احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناتاشا امیـری - ۱۲ میزان ۱۳۹۸
بخش چهارم و پایانی/
نتیجۀ تجـلی
اما محصول نگارش به دو صورتِ کُلی تجلی مییابد: داستان یا خیالگونه است یا بسیار واقعی. در هر دو حالت تفاوتی در اصلِ قضیه وجود ندارد. صندوقچه، کدهای لازم برای بازسازی تصاویر داستان را در اختیارِ شما قرار میدهد. تصاویر و رخدادهای نگاشته شدۀ داستان گرچه در مواقعی بسیار شبیه به مناظر بیرونی هستند اما در واقع هیچ ارتباطی با جهانِ بیرون ندارند. ملاصدرا میگوید: «در برخی احکام وجود عینی و خارجی برای موضوع کافی نیست… آن را وجود دیگری هست که عبارت ازوجود ذهنی میباشد. وجود ذهنی مستقل از هویت موجود شیء در جهان بیرون میباشد.» بنابراین تلاش نویسنده در صدد ایجاد ارتباط میان دو چیزی است که تجلی از یک چیز هستند اما در واقعیت امر ارتباطی به لحاظ کیفی به هم ندارند.
چشمِ ما درست مثل آینه یا عدسی، انعکاسی از تصویر شیء مورد نظر را به مغز مخابره میکند و درست مثلِ آن نمیداند دارد چه چیزی را به ما نشان میدهد. یک اتفاقِ واحد مثل تصادف یک مرد وقت گذشتن از خیابان، به اشکال مختلف به مغز افراد مختلفِ ناظر مخابره میشود. هر کس با دیدِ خود جهان را میبیند و تفسیر میکند و ضریب اشتباهات خاصِ خود را دارد. به عبارت صحیحتر، نیت ذهنیاش را به دنیای خارج میفرستد و آن را بر روی آنچه مشاهده میشود قرار میدهد. اما تمام اینها تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نمیکند؛ اینکه تقریباً راهی برای کشف واقعیت صحنه وجود ندارد.
این امر به این معنا نیست که تصادفی در بیرون اتفاق نیفتاده باشد و نباید باعث شود گمان کنیم در جهانی از اشباح و اوهام گام برمیداریم. توافق با نظرات «پارمنیدس» هم نیست که چیزهایی را هم که با چشم خود میدید باور نمیکرد. نه! تصادف واقعاً رخ داده است اما رسیدن به قطعیت در مورد یک امر واحد از طریق افراد مختلف یا درک همسان دو سوژه از یک چیز درست به محال بودن حضور فعال یک سوسمار در میان شهروندان یک شهر است!
وقتی در زندهگی روزمره این تعدد امور واقعنما وجود دارد دربارۀ حیطۀ ناشناخته چه میتوان گفت؟
روان، ادراک شهودی را دوباره سازمان میدهد و در این مسیر قاعدههای آشنا دگرگون میشود. تخیل به تأسی از ارتعاشات الهامبخش، تصاویر و وقایعی جدید میسازد و روی کاغذ مکتوب میکند. از این رهیافت، جهانی از جنس کاغذ و مرکب هویت مییابد که نه تنها از قواعد واقعیت بیرونی تبعیت نمیکند که آنها را هم در هم میشکند. قصد غایی نگارش هم این است که بر خلاف تصور متعارف، اشیا بیرونی از حاکمیت بی چون و چرای زادۀ حواس ما رهایی یابند. گاه این تصاویر خیالی حتا به حریم واقعیت بیرونی نیز تداخل میکند. طوری که مثل تصاویر رؤیا هایمان البته تا وقتی که در خوابیم کاملاً واقعی میپنداریمشان. غربت را پس از بیداری درمییابیم این که مکانی را برای بار اول میدیدیم و با اشخاصی حرف میزدیم که واقعیت نداشتند. شاید واقعیت وقت بیداری هم نسبی باشد البته چنانچه اعتقاد داشته باشیم کل زندگیمان خوابی طولانی بوده که روزی از آن بیدار خواهیم شد.
خیال یا واقعیت؟
حتماً آن بخش از کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را به یاد دارید که میگفت: «چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بارید. در این مدت دورههایی هم بود که باران ریز میشد. آن وقت همه سراپا لباس میپوشیدند و با قیافهای نقاهتزده به انتظار میماندند تا پایان باران را جشن بگیرند ولی دیری نگذشت که مردم عادت کردند این فواصل را مقدمۀ دوبرابر شدن باران تعبیر کنند.»
