گزارشگر:محمدمهدی اردبیلی - ۲۲ میزان ۱۳۹۸
بخش نخست/
پیش از پرداختن به بحث آیندۀ تاریخ، لازم است برای نشان دادن اهمیتِ تاریخ و تاریخمندی نزد هگل، به مبنای فلسفی این اهمیت بپردازیم. به زعم هگل، حقیقت ذاتاً تاریخی است. امر حقیقی دیگر نه عینیتِ محض بلکه ذهنیت را نیز با خود دارد و به همین دلیل جوهر ذات صلبِ خود را رها میکند. این عبارت مشهور در پدیدارشناسی روح را به یاد میآوریم که «همه چیز منوط به شناخت و بیان امر حقیقی، نه تنها به منزلۀ جوهر، بلکه به منزلۀ سوژه است»[۵]. به تعبیر سادهتر، دیگر یک جوهر صلب و تغییرناپذیر در مقام موضوع اولیه در پس اشیاء پنهان نیست، بلکه ذات اشیاء، یا جوهر روحانیِ هگلیِ حاضر در جهان، نوعی صیرورت، نوعی شدن، نوعی گذار یا همان نیروست. بنابراین جهان دیگر مجموعهیی از اشیاء نیست که یک کُل واحد را تشکیل میدهند و میان خود نسبت برقرار میسازند، بلکه این نسبتها یا نیروها هستند که جهان را تشکیل میدهند و در برخورد با هم اشیاء را میسازند.
به بحث اصلی بازگردیم. بنابراین، این سرگذشت امور و اشیا نیست که تاریخ را تشکیل میدهد، بلکه این تاریخ است که با تحققش اشیاء و امور را برمیسازد و ذات آنها را (که همانگونه که دیدیم ذاتاً از جنس صیرورت و گذارند) تشکیل میدهد و در یک کلام، خود حقیقت است. حقیقت نه این یا آن جزء، مفهوم یا چیز، بلکه دقیقاً کل این فرآیند تحقق و تکوین است که هگل آن را تاریخ مینامد: «نمیتوان آن را نتیجه دانست، بلکه صرفاً در نتیجه به همراه فرآیندی که این نتیجه در بستر آن روی میدهد، میتوان به یک کُل دست یافت»[۶]. بنابراین حقیقت هم فرآیند، هم کُل (یا به بیان دقیقتر، تاریخ به مثابۀ کل) است. «امر حقیقی، کل است. اما کل چیزی جز ذاتی نیست که خود را به واسطۀ تکوینش محقق میسازد»[۷]. همین جایگاه کلیدی تاریخ نزد هگل است که مارکس را به بیان این ادعا وامیدارد که «وجه تمایز طرز فکر هگل از همۀ فیلسوفان دیگر، شمّ تاریخیِ استثنایی نهفته در شالودۀ تفکر وی بود»[۸].
قاعدۀ تاریخ
حال پرسش این است که چه منطقی بر تاریخ حاکم است و چه قاعدهیی تاریخ را به پیش میبرد. به زعم هگل، هر مرحله از دل مرحلۀ پیش از خود بیرون میآید و تاریخ نیز چیزی جز همین بیرون آمدنهای پیاپی نیست. موتور محرکۀ این تبدلاتِ بیوقفه که در حقیقت موتور محرکۀ تاریخ به شمار میرود، تضادها و تعارضاتِ درونی موجود در هر وضعیت است. یک وضعیت ابتدا توهمی از ثبات دارد، اما اندکاندک زمانی که تعارضات درونیاش سربرآورده و از درون کلیتش را تهدید میکنند، میکوشد تا بدون فروپاشیاش این تضادها را رفع و رجوع کند، اما این تعارضات درونی هیچ گاه بهکلی سرکوب نمیشوند و گذر زمان و مخفی نگاه داشتنشان تنها فروپاشیشان را مهیبتر میسازد. هگل جوان در مقالۀ کوتاهی مینویسد:
«گذر زمان و به تعویق انداختن تحقق … [آنها] صرفاً میتواند این اشتیاق آنها را پالایش کرده و خالص را از ناخالص جدا سازد؛ همچنین این تعویق تنها میتواند میل شدید به برآوردن نیاز حقیقی را تشدید کند. هر تأخیری بیش از پیش بر اشتها [ی به نابودی] … خواهد افزود، چرا که این تمایل شدید برای تغییر صرفاً هجوم اتفاقی نوعی بوالهوسی مقطعی نیست که به زودی از میان برود. بلکه میتوان آن را مشابه حملۀ تشنجی ناشی از تب پنداشت؛ این حمله تنها یا با مرگ آرام میگیرد یا با خارج شدن عامل بیماری از بدن»[۹].
