گزارشگر:رحمتالله بیگانه the_time('j F Y');?>
سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ خورشیدی، خیلی سالهای بد و نفرتانگیز برایم بود. تقریباً همه کس را دشمن فرض میکردم، بالای هیچکس اعتماد نمیتوانستم و کوشش میکردم تا در گوشهیی بود و باش کنم.
از دولت وقت متنفر بودم و اما بالای جبهات پراکنده و نا منظم جهاد هم اعتماد نداشتم، تنها جبهۀ پنجشیر و مسعود به نظرم قابل اعتماد و جبهۀ اصولی میآمد و اما وقتی در ذهنم جنگ را تصویر میکردم، قشون تا دندان مسلح ارتش سرخ را میدیدم، جرأت تصمیمگیریام سلب میشد و راه سومی هم فرا روی جوانان و مردم وجود نداشت.
من با شهامت و اراده، برای خود راه سوم را انتخاب کردم و این راه مسیر زندهگیام را دگرگون کرد.
بعد از فراغتم از صنف دوازده، حدود یکسال را بهصورت مخفی در خانه ماندم و به جز از مسجد، جایی دیگری نمیرفتم و حتا به دعوت و عروسی خویشاوندان شرکت نمیکردم.
روزها در یأس و ناامیدی میگذشت، میخواستم کار کلانتری به نفع مردم انجام دهم، اما راه درست آن را نمیدانستم.
بعدها با بهدست آوردن اسناد و کارت تحصیل، از همکاری با مجاهدین در داخل شهر کابل، دریغ نکردم، و این کار سادهیی نبود، مثل پخش اوراق تبلیغاتی، شبنامه و هماهنگسازی تبلیغات آنها.
بهر صورت، روزها با خواندن کتابهای مختلف و گوش دادن به اخبار رادیو و درامههای دلچسپ آن میگذشت. و اما سیاهی و بیثباتیهای سیاسی همواره از جامعه، مثل امروز قربانی میگرفت.
جوانان در چنبرۀ بیسرنوشتی و اضطراب آینده، شب و روز خود را سپری میکردند.
آیندۀ ناروشن و برهم خوردن شیرازه زندهگی در تمام افغانستان، خانوادهها را پریشان و امید آنها را به زندهگی در ین سرزمین داشت آهسته آهسته پایان میداد. هر کسی در تلاش آن بود تا از این ورطۀ هولناک جان خود را بهدر کند.
فرار مردم به حدی عام بود که دستاندرکاران بخش سینما با حمایت دولت، فیلم جالبی را بهنام «فرار» ساختند و آنها مشکلات بیوطنی و مهاجرت مردم را به شکل اسفباری در این فیلم نشان دادند. اما فرار مردم از مشکلات دست و پاگیر جامعه و همچنان ادامه داشت.
در چنین جوی قد کشیدیم و به جوانی رسیدیم و جوانی ما همزمان بود با آغاز بیسرنوشتی و بیسرانجامی جوانان در جامعه.
دروازههای کشور بهخاطر رفتن، سفر و مهاجرت مردم به بیرون کاملاً بسته بود و مردم از راههای خیلی دشوارگذر با هزاران مشکل، این جزیره بیسرنوشتی را رها میکردند.
در همین بحبوحۀ زندهگی، دو راهی بیسرنوشتی را با تصمیم جالب و اما در آن زمان خطرناک طی کردم و از بنبستهای زندهگی به تنهایی و تصمیم فردی گذشتم و راه سومی را که ادامۀ درس و تحصیل بود، انتخاب و به بسیار مشقت و مشکل به آن رسیدم.
بهر ترتیب، قصه اصلی از اینجا آغاز میشود: روزهای به اصطلاح عسکرگریزی حوالی نماز دیگر از خانه که در حصۀ دوم خیرخانه گولایی مسجد موقعیت دارد، برای ادای نماز بیرون شدم، در آخر کوچه نزدیک مسجد، موتر جیپ عسکری در پهلویم توقف کرد، دست و پایم را گم کردم، در حالی که یکنفر مسلح در عقب موتر نشته بود، از من اسناد خواستند و با دیدن اسنادم که قلم خور نیز بود، به من گفت: به موتر بالاشو!
در آن روزگار، نیروهای مسلح به شکل پیاده و با موتر در کوچه و پسکوچههای کابل گشت میزدند و کسانی که اسناد تحصیلی نداشتند و یا سن ۱۸ سالگی را تکمیل کرده بودند، آنها را به جبر و بدون رضایت خودشان به عسکری سوق میدادند.
