احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیگانه - ۳۰ سنبله ۱۳۹۸
«چی گپهاست؟»
سال ۱۳۷۸ کارمند کمیتۀ فرهنگیِ جبهۀ مقاومت بودم. روزی با استاد محمد اسحاق فایز همکار ما در پیام مجاهد، فاصلههای دوری را برای توزیع هفتهنامۀ پیام مجاهد پیاده پیمودیم. بارِ گران و دوری راه خستۀمان کرده بود. عبور و مرورِ موتر در یگانهسرکِ پنجشیر بهندرت صورت میگرفت. به عقب دیدم، یک موتر سیاه از فاصلۀ دور نمایان گردید. به فایز گفتم من این موتر را ایستاد میکنم. وقتی استاد فایز متوجه موتر شد، گفت موتر آمر صاحب است، خوب نیست که دست دهیم. هنوز از صحبتِ ما چیزی نگذشته بود که موتر بزرگی در پیش روی ما توقف کرد، از خوشحالی دروازۀ موتر «نوع امر» را باز کردم. در پهلوی درِ موتر فقط یک چوکی بود. من اخبار (نشریات) زیادی را با خود داشتم و استاد فایز هم دو نل بخاری را همراه داشت. فایز تلاش داشت در جانبی که من بودم، او هم جا بگیرد. به فایز گفتم یک چوکی است، دو نفر جای نمیشود. جابهجایی نلها و نشستن فایز شاید بیش از یک دقیقه را در بر گرفت. چوکیهای موتر بلند بود، از اینرو نفهمیدم که در پیش روی موتر آمرصاحب نشسته. دریورِ آمرصاحب مرا میشناخت، فکر کردم این نیکی را او انجام داده است. وقتی موتر حرکت کرد، دیدم پیش روی موتر آمر صاحب نشسته. او با پرسیدن «چی گپهاست» دستِ خود را برای گرفتن هفتهنامۀ پیام مجاهد دراز کرد. راستش کمی وارخطا شدم و در بین لولههای اخبارِ قرارگاهها، اخبارِ مربوط آمر صاحب را جستوجو داشتم، اما استاد فایز متوجه دستِ آمر صاحب گردید و فوری یک لوله را باز کرد و یک شماره هفتهنامه را به او داد.
***
«چرا یک بار مرا ندیدید؟»
مسعود انسانی با اخلاق و با نزاکت بود. من و عبدالحفیظ منصور (فعلاً نمایندۀ مردم در شورای ملی) میخواستیم برای گرفتن معلوماتِ تازه به دیدار آمرصاحب برسیم. هنگامی که به دروازۀ خانۀ آمرصاحب در جنگلک رسیدیم، ناصر یکتن از دستیاران مسعود به ما گفت: آمر صاحب امروز مصروف است، کسی را نمیبیند. نزدیک شام، هنگامی که هفتهنامه چاپ شد، من و منصور طرفِ خانه روان بودیم که با آمر صاحب در منطقۀ دشتک سر خوردیم که طرفِ گلبهار در حرکت بود. زمانی که ما را دید، موتر خود را توقف داد. به احترام آمر صاحب من و منصور از موتر جیپِ خود پایین شدیم. آمر صاحب در حالی که دروازۀ موتر خود را باز نموده و یک پای خود را به زمین گذاشته بود، از منصور سوال کرد که اخبار را چاپ کردید. منصور گفت: بلی آمر صاحب. مسعود بسیار ناراحت شد و گفت: «چرا یک بار مرا ندیدید، گپهای زیادی به شما داشتم». منصور گفت: ما آمدیم، اما ناصر (دستیار آمرصاحب) گفت آمر صاحب امروز کسی را نمیبیند. ناصر که در عقب موترِ آمر صاحب نشسته بود، مسعود رو به او کرد و گفت: «بسیار گنس استی، مه قوماندانها ره گفته بودم، نه اینها ره!»
