گزارشگر:خیرالله خیرخواه - ۲۵ سنبله ۱۳۹۸
ساعت ۴:۰۰ عصر بود، (۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰خورشیدی) دقیقاً آن وقت دانشآموز صنف پنجم دبیرستان ذکور سپین ولسوالی یفتل پایین ولایت بدخشان بودم. کاکایم مرحوم الحاج ملابرات محمد در بستر مریضی بود. مرحومی عادت داشت و همیشه به رادیو گوش میداد. من هم که از ایشان متأثر شده بودم، همیشه مثل نزدیکترین فرزندش، کنارش مینشستم و به رادیو گوش میدادم.
وقتی در این روز، رادیو را روشن کرد، خبرهای رادیو دری ـ صدای جمهوری اسلامی ایران از زخمیشدن، فرمانده مسعود، وزیر دفاع دولت اسلامی افغانستان خبر داد و یکبار به کاکایم متوجه شدم که از جایش برخاست و رنگش تغییر کرد. من دیگر چیزی گفته نمیتوانستم و به گونهیی تکان خوردم. در همین وقت بود که کاکای ملا محمدهاشم، از مجاهدان خوشنام، دوست و رفیق کاکایم به عیادتش آمد، بعد از پرسان کردن از وضعیت صحی دوستش، حاجی صاحب مرحوم گفت: ملاهاشم! خبر شدی، قهرمان مسعود را هم زدند (ترورش کردند).
ملاهاشم: چه! چه گفتی؟
حاجی ملابرات: بلی؛ همی حالی رادیو را گرفتم و از زخمیشدنش گفت، فکر کنم، شهیدش کردند.
این دو نفر چنان هق هقکنان گریه کردند و اشک ریختند که گویی از بهترین و نزدیکترین دوستان و اعضای خانوادۀ خود را از دست دادهاند و از نبود کسی رنج میبرند که منی کودک دوازدهساله هم به گریان آمدم و چنان اشک ریختم که خدا داند که چگونه حال داشتم…
همه فضای روستا را اندوه و غم فرا گرفته بود، هرکسی رادیویی بهدستش بود و در انتظار خبرهای تازهیی بود.
شام شده بود، کاکایم را به دالان (دهلیز دراز) خانه بردیم و رادیو در نزدیک گوششان بود و با دقت تمام گوش میکردند که ناگاه، صدای استاد شهید پروفیسور برهانالدین ربانی، رییس دولت اسلامی از رادیو شنیده شد. به باورم، دقیق شاید یادم نمانده باشد، رادیو آشنا یا بی.بی.سی و یا یکی از همینها بود. استاد میگفت: الحمدلله انجنیر مسعود خوب است و فعلاً در دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) در بیمارستان است… فقط تا همینجا فکرم بود.
همه پریشان و غمگین، غمزده و پریشانحال نشسته بودیم و همه در ترس و هراس این بودیم که چه میشود.
ممکن طالبان تمام منطقه را بگیرند و چه کنند و چه نکنند.
به هرحال، کسی در خانۀ ما آن شب نان نخورد و ما (کودکان) شکم گرسنه و دلی پُر از غم به خواب رفتیم…
فردا صبح مکتب رفتیم و فضای مکتب هم حال و هوای دیگر گرفته بود، همه خسته و اندوهگین به نظر میرسیدند. در نزدیک لیسۀ ما؛ آمرصاحب، یک قطعۀ ضربتی ۴۰۰ نفره ساخته بود و در همان روزها، سروصدا هم بود که آمرصاحب به هدف نظارت و بازدید به این منطقه (روستای خانقاه شهرستان یفتل پایین) میآید و ما چنان خوش بودیم که هیچ قابل بیان نیست…
عقربۀ ساعت ده بجۀ روز را نشان میداد. سلطان محمد عبادی که مسوول و قوماندان عمومی همان قطعه بود، آمد. علما و فرماندهانش را در زیر چناری که پیش روی مکتب ما و قرارگاه قطعۀ چهارصد نفره قرار دارد، جمع کرد. همه را میدیدیم که اشک میریختند و با صدای بلند گریان میکردند. مکتب ما آن روز رخصت شد و به خانههای خود برگشتیم. یعنی فضا گویای این بود که آمرصاحب شهید شده است.
از آن وقت دانستم که قهرمانی را که هم شهامت داشت و هم جسارت، هم غیرت داشت و هم مردانگی، هم رشادت داشت وهم ایمان، از دست دادهایم و این از تلخترین خاطراتیاست که از آوان کودکی تا اکنون که هجده سال از آن میگذرد، در ذهنم باقی ماندهاست و هرازگاهی که چادرهای سیاه، پرچم سیاه و سفید و سبز و تصاویر آمرصاحب شهید را نگاه میکنم، فکر میکنم، همین اکنون آمرصاحب را شهید کردهاند.
و بعد ـ در همان زمان ـ با زبان کودکانۀ خویش این دوبیتی کوتاه را زیر لب زمزمه کردم:
مسعود رفت، نام نکو بر زبان گذاشت
نام نکو بر دل و بر جان ما گذاشت
بیدار بود در سنگر حق صبح و مسا همه
یادبود غم به ملت افغان بهجا گذاشت
Comments are closed.