من در اتاقم نشسته بودم و کمکم تسلط باران را بر شهر «ماکوندو» حس میکردم. باورپذیر بود که طوفان سقف خانه را از جا بکند و هوا آن قدر خیس باشد که ماهیها بتوانند از در وارد شوند در فضای اتاقها شنا کنند و از پنجرهها خارج شوند. این که زالو پشت کسانی را که درخواب بودند بپوشاند و مردم مجبور شوند در خانهها جوی بکنند تا از شر قورباغه و حلزونها رها شوند.
جهان داستان به قدری سحرانگیز بود که حس کردم صدای باران را از پشت پردۀ کشیدۀ پنجرۀ اتاقم میشنوم. خیلی واضح میتوانستم صدای فرود آمدن قطرات باران را روی ناودانها بشنوم. خیابانهای پر از گل و شل و جنازۀ دامهایی بود که با سیلاب گل میرفتند. برای همین وقتی صدای زنگ در خانه را شنیدم گوشهایم تیز شد و با خودم گفتم: «کی جرأت کرده توی این باران از خانهاش بیرون بیاید؟» چند لحظۀ بعد صدای یکی از بستگان را شنیدم که خوش و بش میکرد. واقعاً تعجب کرده بودم: «عجب آدمهایی پیدا میشوند! مثل این که اصلاً متوجه نشده اند چه خبر است!…»
شاید چند دقیقه طول کشید تا متوجۀ اشتباهم شدم. اما عجیب این که هنوز مطمئن نبودم کدام واقعیتر است دنیای کتاب یا واقعیت. بلند شدم و پرده را کشیدم. توی گوشهایم هنوز صدای بیوقفۀ باران را میشنیدم. با دقت به بیرون خیره شدم. شبی تابستانی، پرستاره و آرام بود و حتا یک قطره آب را هم نمیشد پیدا کرد که زمین را خیس کرده باشد.
با تخیل هر چیزی ممکن است
در داستان گاه با تصاویری مواجه میشویم که احتمال وقوعشان در جهان بیرون مساوی صفر است. مثلاً کور شدن اهالی یک شهر در «کوری» ساراماگو، سوسک شدن یک انسان در «مسخ» کافکا، دیدن دنیا از دریچۀ چشم یک عقبافتاده در «خشم و هیاهو»ی فاکنر… گاهی هم این جهان بسیار شبیه به واقعیت است. آن قدر که انگار کپی دقیقی از آن صورت گرفته است. وقایع و حوادث منطقی و باورپذیرند. همه چیز از اصول علّی تبعیت میکند مثل حالت طبیعی اما تبعیضگرایانۀ مادری نسبت به پسر کوچکش در «دلشکسته»ی بالزاک، کسالت زندگی و هیجانخواهی شخصیت زن «مادام بواری» گوستاو فلوبر، رخدادهای جنگ در «جنگ و صلح» تولستوی…
اما توجه به این نکته بسیار اهمیت دارد که داستان بازسازی مجدد واقعیت است و این امر در روان نویسندهای صورت میگیرد که میتواند جهان مادی بیرون را در قالب واژگان و به کمک صندوق تخیلش بسازد و همین معجزۀ ادبیات است. در کار هر دو گروه نویسنده، ارتعاشات الهامبخش کلید را در صندوقچه چرخانده است. از این رهگذر تفاوتی بین یک نویسنده تخیلی یا واقعگرا وجود ندارد. نویسندۀ تخیلی یکسره خود را به حسی بیپایان میبخشد و تسلیم آن میشود و نویسندۀ واقعگرا گرچه به واقعیت توجه دارد اما آن را از مجرای تخیل خود دیگرباره میآفریند. بنابراین شاید تفاوت قصۀ روانشناختی نو و داستانهای واقعنما در این باشد که دستۀ اول به بیرون نگاه میکردند و دستۀ دوم به درون اما در مورد روند خلاقۀ داستان تفاوتی با هم ندارند. هیچ نویسندهای از این لحاظ با نویسندۀ مکتب یا سبک دیگر تفاوت ندارد.