**
«ما چهگونه در گوشه استیم؟»
در سالهای مقاومت پیام مجاهد دو مدیر مسوول داشت. یکی آن، انجنیرمحمداسحاق بود و اگر انجنیر نمیبود، حفیظ منصور سرپرستی کمیتۀ فرهنگی را به عهده میداشت. انجنیر اسحاق به حیث نمایندۀ احمدشاه مسعود در امریکا موظف گردید و منصور برای تداوی به ایران رفت. بنابراین، کارِ هفتهنامۀ پیام مجاهد به عهدۀ من، محمد اسحاق فایر، تجمل خان و محمدعظیم خان ماند. برای اینکه در کارها دقت بیشتر کرده باشیم و اخبار موثق و تازه بگیریم، رفتیم به دیدار آمر صاحب. بعد از شام توانستیم به حضور او برسیم. آمرصاحب درحالیکه یکتن از همصنفان دورۀ مکتبش (ولی محمد عاصم) در دفترش حضور داشت، شروع کرد به خوانش پیام مجاهد. سرمقالۀ پیام مجاهد را خواند. در نوشتهها مخصوصاً سرمقاله ایرادهایی وجود داشت، از جمله در مقاله آمده بود «در گوشه گوشۀ افغانستان مقاومت جریان دارد». آمر صاحب گفت: «ما در گوشه نی، بلکه در متن و در ۲۰ کیلومتری پایتخت قرار داریم؛ عملاً لشکرهای پاکستانی و طالبان در شمال کابل زیر تهدید ما قرار دارند، ما چهگونه در گوشه استیم؟»
**
«نباید به گپهای کُلی اکتفا میکردید!»
سالهای ۱۳۷۷و ۱۳۷۹ سالهای نبردهای سخت بین مقاومتگران و طالبان به حمایت پاکستان در شمال کابل و دیگر ولایات بود. بنا به دستور آمر صاحب موظف گردیدم تا گزارشی از شمال کابل داشته باشیم. با بسمالله خان که فرماندهی شمال کابل را به عهده داشت، مصاحبه نموده و گزارش جنگهای شدید شمال کابل را از ایشان گرفته و در هفتهنامه نشر کردم. پیام مجاهد چاپ شد و آمر صاحب آن را خوانده و برایم گفت: «شما گستردهگی جنگ را از زبان تمامِ قوماندانانِ شمال کابل بیان میکردید. درست است که بسمالله خان قوماندان عمومی است، اما گپهای مهم و اخبار جالب پیش قوماندانهای مختلف است. جنایات هولناکی که بر شمالی رسید، تاریخ به یاد ندارد، نباید به گپهای کُلی اکتفا میکردید، شما عمق فاجعه را باید انعکاس میدادید.»
**
«حق برایتان معیار باشد»
در حضور آمر صاحب، آدم بسیار راحت میبود. شبی در خواجه بهاءالدین با تعدادی از خبرنگاران ـ داوود نعیمی، جاننثار، داوود عارفی، شیرزی، ظاهر اغبر، قوماندان گدامحمد خالد ـ پای صحبت آمرصاحب نشستیم. راستی صحبت کردن با او بسیار لذتبخش بود. از صحبت آمرصاحب هیچ دل کنده نمیشد، جاذبۀ عجیبی داشت. در جریان خبرنگاری و مسوولیتهای دیگر، با بسیار مقامات صحبت داشتهام، اما هیبت، دقت، صلابت و صداقتِ مسعود را هیچکس نداشت. آمر صاحب ضمن شوخیهای با مزه، در مورد خبرنگاری و کار دقیق و مسلکی صحبتهای جالبی کرد. او از تک تکِ ما سوال کرد که تا کجا آموزش دیدهایم. در جایی از صحبت خود گفت: «شما تاریخ را بیان میکنید، شما تاریخ را ثبت میکنید، پس باید در گفتار خود صادق و نترس باشید، حق برایتان معیار باشد.»
**
«آمدی بخیر، مانده نباشی!»
آخرین تعرض مجاهدین بر متجاوزینِ عرب و عجم در منطقۀ ماورای کوکچه و مناطق خط مقدمِ نبرد با طالبان انجام شد. من که از دیگر همکاران و خبرنگاران عقب مانده بودم، از دریای کوکچه با موتر نظامی گذشته و برای رسیدن به خواجه بهاءالدین، در دشتهای خشک و بدون علفِ آن مناطق پیاده در حرکت شدم. دقیق نمیدانستم که چه مقدار فاصله بین کوکچه و شهرک خواجه بهاءالدین را پیمودهام. در سرک عمومی در حرکت بودم که امبولانسی که زخمیها را حمل میکرد برایم توقف نمود و سوارم کرد. از دیدنِ جوانانِ زخمی ناراحت شدم، هر کدام از درد جانکاهی مینالیدند. من از سرگردانیِ خود زیاد عصبانی و ناراحت بودم، دلم از کار و زندهگی سرد شد. به باغ قاضی کبیر محل بودوباش آمر صاحب رسیدم. ناگاه آمر صاحب را در پیچ دیواری دیدم. سلام دادم، آمرصاحب در جوابم گفت: «آمدی بخیر، مانده نباشی!» همین جملۀ ساده مرا دوباره آمادۀ کار ساخت.
