتى که نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شب از قبر خود بیرون مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند، و به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌منظور تشویق و ترغیب او به محبت و احترام به دیگران، افسانۀ خرس پاچوبى را برایش نقل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، که پیرزنى پاى خرسى را قطع کرده بود و خرس بی‌چاره درحالى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ناله مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، پیرزن را تعقیب کرد و وارد کلبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شد و حریصانه او را خورد.(۵) در پس آرامش ظاهرى حاکم بر ابلوموفکا، تهدید و ارعاب در همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جاى آن کمین کرده است، و هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چیزى در نگرش ساکنان ابلوموفکا دیده نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که آنان را براى برخوردى نسبتاً مثبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر با ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مجهز سازد. گنچاروف در تلاش براى تبیین نقش خیال و خرافه در ایام گذشته مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید:
شاید خواب، آرامش ابدى زنده‌گى راکد و یکنواخت، و فقدان هرگونه حرکت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یا جنبش، هرگونه وحشت و هراس واقعى، ماجراجویی‌ها و مخاطرات سبب شدند تا انسان دنیایى تخیلى در دل جهان مادى خود خلق کند و در آن‌جا به دنبال کار و تفریح براى تخیل پوچِ خود و تبیین روابط عادى میان وقایع و یافتن علل و عوامل خارجى هر پدیده برآید. (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۲۲)
تبیین وى در مورد ساکنان ابلوموفکا بیشتر مصداق دارد تا براى انسان عصر باستان که زنده‌گى برایش پُر از وحشت و مخاطرات بود، لیکن به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وضوح بیانگر عدم تأیید خرافه از سوى گنچاروف و انتقاد وى از ابلوموف‌هاست که على‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رغم فرصت‌هاى خود – اصلاحى که موقعیت اجتماعى بالاى آنان در اختیارشان قرار داده بود – همچنان به اوهام و خرافه چسبیده بودند. از این بابت هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه تقصیرى متوجه شخص ابلوموف نیست. به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رغم تربیتى که در آن همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه تلاش به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عمل آمد تا ترس کودکانه از ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در وى برانگیخته شود، لیکن تحصیل در منزل شتولتس و پس از آن موجب از هم پاشیدن اعتقاداتِ صریح در وى گردید. مع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ذلک آنچه که در وى باقى ماند، چیزى نبود جز ترس و وحشت از ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، خواه وحشت از تاریکى (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۲۴) یا ترس از مکان‌هاى ناآشنا و بیگانه (در مورد وى یعنى تقریباً همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جز نیمکت راحتى وى)، و ناتوانى مزمن در برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزى براى آینده.
داستان‌هاى عامیانه و قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى فولکلور نه‌تنها جریان روزمرۀ جشن‌ها و اعیاد و مراسم سنتى را براى ساکنانِ ابلوموفکا تنظیم مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را توضیح مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند و پیش‌گویی‌هایى راجع به آینده به عمل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورند؛ بلکه مبناى رؤیاها و تخیلاتِ شیرین و آرزوهاى دور و دراز آنان نیز به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمار مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند. ساکنان ابلوموفکا به جاى پرداختن به کارهاى بزرگ، در رؤیاى ثروت‌هاى بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمار، اعمال قهرمانى و شاهزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خانم‌هاى زیبا غرق مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. قصه‌هایى که دایۀ پیر براى ابلوموف نقل مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، مستقیماً به شخصیت تکامل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نیافتۀ وى به عنوان یک بزرگسال مربوط مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. ترکیب قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى عامیانۀ روسى، ادبیات منثور از byliny ، افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده از زبان‌هاى دیگر، و اشارات مربوط به داستان‌هاى اروپایى دربارۀ فرشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى مهربان و رودهاى جارى از شیر و عسل، بیانگرِ آن است که مقدورات قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویى دایۀ ابلوموف، براى یک خدمتکار خانه‌گى در ربع اول قرن نوزدهم بسیار چشم‎گیر بود. در پرتو اقتباس‎هاى متعدد منثور از اشعار و ابیات منظومه که در ربع آخر قرن هجدهم به چاپ رسید، شکل منثور این ابیات به مراتب از شکل منظوم عامیانۀ آن شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر بودند. هم‌زمان چاپ‌هاى لوبوک، از روایات روسى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدۀ قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده نیز به بازار عرضه شدند که معمولاً ناشران آن‌ها را به عنوان قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى روسى جا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدند، گو این‌که دو تا از مشهورترین آن‌ها یعنى افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى بواکورولویچ و اروصلان لازارویچ به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترتیب از اروپاى غربى (بوو د انتون یا بویس آو همتون) و از ایران (شاهنامه) اقتباس شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.