احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناصر فکوهی - ۱۳ میزان ۱۳۹۸
بخش دوم/
از لحاظ تاریخی، در میان اندیشمندان و سازندهگان بزرگ، دو شخصیتِ کلیدی بودند که برای شتاب و سرعت در شهر کلیدهای عملی و نظری را فراهم کردند: بارون هوسمان در پاریسِ قرن نوزدهم و لوکوربوزیه در معماری قرن بیستم. هوسمان با اقتداری که از دیکتاتوری لویی بناپارت و کودتای ۱۸۵۱ او بهدست آورد، پاریسِ قدیمی را در هم شکست، کوچههای پیچاپیچ و تنگِ آن را تخریب کرد و با یکسانسازی شکلی و عریض کردنِ خیابانها و ساختِ آنها روی خطوط مستقیم با دسترسی ساده، امکان حرکت ِسریع را فراهم آورد؛ امکانی که تقریباً بلافاصله با موتوریزه شدنِ شهر چهرۀ آن را تغییر داد و امروز شهر برای بسیاری از ما بیش و پیش از هر چیز یعنی خودروهایِ متعددی که به سرعت در حرکت اند. از اینرو دیوید هاروی بدون شک برحق است که «پاریس پایتخت مدرنیته» (۲۰۰۳) را مطرح میکنـد که هوسمان پایههای کالبدیاش را ریخت. اما لوکوربوزیه نیز با ابداع «دیوار سفید حمال» که شاید به نظر سادهترین عنصر معماری بیاید اما یک انقلاب بزرگ در معماری قرن بیستم بود، امکان داد که نه فقط حرکت درون و برون از معماری و شهر مدرن با سرعت بیشتری انجام بگیرد، بلکه با کنار زدن موتیفهای کلاسیسیسم و نوکلاسیسیم در معماری، شرایط را برای حرکتی سریعتر در چشمان ، یافتن راه درون هزارتوهای شهری، و در یک کلام انسانی که با شتاب بیشتری تمایل به جابهجایی فکری و بدنی دارد را فراهم کرد.
اما امروز، با زیر سوال رفتنِ مفهوم رابطه با زمان و بهرغم انقلاب اطلاعاتی، این پرسش اساسی پیش میآید که اولاً چرا ما باید رویکردی به سوی سستی، بیحرکتی و آرامش را پیش بگیریم؟ چرا نباید در منطق شتاب تا به انتها پیش رفت و زمان را به بیزمانی تبدیل کرد و اصولاً با زیر سوال بردن مفهوم مرگ، کاری که تراانسانگرایان (transhumanists) انجام میدهد، چشماندازهایی ترسیم کرد که بیمرزی را برای انسان بدل به یک اصل و نه یک استثنا کند و در این حالت، سرعت را بتوان تا بینهایت بالا برد؟ و سوال دوم آنکه اگر هم بخواهیم چنین کنیم، آیا ساختارهای کلان و خُردی که در معماری و شهرهای خود در تمام کالبدهای مادی خویش به وجود آورده و از خلال و در چرخهیی دیالکتیک، زبان و اندیشۀ خود را نیز با آنها هماهنگ و روابطشان را درونی کرده ایم، آیا اصولاً چنین امری ممکن است.
اگر از پرسش نخست آغاز کنیم؛ گریز از مرگ به گونهیی هم اکنون نیز به برکت انقلاب اطلاعاتی اتفاق افتاده است: امکاناتی که هم اکنون دستگاههای مدرن الکترونیک به ما عرضه میکنند، حفظ دو حس از خواص پنجگانه (صدا و تصویر) را برای ابدیت ممکن میکنند. با تبدیل حواس دیگر به دادههای الکترونیک، بدن بیولوژیک قابلیت کاملی برای تبدیل شدن به یک بدنِ انفورماتیک مییابد و این امر به معنای نوعی جاودانهگی است که در مراحلی بعدی خود میتواند وارد کنش متقابل با محیط شود. این امر را البته گروهی از تراانسانگرایان به صورت مفصل مورد بحث قرار داده اند. بنابراین گریز از شتاب صرفاً امری نیست که آن را بتوان از خلال نبود مرگِ بیولوژیک کالبدی توجیه کرد. و حتا برعکس ، نبود این مرگ و یا به تأخیر افتادنش، که با افزایش سن طبیعی، سلامت و کاهش حوادث اتفاق میافتد، می تواند توجیه بیشتری بدان بدهد.
پاسخ به گمانِ ما در جایی دیگر است؛ در رویکردی اگزیستانسیل به زندهگی در معنای کامویی آن. در معنایی که ما در «حرکت» و در «اندیشه»ی خود میجوییم که در واقعیت در یک «زبان» خلق شده است و جز در آن زبان معنایی ندارد. ریشههای نظریِ این رویکرد را ما از سهگانۀ فوکو، بارت و بوردیو میگیریم که زبان را با وارد کردن آن لزوماً در نظام کنش یعنی یک نظام کالبدی- فضایی قابل تعبیر برای درک شکل گرفتن اندیشه و کنش انسانها میشمارند. از همین جا، رابطهیی که ما با شهر و با معماری برقرار میکنیم و از خلال حواس پنجگانه عبور میکند، رابطهییست که اساسِ خود را باید بر نظام کنش و نه نظام زبانی بگذارد. به عبارت دیگر، شتاب و سرعتی که ما در زندهگی مُدرن بدل به پیشفرضهای هستی کرده ایم، در نهایت برای رسیدن به «هدف» ی هستند که وجودی خارجی جز در «زبان» ندارد. افراد برای «موفقیت»، برای «ثروت های عظیم»، برای رسیدن به «درجه های بالای علمی»، و حتا برای مفاهیمی انتزاعیتر همچون «پیشبرد انسانیت» سخن از آن میگویند که فرصت کمی دارند و باید شتاب بیشتری داشته باشند. در حالی که اکثر این مفاهیم زمانی که مرگ کالبدی در مفهوم کالبد فیزیکی فرا میرسد، بیمعناییِ خود را نشان میدهند. بازتولید انفورماتیک بدن، در واقع قابلیت تبدیل زبان را به عناصر مادی از میان میبرد. هم از این رو، شتاب معنای خود را از دست میدهد. اما این در عین حال، در موقعیتی است که شتاب، شکل اصلی حیات مادی ما را میسازد: همۀ افراد بر اساس «ساعت»ها و «دقایق» زندهگی میکنند؛ همۀ افراد وسیلهیی برای سنجش گذر زمان با خود حمل میکنند و دایماً آن را چک میکنند تا بدن و ذهنِ خود را با مفاهیم بیمعنایی که آن وسیله به ایشان میدهد، تنظیم کنند: نظم در اینجا به امری مکانیکی بدل شده است که هرچند پایهیی جز زبان تصور شده و خیالین ندارد، اما نظام کنش را تعیین میکند: افراد در خیابانهای شهر، دیگر هیچ چیز نمیبینند، هیچ بویی را حس نمیکنند، جهان برایشان بیطعم است، آن را لمس نمیکنند و صدایی از آن به گوششان نمیرسد، و همۀ اینها؛ زیرا در شتابی بیمعنا برای رسیدن به «چیزی» در «مسیری» قرار گرفته اند که وجود خارجی ندارد، یا دقیقتر بگوییم وجود خارجی و مادی آن، نوعی مادیت یافتن یک خیال است: همچون پول که مادیت یک خیال است اما وقتی به معیار زندهگی ما تبدیل میشود دیگر نمیتوان هیچ چیز را بدون آن متصور شد و بدون آن زندهگی کرد.
Comments are closed.