مانع نوشتن
آن چه مانع نوشتن میشود بر خلاف روند شهودی نگارش، کاملاً به عاملی بیرونی و ملموس مرتبط است. آیا تلاش و کوشش تعمدی آغاز مقاله و کلنجار ذهن برای نوشتن چند سطر اضافهتر روی کاغذ مانع از نوشتن بیشتر نمیشود؟
به نظر میرسد هر چه بیشتر با موضوع درگیر شویم، هرچه بیشتر به خود و افکارمان فشار بیاوریم، دیوار نفوذناپذیرتری میان خود و صندوق میکشیم، دیواری که مانع حضور کلید و ارتعاشات الهامبخش خواهد شد. شاید تجارب زندگی هر فرد هم راهگشا باشد؛ انگار وقتی برای رسیدن به چیزی تلاش مذبوحانه و سماجت بیجا میکنید دور از دسترستر میشود. در اول مقاله در این حالت به سر میبریم و بی آن که خود بدانیم دچار عارضهای شدهایم به نام «سندروم مازوخیستی از نوع کوششی». درست مثل مادری که تعمد دارد در شش ماهگی فرزندش را با هر سختی و مشقتی به دنیا بیاورد. این امر بر خلاف زمان معهود و تعیین شده است. محال نیست اما گمان میکنید ثمرۀ چنین تولدی چه باشد؟ غیر از کودکی نارس که برای بقا نیاز به دستگاههای مجهز پزشکی دارد؟
تخیل از درون صندوقچه وقتی سرریز میکند که زمانش رسیده باشد. گاهی هم پیش میآید که واقعاً نمیتوانیم چیزی بنویسید. باید به خودمان مهلت دهیم. بهترین کار پذیرفتن این امر است که وقت باید بگذرد. درست مثل جنینی که در نه ماهگی کامل میشود. با کامل شدن، زایمان صورت میگیرد. فقط باید مانع ایجاد نکنیم و اجازه دهیم آنچه قرار است واقع شود، واقع شود. نیازی به شکنجه و فشار و عذاب نیست. شهود نه فقط در نیمه شب که در هر زمان میتواند رخ دهد. فقط باید در سکوتی که نازل میشود نه سکوتی تحمیلی که نوعی هتک حرمت به ذهن محسوب میشود، پشت میز با قلمی که نوک تیزی دارد بنشینیم و شاهد این باشیم که چه طور کلید در صندوقچه را باز میکند. مهم عدم ایجاد تداخل در کار آن است تا آن انرژی بی حد و حصر در ما جاری شود…
این امر نفیکنندۀ قدرت انتخابکنندۀ ما نیست. ما این قدرت را داریم که فقط به دانستههای خود اتکا کنیم و با تلاش خود و با شیوهای کاملاً کوششی کتابی را تا آخر بنویسیم. ما در این وضعیت علیرغم هشیاری قادر به آفرینش نیستیم. وقتی فرد در هشیاری به سر میبرد آگاه است. حواسش دقیق کار میکند میتواند حرکت پشهای را در هوا ردیابی کند اما همۀ اینها دلیل نمیشود که تمرکز لازمه برای انجام کار خلاقه را داشته باشد. او از کاری که میکند لذت نمیبرد. گویی ناگزیر است آن را انجام دهد مثل اینکه تکلیفی را از سر اجبار از سر بگذراند.ما میتوانیم شبهای زیادی تا صبح با ذهن خود کلنجار برویم، اما تاریخ ادبیات شاهدی بر این مدعاست که کار کوششی ماندگار نخواهد بود. برای همین بسیاری میتوانند با کوشش مضاعف به داستاننویسی برسند چون اغلب آدمها برای هرچه که دنبالش باشند راهی پیدا خواهند کرد.
اما ما این قدرت را هم داریم که انتخاب کنیم تسلیم جریان ناخودآگاه شویم تا آن ما را به سویی که خود میخواهد هدایت کند. در این حالت به جای هشیاری، متمرکز هستیم و شعور خلاق میتواند جاری شود و صدای زنگ تلفن و هیاهوی دورهگرد توی کوچه هم نمیتواند مانع توقف آن شود. فکر یک نویسنده در شرایط معمولی نمیتواند به نو و ناشناخته دست یابد اما هنگامی که فکر ساکت باشد یا حداقل فواصل بین افکار از هم گسیخته زیاد شود طوری که بتوان در خلأ میان اندیشهها (که اغلب هم به ندرت رخ میدهد) تأمل کرد، امکان تجلی ناشناخته بر ذهن وجود دارد. ناخودآگاه بودن همان آگاهی واقعی است نه خودآگاهی انباشته از احساسات منفی و برداشتهای بعضاً نادرست.
این بار هم ناگزیریم اما ناگزیریم چیزی را بیافرینید نه این که تکلیفی را انجام دهیم. و خلق کردن با ادای تکلیف بسیار متفاوت است. شاید هراس و وحشت ایجاد شود که این حس و حال غریب راه به کجا دارد؟ اما تجربهای که مثل آذرخش رخ دهد میتواند یک رخداد باشد. آن چه قرار است اتفاق بیفتد لاجرم اتفاق خواهد افتاد. دستآورد، اهمیتی ندارد لذت نوشتن در ناشناختگیاش است و خود نوشتن اوج شادکامی است… همین کافی است.
منابع
۱٫ اسفار اربعه
۲٫ هنر نویسندهگی خلاق
۳٫ پزشکی مکمل و درمانهای موازی
۴٫ قصۀ روانشناختی نو
۵٫ مبانی نقد ادبی
۶٫ مدرنیته و اندیشۀ انتقادی
Comments are closed.