هگل قاعدۀ حاکم بر این فرآیند که همان قاعدۀ اصلی حاکم بر تاریخ است را «دیالکتیک» مینامد. حال با به خاطر آوردن پیوند هگلی historie و Geshichte (یا به تعبیر دقیقتر یکی بودن تاریخ و آگاهی) نزد هگل، میتوان در یک کلام نشان داد که تاریخ چیزی جز سیر تکوینِ دیالکتیکی روح از بالقوهگی به فعلیت (یعنی از آگاهی و سپس خودآگاهی به عقل و در نهایت روح مطلق) نیست.
آیندۀ تاریخ: آزادی
پس از طرح مختصر مقدمات فوق و نگاه هگل به تاریخ، جهان و اشیاء، اکنون به نظر میرسد که میتوان بحث را گامی به پیش برد و از مسیر پیشِ روی تاریخ سخن گفت. همانگونه که پیشتر اشاره شد، آیندۀ تاریخ را دیالکتیک و فرآیند تحقق مطلق و رفع تعارضها میسازد. از سوی دیگر تعریف هگل از آزادی، برخلاف تعریف سلبی لیبرالیستی از آن، تعریفی ایجابی است. به تعبیر هگل، «آزادی گوهر روح است. از اینجا برمیآید که غایتی که روح در فراگرد تاریخ میجوید، آن است که نفس [یا سوژه]، این آزادی را بیابد»[۱۰]. یکی از کلیدهای در دستِ ما برای فهم آزادی هگلی، همین فرآیند رفع تعارضهاست. به همین دلیل است که هگل صراحتاً ادعا میکند که «تاریخ جهان چیزی نیست مگر شکوفایی اندیشۀ آزادی»[۱۱]. از همینرو فلسفۀ حقیقی در تاریخ، «تکامل ایدۀ آزادی را تشخیص میدهد که تنها به عنوان آگاهی از آزادی وجود دارد»[۱۲].
بنابراین از یک سو (از حیث ابژکتیو)، دورنمای هگل از آینده چیزی نیست جز سیر دیالکتیکی و بیپایانِ آشتیها و جنگها («تاریخ به ما چه نشان میدهد؛ رشتهیی از تمدنها و دولتها که پیاپی به صحنۀ اول تاریخ میآیند، به اوج خود میرسند و آنگاه فرومیریزند»[۱۳])، تعارضها و رفعها، مرگها و زندهگیها.
اما از سوی دیگر (از حیث سوبژکتیو)، آیندۀ رشد و بسط آگاهی به سوی مطلق شدن است. در اینجا نیز نباید فراموش کرد که بستر این رشد همان عقلانیتِ برآمده از روشنگری است. آن شعار مشهور هگل در پیشگفتار عناصر فلسفۀ حق – که عمدتاً مورد سوءفهم قرار گرفته و بهانهیی به دست منتقدان هگل داده تا وی را به استبداد و محافظهکاری متهم کنند – «آنچه عقلانی است، بالفعل است؛ و آنچه بالفعل است عقلانی است»[۱۴]، دقیقاً در پرتو همین پیوند دیالکتیکی و روحانی میان عین و ذهن قابل فهم است.
پس آینده چیزی نیست جز پیوند دیالکتیکی آن سلب و ایجاب دایمی که به ظاهر و منطقاً مأیوسکننده است. «چون تاریخ به دیدۀ ما همچون مذبحی مینماید که نیکبختی ملتها و فرزانهگی حکومتها و فضیلت افراد در پیشگاه آن قربانی شده است، ناچاراً این پرسش برای ما پیش میآید که این فداکاریهای بیپایان برای که و به چه مقصودی صورت گرفته است»[۱۵]. اما هگل به هیچ وجه مأیوس نیست، بلکه اتفاقاً یکی از بزرگترین اتهامات مخالفانش به وی خوشبینی بیش از حد اوست. این خوشبینی، یا عنصر امیدوارکننده، با توجه به سلبیت و آشتیناپذیری حاکم بر ذات دیالکتیک، البته باید خودش خارج از این تضادها و رفعها و نبردها قرار گیرد. این خوشبینی همان پایان خوشِ تاریخ یا به تعبیر مشهور، پایان «شاهراه ناامیدی» است.
Comments are closed.