- ۰۲ میزان ۱۳۹۸
مقـدمه
«تنها شانس من در زندهگی شاید این بوده که با یک تولد ناخواسته، مثل یک آدمِ زیادی در کنار یک ملتِ کهنسال زندهگی کردهام.» اینها را مردی میگوید که امروز در آستانۀ هفتادوپنج سالهگی قرار دارد: «ناصر تقوایی»، که نیمقرن از حضورش در هنر و ادبیات ایران (بهعنوان فیلمساز، مستندساز، فیلمنامهنویس، عکاس و داستاننویس) میگذرد، و حاصل کارنامۀ او، تنها شش فیلمِ بلند (و یک اپیزود «کشتی یونانی»، از مجموعه «قصههای کیش»)، که سه فیلم را پیش از انقلاب، و سه فیلم را بعد از انقلاب ساخته، یک سریالِ شانزدهساعته که عنوان محبوبترین سریال ایران را نیز با خود دارد: «داییجان ناپلئون»، به همراه سیزده فیلم گزارشی و مستند، سه فیلم کوتاه داستانی، و یک کتاب قصۀ «تابستان همانسال» که مجموعۀ هشت داستان بههمپیوسته است: روز بد، بین دو دور، تنهایی، پناهگاه، هار، مهاجرت، عاشورا در پاییز، و تابستان همان سال. و چهار داستانِ دیگر که در نشریات مختلف منتشر شده، بهاضافۀ یک مجموعهعکس و اسلاید از «طبیعت و زندهگی و فرهنگ این مرز پُرگهر، در هزارویک نما.» با اینهمه، اینها کارنامۀ تقواییِ هفتادوپنجساله نیست، او سه فیلمِ نیمهتمام نیز در کارنامۀ خود دارد: «کوچک جنگلی» (۱۳۶۲)، «زنگی و رومی» (۱۳۸۱) و «چای تلخ» (۱۳۸۲). و دو دوره سکوتِ بلند در کارنامهاش: یک دوره در سالهای ۶۹ تا ۷۶ و دیگری از سال ۸۲ آغاز میشود و تا… کی ادامه خواهد داشت؟ سکوتی که بیگمان سرشار از ناگفتههایی است، که آنطور که خودش میگوید: «با اینهمه از دور تنبل جلوه میکنم؛ چرا که در این سالها، به دلایلی که ناگفتنش بهتر، کارهای تازۀ مرا نه کسی خوانده، نه کسی دیده…»
آنچه میخوانید، یادداشتی است از استاد محمود دولتآبادی دربارۀ ناصر تقوایی و «تابستان همانسال»اش که نخستین و تنها مجموعهداستانِ ناصر تقوایی است که در سال ۱۳۴۸ از سوی نشر «لوح» منتشر شده بود.
«تابستان همان سال»ِ ناصر تقوایی به روایت محمود دولتآبادی
نخست اذعان میکنم که منتقد ادبی نیستم، پیش از این هم یکی ـ دو یادداشت نوشتهام بر نمایشنامههایی از زندهیاد اکبر رادی و احتمالاً برتولت برشت که آنها نیز به سبب انگیزۀ شناخت خودم بوده است از آثاری که در آنها نقشهایی را بازی کردم؛ همچنین دربارۀ ادبیات داستانی یادداشتی نوشتهام و در آن خواستار شدهام که نقد یک اثر، خوب نیست بدل شود به جراحی و تجزیۀ آن؛ یعنی که خوب نیست عنصر گمان -خیال در بستر نقد یک اثر جراحی شود و بهاینترتیب وجه افسونیِ هنر تخریب میشود. زیرا هنگامی که اثر ادبی بر تخت عمل خوابانیده شود و قلم جراحی هر یک از اندامهای آن را واشکافد، آنچه برای خواننده – خوانندهیی که مقید نقد ادبی باشد به نیت خواندن ادبیات – مجموعهیی باقی خواهد ماند مجروح و کجزا، یعنی تجزیهشده. با چنین باوری است که هرگز به خود اجازه ندادهام انداموارۀ اثر – آثار ادبی را با تجزیهکردن آن روح