(۶) این داستان‌ها به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سرعت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سینه به سینه نقل شدند و به روایت‌ها و قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى عامیانۀ محلى پیوستند. و دقیقاً همین آشِ شله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قلمکار بود که مقدمۀ آشنایى بسیارى از کودکان هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طبقۀ ایلیا با تخیلات عامیانه/ مردمى شد. تفاوت در این‌جاست که “قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى پریان در ابلوموفکا صرفاً به کودکان اختصاص نداشت، بلکه سیطرۀ خود را بر بزرگسالان نیز تا آخر عمر آنان حفظ کرد”(۷) (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۲۳). پیلۀ آن‎ها نه الگوى الهامى جایگزین براى کنارگذاشتن قهرمانان داستان‌هاى عامیانه کودکان ارایه مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، نه زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى که آرزوهاى قابل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تحقق آنان مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست در آن رشد کند. از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو ایلیا تصاویر نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى مثالى مرد قهرمانِ اصیل و زن قهرمانِ زیبا را از این افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، ولى به هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجه نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند آنان را با شکم‌باره‌گى، تنبلى، موهومات، خرافات، راحت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبى و تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرورى که وى را احاطه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و نیز با آرمان‌هاى سخت‌کوشى، پافشارى، ایثار و از خودگذشته‌گى که شتولتس پیر تبلیغ مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، مرتبط سازد. به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفتۀ گنچارف، وى این تصاویر را به دوران زنده‌گى بزرگسالى خود مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشاند:
گرچه ایلیا در بزرگسالى پى برد که رودهاى جارى از شیر و عسل و فرشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى مهربان، وجود خارجى ندارند، گرچه به قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى دایۀ خود مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خندید، ولى خنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش کاذب بود و با آه و افسوس رمزآلودى همراه بود: قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى پریان با زنده‌گى وى آمیخته شده بود، و تا حدودى نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آگاهانه تأسف مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد که کاش قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى پریان همان زنده‌گى واقعى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و زنده‌گى نیز عین قصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى پریان. (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۲۱)
تصویر ابلوموف از قهرمان، نخست در بوگاتیرى در شخصیت‌هایى چون ایلیا مورومت (همنام وى)، آلشا پوپوویچ و دوبرینا نیکیتیچ مجسم مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد، که در بیلینى با غلبه بر جماعت کفار و اژدها و غول‎ها از روس دفاع مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۲۱)؛ و دوم در شخصیت قهرمانان داستان‌هاى دل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز و لطیف “سلحشورانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌” به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خصوص داستان‌هاى حماسى اروصلان لازارویچ و بووا کورولویچ تجلى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابد. این داستان‌ها که در سرزمینى افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى رخ داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، شرح یک رشته ماجراهایند از قبیل کشتن اژدها، دفع و بیرون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راندنِ متجاوزان و غاصبان و آزادساختن شاهزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خانم‌ها. سالها بعد ابلوموف، در حال چرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدن در منزل خود در سن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پترزبورگ، همچنان به رؤیاهاى مهیج ولى کودکانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى فرو مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود که در آن خود را قهرمانى فاتح و فرمانروایى فرزانه مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند: «هر صبح زنده‌گى، هیجان و رؤیاها مجدداً از سر گرفته مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند! وى دوست داشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خود را همچون ژنرالى شکست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر تصور کند که نه تنها ناپلیون، بلکه حتا اروصلان لازارویچ نیز در برابرش پشیزى به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حساب نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد.» (چهارم، ص‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۶۹). برترى مقام اروصلان افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یى بر ناپلیون تاریخى به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجه نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند تصادفى باشد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.