گزارشگر:ملک ستیز - ۱۲ میزان ۱۳۹۸
سوم اکتوبر سال ۱۹۹۰ اساسیترین حصار جنگ سرد که دیوار برلین نام گرفته و در سال ۱۹۶۱ بنا یافته بود فرو پاشید. این دیوار، نهایتی از دگماتیسم فکری را بر مناسبات بینالمللی به نمایش میگذاشت. این دیوار محصول قدرتطلبیهای برندهگان جنگ دومی جهانی بود که یک ملت بزرگ را به دو پارچه تبدیل کرده بود. این دیوار معنای دردناکی را به سیاست بخشیده بود. معنایی که ماحصل آن پنجاه میلیون قربانی جنگ دوم جهانی و هژمونی کمونیسم و امپریالیسم را به تصویر میکشید. در زمان فروپاشی این دیوار من در مسکو که قلب تحولات عمدۀ سیاسی برای گذار از جنگ سرد بود مشغول آموزش بودم. ریگان، هلمت کهل، گرباچوف، مارگریت تاچر، اندری گرومیکو، فرانسوا میتیران، یاکوفلوف، اریک هونیکر و گوستاف هوساک از بازیگران اصلی این مقابلۀ تاریخی بودند. در میانۀ دهۀ هشتاد روابط شرق با غرب بهبود مییافت. آنسالها در انستیتوت روابط بینالملل مسکو مربوط وزارت خارجۀ شوروی، مشغول درس بودم. به یاد دارم که رهبران غربی برای بازدید از مسکو به انستیتوت ما میآمدند و پیرامون گذار از حصار برلین که معنای گذار از جنگ سرد را داشت، لکچر میخواندند. گرباچف در سخنرانیاشت گفته بود: «من با هلمت کهل به این باور بودیم که آلمان هنوز آمادۀ فروریختن دیوار برلین نیست. پس باید این را برای سدۀ بعدی تمدید کرد. اما حوادث طوری به شدت راه افتاد که شوروی و دیوار برلین با هم فروپاشید.» فروپاشی این دیوار برای زندهگی حرفهیی من معنای بزرگی دارد. من که در عمق بحران جنگ سرد، در شرق آموزش دیدم و در ژرفنای «نظام نوین روابط بینالملل»، در غرب آموزش یافتم به این باور رسیدهام که دیوار برلین محصول بیعدالتی سیاست امور بینالملل است. هرگاهی که در کرانۀ باختر گذر میکنم میبینم حصار بلندی که دو برابر دیوار برلین است بر روی فلسطینیها بنا شده است. این همان قدرتنمایی هشتاد سال پیشاست که خروسچوف به نمایش گذاشت و امروز امریکا و اسراییل به نمایش میگذارد.
سوم اکتوبر در برلین هستم و این تاریخ دردناک را از نزدیک مشاهده میکنم. وقتی در موزیم دیوار برلین میروم، صدای رهبران غرب و شرق به گوشم انعکاس میکنند که برای حاکمیت اروپا میجنگیدند. تصویری از سیم خاردار را میبینم که بر گلوی انسانیت کشانیده شده است. صدای پای رژۀ سربازان نازی را میشنوم که در جادههای پولند، مجارستان، چکسلواکیا، روسیۀ سفید و اوکرایین خون جاری کردند. به قصری که دستان هیتلر با گلولهیی وحشتناکترین مغز قدرتطلبی را در جهان از پا در میآورد، خیره میشوم. او با این انگشتان خودشرا نابود کردهبود. صدای استالین را میشنوم که با مباهات خبر مرگ هیتلر را از کاخ کریملین به گوش جهانیان مخابره میکند. وقتی به این قصر نگاه میکنم فیلم «آخرین سرباز» به یادم میآید که بر داستان شولوخوف و کارگردانی سرگی بندرچوک ارایه شده است. این سرباز پرچم شورویها را بر برج انحصاری فاشیزم در اهتزاز در میآورد.
آری، اینجا همان برلین است. شهری که پایتخت قدرت جهانی بود، برلینی که فرماندۀ هالیکاست بود، برلینی که حکم مرگ ۵۰ میلیون باشندۀ اروپا را فرمان میکرد، برلینی که به ویرانۀ ترسناک تبدیل شده بود و برلینی که فقیر و اندوهگین شده بود. و اما حالا برلین به پایتخت اروپا تبدیل شده است. شهری که نمادی از توسعه و پیشرفت است. شهری که ممثل سیاست اروپا است. شهریکه بهترین خدمات ترانسپورت، صحت، بهداشت، آموزش و پرورش، فرهنگ، صنعت، تولید و سیاست را ارایه میکند. شهری که پس از این همه جنگ به شهر صلح، ثبات و ترقی مبدل شده است. برلین درس بزرگی به جامعۀ بشری ارایه کرده است. «شما میتوانید بکشید، شکنجه کنید، به گونۀ جمعی نابود کنید، انسانها را تجرید کنید. اما انسانیت را نمیتوانید نابود کنید. لطفاً سیاست را انسانی سازید».
Comments are closed.