بافته در اجزا تهی کنم. بدیهی است – و امیدوارم پنداشته نشود که اثر ادبی را نباید از مسیر بررسی و تحلیل گذر داد و سرانجام، صافیشدۀ آن را نوشید. چرا؛ قطعاً چنین باید- زیرا هنر در وجه عام و اثر ادبی در کانون گفت مورد نظر، اگر به فهم ما – خواننده – درنیاید، لذت خواندن فرانمیآید؛ و فهم اثر در معنای دقیقِ آن با اندیشه و ادراک میسر است؛ و چگونه توان گفت اثری هنری بر من تأثیر گذارده است اگر فهم دقیقِ آن را فهم نکرده باشم؟ تفاوت عمده در فهم ما از یک اثر هنری (ادبی) با فهم ما مثلاً – از یک متن فلسفی در تفاوت بیانهاست، که یعنی بیان فلسفی انتزاع شونده است و بیان هنری غیرانتزاعی است؛ در همۀ وجوه یک اثر ادبی ذهنِ ما میکوشد به پیوند و پیوستهگی با جریان سیلانی متن از جزء تا کُل آن که همه مبتنی است بر مشهودات و محسوسات؛ یعنی که ذهن خواننده پویا و جویندۀ لحظه به لحظۀ آن زندهگانیِ به ظاهر مجازی اما عمیقاً حقیقی اثری است که دل و اندیشه و تخیلِ ما را به خود مشغول داشته است.
از همین روی است که میاندیشم اثر ادبی به دور از کمیت آن، منظومهیی را میماند که اجزا آن در کنشوواکنش مداوماند و – اگر – منظومه چنان جا افتاده باشد که بتواند ما را مجاب کند و همچون جنبهیی از خود بپذیرد، در آن صورت سیروسیاحت در طیفهای متنوعِ آن نباید جای خود را بدهد به اینکه جزبهجز آن را زیر قلمِ جراحی خود ریزریز و عملاً مسخ کنیم. بهراستی چگونه در باور من مینشیند – نشسته است – که سطلی خالی از زغال به دور کوههای پُر از برف و سرد به پرواز درآید؟ اما چنان تخیلی در باور من نشسته است، و منظور من از وجه افسونیِ اثر ادبی همین است و هیچ تجزیه و ترکیبی چیزی بر آن تصویر متخیلِ ناب نمیافزاید.
بدین مثال که اشاره دارم به یکی از کوتاهترین آثار فرانتس کافکا، میخواهم بیاورم که در ادبیات نوع خاصی از مفاهمه ایجاد میشود بین اثر هنری و هنرپذیر که نه فقط به لحاظ نوعی، خاص است، بلکه در وجه فردی هم خاص است، یعنی – من- با چنان اثری به نوعی تفاهم برقرار میکنم و دیگری – تو – نوعی دیگر، و او به گونهیی دیگر تا هر خوانندهیی که به تصور توان کرد. در راستای چنین درکی از ادبیات است که چون خواستم یادداشتی دربارۀ داستاننویسی ناصر تقوایی بنویسم، جز این در نظر نداشتم که بهاینترتیب احترام گذارده باشم به هنرمندی که از کنارۀ باروی ادبیات گذری کرد آموخته و سنجیده، با گامهای نرم و بسیار و منظم و دقیق؛ اما استنباط میکنم کلمات برای بیان آنهمه تصاویری که در ذهن انباشته داشت، کافی نیامد و بسندهاش نبود؛ پس دچار جاذبههای رنگین سینما شد؛ سینمای ایران. با وجود این خواستم که بار دیگر مجموعۀ «تابستان همان سال» را که او به چاپ رسانیده بود قبل از سال ۱۳۵۰، بخوانم و خواندم. یگانه ملاکِ من برای نگریستن به ادبیات همین است؛ خواندن و دلنشینی اثر ادبی. همان ویژهگی که «ایجاد رابطه با متن» اصطلاح میشود.
