گزارشگر:ناتاشا امیـری - ۰۸ میزان ۱۳۹۸
بخش دوم/
روند شهودی
بنابراین بر اساس روند خودانگیخته یا شهودی میتوان اینطور در نظر گرفت که اولین و مهمترین وجه کارکردی شهود، ماهیتی کاملاً ماورایی دارد (ارتعاشات الهامبخش) وجه بعدی وابسته به انسان است، اما درکالبد انرژیایی او جا دارد (کلید) و سومین وجه (صندوقچه)یی است در ضمیر ناخود آگاه او.
در پروسۀ نگارش از این طریق، نوعی عمل از طریق بیعملی نویسنده واقع میشود. ما در سکوت نیمهشب پشت میز مینشینیم و زیر تأثیر تقابل دوگانه و درهم ادغام شدۀ متافیزیکی ابژه و سوبژه، تمام دانستههایمان را دربارۀ دانش بیرونی فراموش میکنیم. ناگفته نماند که این دانش باید جمعآوری شود. لازم است با اطلاعات علمی برای رسیدن به مراکز بالایی کالبد انرژیایی، تفکرمان را پرورش دهیم. مطمیناً نیاز به میانبرهایی برای رسیدن به لحظۀ آفرینش داریم؛ کتابهای نگاشته شدۀ دیگران، کالبدشکافی صحنههای ترسیمی موفق از سوی آنها، کلاسهایی که مشکلات فنی نویسندهگی را برایمان حل کنند، همان میانبرها هستند. شاید مشکلات عاطفی و مادی زیادی هم یافتن کلید را برایمان به تعویق انداخته باشند.
اما زمانی است که اینهمه تبدیل به هایوهویی بیهوده و دور میشود و در نتیجه نگاه ما به نقطهیی مبهم در وجودمان گره میخورد. درونی که از افکار مزاحم و حرفها و اندیشههای بیسروته تهی شده است. پس میتوان صدایی را از کرانههای ماورای حسی شنید. ارتعاشات الهامبخش، منجر به فعال شدن مرکز شهودی میشود، کلید در قفل صندوق میگردد و اجازۀ نگارش تخیلی صادر میشود. ما و دستمان یک گذرگاه میشویم تا جریان بیپایان تخیل را گذر دهیم. چیزهایی از یاد رفته، خاطرات بازیافته، سیل بیپایان کلمات و تصاویری ناب از عمق صندوقچه فوران میکنند و بعد از گذر از آستانۀ هشیاری، از طریق مسیر خودآگاه به میان افکار ساماندادۀ ما در حین نگارش میریزند. در این حالت کاملاً شکل ناظری را (بدون نفی نقش مهممان) در منطقۀ میان ناخودآگاه و خودآگاه، یعنی آستانۀ خودآگاه به خود میگیریم که شاهد عبور جریان تخیل است. ما، هم میدانیم که مینویسیم و هم نمیدانیم این سیل بیپایان از کجا میآید. گاه البته اتفاق میافتد که آن را یکسره از نبوغ و اندیشۀ خود میانگاریم. تا حدی هم حق داریم، صندوق و ضمیر نیمههشیار جدا از وجود ما نیستند، موتر بدون راننده فرقی با یک اسباببازی ندارد. اما نباید از یاد ببریم که رانندهگی هم فقط وقتی موتری وجود داشته باشد، معنا مییابد.
حال سرِ قلم کند شده و نیاز به تراشیدن دارد. در صورت هماهنگی میان سرریز جریان تخیل و افکار راکد شدۀ ما، چیزی آشکار میشود که ناب و خالص است. صفحات کاغذ جلوی ما پر از نوشتههایی است که نود درصد همانهایی است که میخواستیم به نگارش درآوریم و گاه حتا بهتر از آنچه میپنداشتیم. به خصوص اینکه ناگهان جرقهیی ذهن را روشن میکند و تصوری را در برابرمان قرار میدهد که میتواند سرنوشت نوشتههایمان را دگرگون کند، هرچند ممکن است حتا با آنچه میخواهیم بنویسیم هم، سازگاری نداشته باشد. ما قصد داریم قتلی را تشریح کنیم و در عوض از صندوقچۀ تخیل، اسبی که در مرتع چرا میکند، بیرون میافتد. اما رازی در این صحنه نهفته است که اگر به آن بیشتر از افکار خودمان اعتماد کنیم، برایمان آشکار میکند قتل در برابر شاهدی مثل اسب میتواند چهقدر جذابتراز شاهدی باشد که شهادت دروغ میدهد!
گاه آنچه سرریز میکند، از توان فکری ما برای نگارش خارج است و گاه حتا با فکرمان مغایرت دارد. در نتیجه روند خلاقه متوقف میشود و ما ناگزیریم کولاژی از تخیل و افکارمان را روی کاغذ کنار هم بگذاریم. بسیاری از ما طرح کلی و ساختار کارمان را پیش از نگارش روی کاغذ ترسیم میکنیم، اما جریان تخیل مغایرتی با برنامههای از پیشتعیین شده ندارد. گاهی حتا همسو و تشدیدکنندۀ آنهم هست. هرچند بعضی اوقات پیش میآید محاسبات ما را کاملاً برهم زند و ناگزیر از انتخابمان کند؛ اعتماد به ناخودآگاه یا خودآگاه؟ چنین انتخابی نویسندهگان جوششی را از کوششی متمایز میکند.
تجربه ثابت کرده که بهتر است در این حالت از سیلان جریان ممانعت به عمل نیاوریم حتا اگر آنچه مینویسیم، یکسره به نظرمان بیربط بیاید. بعدها، در حین بازنویسی نوشتهها این فرصت دست میدهد تا برخی قسمتها را تعدیل کنیم و از دانش بیرونیمان برای رفع نواقص فنی نوشته و ارتقای سطح کیفی متن بهره جوییم. به خصوص اینکه در خلال این پردازش ذهنی، بعضی اوقات نمادهای یک اثر ادبی پیچیده میشوند. نویسنده کد لازم برای تشریح چیزی را که از طریق شهود دریافت کرده نمیداند و در نتیجه عمل چیدمان واژهگان هم با سختی مواجه میشود. او نمیتواند کلمات لازم برای انتقال معنی را بیابد. گاهی هم اصلاً کلمهیی شناخته شده برای بیان آن حس وجود ندارد. در نتیجه جملات متن یا کاملاً مبهم میشوند که در بازنویسی باید حذف شوند یا به زبانی رازگونه نزدیک میشود؛ نشانههایی که در تأویل باید رمزگشایی شوند. گاه به همین ترتیب، تخیل میان ما و واقعیت فاصله میاندازد و قاعدههای شناخته شدۀ جهان بیرون را دگرگون میکند. انگار ضرورت راهیابی به چیزی دیگر وجود دارد تا اینکه تمام آنچه آشناست، از زاویهیی دیگر رویت شود.
Comments are closed.