نبرد و تعرض مجاهدین بالای طالبان و نظامیان پاکستانی، بدون پیشرفت پایان یافت. از مسایل نظامی هیچ سررشتهیی نداشتم و از روی دلسوزی یادداشتِ هژده مادهیی از کاستیهای تعرضِ مجاهدین را نوشته و بهوسیلۀ ناصر به آمرصاحب رساندم. فکر میکردم که آمر صاحب که عمرش را در جنگ گذشتانده، به یادداشتهای پراکندۀ من توجه نخواهد کرد. اما برخلاف توقعم، ساعتِ ۳ همان روز تمام قوماندانهای ماورای کوکچه و مناطق کلهکته را خواست و آنچه من یادداشت کرده بودم (ممکن از دیگر جوانب هم اطلاع یافته بود) برای آنها گفت و من از توجه و دقتش به نامهام، به خود بالیدم. جا داشت که آن یادداشت هژده مادهیی را در اینجا مینوشتم، اما هرقدر کتابچههای یادداشتم را پالیدم، آن را نیافتم.
**
«همی نامِ خودت چیست؟»
آمرصاحب در آخرین روزهای حیاتِ خود میخواست که یک ستاد بزرگ فرهنگی بسازد و به همین منظور، تعدادی از شخصیتهای فرهنگی را از داخل کشور و بیرون افغانستان به خواجه بهاءالدین خواست تا این حرکت را آغاز کند. در جمعِ این افراد من هم به خواجه بهاءالدین رسیدم و برای گرفتن هدایت نزد او رفتم. بیش از دوصد نفر در یک سالون بزرگ جمع شده بودند و هر کس کارهایی که با آمر صاحب داشت، میگفت. من که آخرین نفر بودم، فکر کردم شاید در این روز نوبت به من نرسد؛ اما خلاف توقع آمرصاحب در مدت زمانِ ۲۰ دقیقه یا کمی بیشتر از آن، تمام حرفهای مردم را شنید و به هر کس هدایتی داد. اما نوبت که به من رسید، گفت: بسیار ناوقت رسیدی، خودت باش تا در یک فرصت مناسب گپ بزنیم.
آمرصاحب به فرهنگیها بیش از دیگران حرمت قایل بود. حوالی عصر بود که میخواستم از مرکز مخابره در سریچه که بهنام ۲۵ یاد میشد، خبر نو بگیرم که در راه آمرصاحب را دیدم که با جمع زیادی پیاده حرکت میکرد. من هم دور از نظر او، از یک گوشه داخل این حرکت شدم. ولی آمرصاحب عادت داشت که هر چند دقیقه چهار طرفِ خود را میدید، از همینرو چشمش به من افتاد و بدون مقدمه پرسید: «همی نامِ خودت چیست؟» من منظور آمرصاحب را فهمیدم؛ او میخواست بداند که نامم با تخلصم هماهنگی دارد یا نه. عطاءالرحمان سلیم گفت: بیگانه. آمرصاحب گفت بیگانه را میدانم، نامش را پرسیدم. اینبار خودم پاسخ دادم: رحمتالله و دیگر او چیزی نگفت. در جریان پیادهروییی که موترها و افراد زیادی از عقبِ ما روان بودند، یک تن از مجاهدینِ قریۀ ما بهنام شاهمحمد عریضهیی را به من داد تا از آمرصاحب امضا بگیرم. اولینبار بود که چنین چیزی را میخواستم به آمر صاحب پیش کنم. صبر کردم، آمرصاحب توقف کرد و به همراهانِ خود گفت پیادهروی بس نیست، همه گفتند بس است. من فرصت را غنیمت شمرده، ورقه را به آمرصاحب پیش کردم و گفتم آدم مظلومی است، سه بار است که زخمی شده و یک پایش نیز در جنگها قطع شده. آمرصاحب چیزی نگفت، فقط در ورقه چیزی نوشت و به من گفت به کسی نشان ندهی!
Comments are closed.