مجموعه «تابستان همان سال» را همان سالِ انتشار خوانده بودم و بسیار به دلم نشسته بود. تصاویر، آدمها و روابط میان آنها، نشانهها و ایجاز دلپذیرِ یکایک داستانها با نثری زیبا و به دور از تصنع، درعینحال با حسِ شدید وسواس نسبت به هر رفتار، گفتار و تصویر. در بازخوانی دیگر شرطی که برای خود قایل شدم نیز این بود که آیا یکایکِ داستانها مرا با خود همراه و هممکان خواهند کرد، چنانکه پیش از این؛ و آیا بار دیگر در فضای متن قرار خواهم گرفت یا نه؟ بله، همچنان بود و دلپذیرتر هم؛ و این بر اهمیتِ مجموعهداستانی تقوایی میافزاید؛ زیرا – لابد در مسیر گذر از سی و اندی سال – ای بسا شخصاً از احساسات جوانی فاصله گرفته باشم و در عین آنکه انصاف هماره خود را حفظ کردهام؛ آری انصاف… که بی آن و مراقبت پیوسته از آن، یادگیری و آموختنِ صمیمانه ممکن نمیشود. بهاینترتیب امتیازی برای یک اثر ادبی شمرده میشود که با گذر از سالیان سال، باز هم بتواند خوانندهیی را همچنان به خود جذب کند که پیش از آن.
اکنون پارهیی از شروع داستان سوم -تنهایی- را نقل میکنم که میتواند بخش سومِ مجموعه نیز شمرده شود از جهت پیوستهگی داستانها، و این خود نشانهیی است از آن ویژهگیها که در بالا برشمردم: برگشتن تو فکر بودم. بیمعطلی باید چیزی میزدیم. آفتاب گرمی بود. داغتر از روی دریا که بودیم. شنا کردن در دریا که تمیز بود و آبی شفاف و تهش را نمیشد دید و دراز کشیدن روی بارها و طنابهای عرشه کیف داشت. زیر آفتاب به دستهامان که خیره میشدیم، میدیدیم چطور سیاه میشد. تخلیۀ بار از کشتی کار سختی نبود و روی هم دو هفتهیی راحت بودیم. اما خوش نبودیم. هرچه روی دریا نگاه میکردی همهاش آب بود و نمیشد کافهیی پیدا کنی، با دوربین هم نمیشد. آب کشتی بیمزه بود و معدۀمان شوره بسته بود، از بس حب نمک خورده بودیم. بدیاش همینها بود و عیب دیگری نداشت، با اینهمه برگشتن به ساحل کیف داشت. تند میرفتیم، زودتر از بچهها، تا سری به گاراگین بزنیم. جلوتر از ما سه نفر میرفتند. با زیرپیراهنهای سفید و شلوار کوتاه، هر سه عینکی. زیر پیراهنهای ما هم خیس بود و به تنمان چسبیده بود. ما کلاه داشتیم، عینک نداشتیم. آفتاب را همانطور میدیدم که بود، انگار زرد. انگلیسی کوتاهتر برگشت و از پشت عینکش ما را پایید. پوستش را آفتاب قهوهیی کرده بود.
مندی گفت: «خسهم کردن.»
و همانطور که میرفت، لنگرانداز، رفت وسط آنها. با بیمیلی راه دادند. پنج متری و نیمی انگار دراز بودند، نیم دیگر را مرد کوتاهتر، پوست قهوهیی، کوتاه آمده بود. از ما بلندتر بودند، پهنتر نبودند. جفت میکردی دو نفرشان به پهنی مندی میشد. مندی نگاه کرد به پشت سرش. گفت: «محل نمیذارن.»
گفتم: «ولش، بازم فرصت دعوا هست.»
سنگین نفس میکشید و راه که میرفت، نرم کج و راست میشد. باز زده بود به کلهاش. باید چیزی میزدیم.
گفتم: «فکرشو بکن.»
حالا… بیش از سی سال است که از بدرود ادبیاتی ناصر تقوایی میگذرد و از ورود او به عرصۀ سینما. شخصاً هرگز حق برای خود قایل نبودهام که بگویم اگر دیگری چنین کرده بود، چنان میشد، اما حق این سوال از جانب هنرپذیر وجود دارد که بپرسد آیا سینمای ایران به تواناییهای یک داستاننویس خوب، پاسخِ ممکن را داده است؟ شاید این پرسش تقوایی باشد از خود؟
منبع: گوهران
Comments are closed.