دیگر چارهیی نداشتم، سوار موتر شده و موتر به سرعت حرکت کرد و دو جوان دیگری را هم از پسکوچههای خیرخانه شکار کردند و طرف شهرنو کابل حرکت کردیم و در قسمت پارک شهرنو بالای جوان دیگری مشکوک شدند، اما بهخاطر اینکه با او زنی بود، او را رها کردند. ما ماندیم و بلایی که سرما نازل شده بود.
حوالی نماز شام ما به قطعه ۲۱ محافظ، که در آن زمان مقابل دادگاه عالی امروزی قرار داشت، جایی که پدرم در آنجا کار میکرد، برده و پایین ما کردند.
در اتاقی که ۸ تا ۱۰ چپرکت چیده شده بود، جایی بود که سرنوشت ما رقم میخورد. همه میدانستند که سرنوشتشان بعد از این با نظامی و نظامیگری گره خواهد خورد.
در اتاقها و بارکهای نظامی جابهجا شدیم و در این اتاقها شمار دیگری از جوانان هم وجود داشت که به اصطلاح بندی بودند. ما روی چپرکتها که شالهای خشن عسکری روی آنها کشیده شده بود و روی اتاق سمنت کاری شده که فرشی نداشت، مغموم و پریشان، خاموشانه نشسته چرت میزدیم که شب را چگونه سپری کنیم و فردا چه خواهد شد.
به بیرون نگاه کردم، دیدم آفتاب غروب کرده و شهر دارد به تاریکی فرو میرود و فوری به ذهنم رسید که باید به بهانهیی بیرون بروم و کسی را پیدا کنم، تا موضوع گرفتاری خود را به او بگویم تا خانوادۀ ما از مسأله خبر شود.
طوری که گفتم پدرم در این قطعه به حیث داکتر کار میکرد و سربازان و صاحب منصبان با او شناخت خوب داشتند.
آن زمان وقتی به نظام عسکری کسی سوق میشد، بعد از یکی دو روز، آنها را عاجل به ولایات نا امن انتقال میکردند، در حالی که تمام ولایات افغانستان جنگ شدید جریان داشت. خانوادهها کمتر از سرنوشت اولادهایشان خبر میشدند، بعضاً گاهی حتا زمانی از سرنوشت فرزندان شان اطلاع حاصل میکردند که زخمی و یا کشته میشدند.
از سرباز موظف اجازه وضو کردن را گرفتم و یک آفتابه را پُر آب کرده به بهانۀ وضو از دروازه اتاق بیرون شدم، تا در بیرون وضو بگیرم، متوجه شدم تانکر آب در حال بیرون شدن است و آفتابه را در کناری ماندم و پیشروی موتر ایستادم، موتر توقف کرد، به راننده خود را معرفی کرده و نام پدرم را گرفتم.
مسجد تابستانی ما در حال بازسازی بود و این موتر تانکر اکثراً به هدایت دگروال صاحب گل آغا خان پروانی به مسجد ما آب میآورد، راننده مرا شناخت و گفت: مه موضوع را به مسجدتان احوال میدهم.
در واقع این تانکر آب سرنوست مبهم آینده مرا دگرگون کرد و مرا از کلانترین مشکل آن زمان، رهایی بخشید.
موصوف به مسجد محله مان احوال داد و عاجل پدرم دست به کار شد، در حالی که من در جماعت نماز خفتن قطعه عسکری شرکت کرده بودم و میخواستم به ملا خود را معرفی کنم و موضوع گرفتاری خود را به او بگویم که پدرم با دگروال گل آغا خان پروانی در مسجد رسیدند و مرا از چنگال بیسرنوشتی و خطر کلان رها ساختند.
دگروال صاحب که در آن هنگام ساعت ده شب قیود شب گردی بود، پیش از معیاد مذکور ما را تا ایستگاه موترهای خیرخانه رساند و من و پدرم با خوشی طرف خانه حرکت کرده و پیش از ده شب خانه رسیدیم.
بعدها به اثر تلاش قاری صاحب رحیمالله خان، آمر مدرسۀ دارالحفاظ کابل، شامل صنف نهم مدرسه دارالعلوم کابل گردیده و در سال ۱۳۶۵خورشیدی، از مدرسه فارغ گردیده متصل آن به فاکولتۀ شرعیات کابل شامل شده و در اخیر سال ۱۳۶۹ خورشیدی، از دانشکدۀ شرعیات که در آن زمان بهنام «پوهنتون تحقیقات و تعلیمات علوم اسلامی» نامگذاری شده بود، فارغ شدم.
Comments are closed.